.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دیوانگی هایم برای ارباب-3

هوالغریب...



گاهی بعضی حرف ها هستند که در ظاهر کوتاهند ولی در باطن به قدر سال ها، به قدر تمام دنیا،به قدر بی نهایت حرف دارند...


در ظاهر وقتی می خوانی شان شاید به نظر خیلی ساده بیایند ولی تو ذره ذره همه ی جانت را داده ای تا معنای آن را بفهمی...


و امروز در روزی که در کربلایش بودم این همه دیوانه شدن دلم کاملا طبیعی بود...امروز تنها مات بودم...تنها یادم می آمد آن عبارت که در ورودی ایوان طلای ارباب است...حدیثی از پیامبر که فرموده اند: حسین منی و انا من حسین...


و من ذره ذره جان دادم تا به معنایش رسیدم...


جااااان دادم...


هیچ گاه وقتی که چشمم به این حدیث در ایوان طلای ارباب خورد را یادم نمی رود...زانوهایم می لرزید...در همان دیدار اول این حدیث را دیدم و آنقدر زانوهایم می لرزید که به درستی نمی توانستم حتی راه بروم...و امروز تمام آن روزها برایم تکرار می شد...


و حتی آن نامه ای که از طرف یکی از آشنایان بردم تا به حضرت عباس بدهم...

نامه ای که تا ابد شرمنده ام که بی جوابش برگشتم...نامه ای که قرار بود آن را ببرم و با تمام وجود برای دختر دایی کوچکم که هم نام خودم است دعا کنم...


همان فاطمه ای که تنها 15 روز از دنیا آمدنش می گذشت که مریض شد...آن مننژیت لعنتی در آن روزهای اول و آن همه تشنج در روزهای اول تولدش هیچ چیز از او نگذاشت...و حتی تشنج های گاه و بیگاه الانش...و حال که فاطمه ی کوچک 3 ساله شده است هنوز خوب نشده است...حتی نمی تواند راه برود...او الان وقت دویدن هایش است...وقت شیرین زبانی هایش...وقت این که خودش را برای دایی ام که بی نهایت عاشق اوست لوس کند ولی...


ولی...


و این روزها دوباره مریض شده است...دوباره همان تشنج ها...و من باز داغ دلم تازه شده است که آن روز وقتی در حرم حضرت عباس نشسته بودم و سرم را به قسمتی از ضریح که هنوز چوبی بود تکیه داده بودم و گریه می کردم...آخر حرم حضرت عباس خیلی کوچک است...و با بند بند وجودم می لرزیدم وقتی آن خانوم عرب را می دیدم که داشت با حضرت عباس حرف می زد...از حرف هایش هیچ چیز نمی فهمیدم ولی اشک هایش و جسارتی که در حرف زدن داشت مرا می لرزاند...


تنها یادم است روی دو زانو نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم و اشک ریختم و بعد نامه را دادم...هیچ گاه آن اشک ها را یادم نمی رود...هیچ گاه...


و حال امروز که به دیدن فاطمه ی کوچک رفته بودم تمام آن اتفاقات یادم افتاد...


و حتی وقتی نامه را دادم خانومی نزدیکم آمد و یک پارچه ی سبز به من داد...پارچه ی سبزی که گفت از پارچه های روی ضریح است و من آن پارچه ی سبز را آوردم و وقتی زندایی ام با فاطمه اش آمد به دیدن ما که از کربلا آمده بودیم تا من را دید با اشک گفت جواب نامه ام را آوردی؟ و من جلوی تمام فامیل گریه ام گرفت و تنها فاطمه ی کوچک را بغل کردم و آن پارچه ی سبز را به دور دستان کوچکش بستم و گفتم این هم جواب ِ نامه ...


و حال فاطمه ی کوچک را امروز که دیدم دلم آتش گرفت...دلم که در همان کنج نشسته است...در کنج همان شش گوشه...اما امروز دلم آتش گرفت وقتی فاطمه را دیدم...


وقتی دستان کوچکش را دیدم که آن مریضی از او فقط استخوان هایش را گذاشته بود دلم آتش گرفت...آن هم درست در روزی که در شش گوشه ی ارباب بودم...


فاطمه ی کوچکی که با وجود این مریضی وقتی صدایش می زنی برایت می خندد...فاطمه ای که از این دنیا هیچ چیز جز درد ندیده...هیچ چیز...از 15 روزگی اش با درد شروع شده تا همین امروز...


ولی می خندد...


فاطمه ای که حرف های تو را خوبه خوب می فهمد ولی نمی تواند حرف بزند...تنها نگاهت می کند و می خندد...


هیچ گاه یادم نمی رود خیلی وقت ها با دستان کوچکش مرا سفت می گرفت و من برایش حرف می زدم تا آرام می گرفت...همان فاطمه ای که مرا با اسم مادرم می شناسد...و وقتی اسم مرا می شنود می خندد و دستان کوچکش را باز می کند تا بغلش کنم....


همان فاطمه ای که وقتی صدای مداحی می شنود دستان کوچکش را مجکم به روی سینه اش می زند...


و من امروز با تمام وجودم شرمندگی سراپای وجودم را گرفت...


من شرمنده ی فاطمه ای شدم که هیچ گاه جواب نامه ی مادرش را نیاوردم...



با ساقی العطاشا...

این اسمتان چقدر بر دل ِ سوخته ام چنگ می اندازد...

آن هم دلی که این روزها پر عطش تر از همیشه اش است...


فاطمه ی کوچک برای این همه درد کوچک است...



و این فاطمه ی کمترین دو سال است دلش در کنج حرم ارباب است امروز شرمنده فاطمه ی کوچک شد...شرمنده شد که قاصد خوبی نبود...



فاطمه ی کوچک...


دختر عمه ات را حلال کن که هیچ گاه قاصد خوبی نبود و تا ابد شرمندگی برایش ماند....




یا باب الحوائج

میشود فاطمه ی کوچکمان خوب شود؟!




+ می شود برای سلامتی فاطمه ی کوچک ما دعا کنید؟!

نظرات 8 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 14:48 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

اللهم اشف کل مریض
ناشُکری نکن فاطمه جانم
اون سبز یه نشونه اس که سقا بهت داده و یه طورایی بهت فهمونده که جوابت رو گذاشته برای روز مبادا
حالا روز مبادا چ روزیه نه من میدونم نه هیچکس دیگه جز خود ارباب و حضرت سقا و خودِ خدا
مطمئن باش فاطمه تون حالش یه روزی خوب میشه چون به تو یه نشونه دادن
پی آروم باش و به خدا توکل کن
ایشالله که شفا میگیره از دستان سقا

آمین...

بحث ناشکری نیست مریم جان...
اتفاقا شکر گزارم...فقط یه حس شرمندگی بود برای خودم که سراپا تقصیرم...یه جور دردو دل با ساقی تشنه لب ها....

اوهوم...روز مبادا...درست میگی مریم جان...ممنونم بابت حرفات...

ایشالله...
ایشالله...
ایشالله...
ایشالله...

من به حکمت ها عجیب اعتقاد دارم مریم

مریم سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 14:50

سلام یادم رفت
اشکها مگر امان میدهند
سلام فاطمه جانم

فدای سرت...

کاش که این اشک ها اشک های غم و اندون نباشند وگرنه من با چه رویی در مقابل ارباب سر بلند کنم

سلام بانو

دلنامه سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 16:13

سلام باتو آرزو میکنم دوباره بزودی زود نصیبت بشه
منم چندسال پیش قسمتم شد اما حیف که قدرشو ندونستم
الان فقط آرزو دارم دوباره نصیبم بشه همین
اینبار قول دادم کهخ نهایت استفاده رو بکنم البته اگه بطلبه

سلام بانو...

ممنونم...ایشالله که قسمت توام میشه و دوباره می بینی شش گوشه ی اربابو...

ایشالله که خیلی خیلی زود دوباره قسمتت میشه بانو

دلنامه سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 16:13

راستی خیلی قشنگ نوشته بودی
احساس خوبی بهم دست داد

ممنونم...لطف داری

خدارو شکر بابت این حس خوب

لیلیا سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 16:16 http://yeksabadsib.blog.ir

از 15 روزگی اش با درد شروع شده تا همین امروز...


ولی می خندد...



انگار برا من نوشته بودی....

چرا تو؟

مگه توام این جوری بودی؟

باز ازین حرفا لیلیا؟

مژگان سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 16:47 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

خدای مهربان به حرمت نام زیبایش ، به پاکی اشک های مادرش و دعاهای پدرش و قسم به صاحب تمام سه شنبه های صورتی عافیت و سلامتی را به فاطمه کوچک ما ، این فرشته آسمانی عنایت بفرما.

آمــــین

الهی آمین..

ممنون از لطفت عزیزم و بابت دعای قشنگت ممنونم

یک سبد سیب چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 23:06 http://yeksabadsib.blog.ir

نه من اینطور نبودم...

من از بودنم ناراضی بودم... حرفاتو خوندم گفتم شکر....


این روزا فقط برات دعا می کنم...

همه چی خوب میشه....بازم بهت میگم لیلیا...


میگم تو آدرست عوض شده؟

یک سبد سیب پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 21:49 http://yeksabadsib.blog.ir

دعا...

ممنونتم... بانو.

شاید...

آره.. .. خونمونو عوض کردیم.....

بیا بهم سر بزن.....

چشم...
خدمت میرسم در خونه ی جدید...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.