.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بازگشت زمستون من....

هوالغریب...


زمستان برگشت....


به همین سادگی...


بعد از نفس کشیدن زمین و زنده شدنش باز زمستان نجیب من با نجابت همیشگیش آمد و مهمانمان شد...


عاشق نجابت زمستانم....نجابتی که فقط برازنده ی این فصل است و بس...


امروز ساعت ها در برف گذشت...ساعت ها در برف راه رفتم و راه رفتم تنهایی...


و راه رفتن بین تمام آن سپیدی که داشت با نجابت خاص خودش تمام زشتی های دنیایم را سپید می کرد و من  تنها به تو فکر می کردم...


به تو...








+من این صبرو مدیون لبخندتم....



انتخاب


هوالغریب....




یکی می آید

یکی می رود

و تو

برایت مثل روز روشن است

که هیچگاه انتخاب نخواهی شد

شاید روزی مرگ دلش برایت

به رحم بیاید...

...



*قسمت پایانی حلقه سبز و آمدن معجزه آن هم در اوج خستگی...

خدایا امشب برای اولین بار تو را به سبزی جانمازم قسم دادم...

                                                     

                      قسم دادم...


آن هم با اشک هایی بی پایان...

دست خالی برم نگردان...

...





+برای مدتی ترجیح میدهم در سکوت بنویسم و نظرات بسته بماند...



....I am

هوالغریب....



گاهی نفس نداری...

گاهی حوصله نداری...


گاهی بی قراری...

گاهی می لرزد تمام جانت...


گاهی...

...


خدایا این گیج شدن ها نشانه ی چیست؟

امروز یک ساعت تمام قرآنت بدون هیچ حرکتی روی قلبم بود...چه آرامشی می ریخت بر قلبم که این روزها چقدر تیر می کشد...گاهی آن قدر تیر می کشد که درجا می ایستم و قادر به حرکت نیستم...گاهی آن قدر درد دارم که می مانم شاید سنم خیلی بیشتر ازین حرف هاست و خودم خبر ندارم...


اما در این لحظه آرامم...



                                                     آرامِ آرام...



قرآنت یک ساعت روی قلب بی قرارم بود..آرامم کرد...


قرارم شد...


آرامِ جانم شد...


شکر...

شکر...


شکر برای تمام دردها...

شکر برای تمام مرهم ها...

شکر برای تمام بودن ها...


شکر برای منظم شدن تپش های قلب کوچکم...


شکر که بی نهایت دوستم داری و من هم بی نهایت عاشقت هستم یکتای بی نظیرم...

شکر که ماهی کوچکت می تواند غرق شود در وجودت...


غرقم کن...

غرق خودت...


امشب خودت بشارت این غرق شدن را به من دادی خدای خوبم...



شکر برای باران امروز...


شکر برای خیس شدن زیر بارانت...


خدایا روزی اینجا نوشتم که باران یعنی عشق بازی تو با بندگانت...


امروز با تمام وجود این عشق بازی را بر من چشاندی...



شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر...




*من چقدر غرقم در وجودت محبوب آسمانی ام...

...


چقـــــــــــــــــــــــــــــــــدر سرشارم از تو...





 You came to me in that hour of need +
When I was so lost, so lonely
You came to me, took my breath away
Showed me the right way, the way to lead
You filled my heart with love, showed me the light above
Now all I want is to be with you
You are my one true love, taught me to never judge
Now all I want is to be with you



رایــــــــــحه

هوالغریب...



 

گاه یک رایحه تو را تا مرز جنون می برد...تا مرز مرگ...تا مرز جان دادن...

اما با این حال با تمام وجود نفس می کشی...


 

نـــــــــــــــــــــــــــــــــفـــــــــــــــــس....

 


نفس می کشی تا این رایحه ی محشر را به ریه های سوخته ات برسانی...

با این حال می دانی  که این رایحه و این جایِ خالی روزی تو را خواهد کشت...

 


اما آن قدر این رایحه برایت مقدس است که قیدِ مرگی که انتظارت را می کشد را میزنی و می گویی که تا میشود عمیق تر نفس می کشم شاید این رایحه کمی تسکین دهد تمام این زخم ها را...


 

نفس می کشیُ میکشیُ  میکشی تا بالاخره به زانو در می آیی...

بالاخره این رایحه و این بو تو را به زانو در می آورد...


 

به زانو مینشینی ولی باز هم عمیق تر نفس می کشی...انگار برایت این گونه جان دادن لذت دارد...


واای که چقدر این رایحه محشر است...


                     محشر...


                                        محشر...


                                                                محشر...



و تو می مانی که چطور می تواند یک رایحه تو را این گونه به بازی بگیرد و تو را عین یک مرغ سرکنده کند که تقلا می کند برای زنده ماندن...



همان گونه دست و پا می زنی برای زنده ماندن...آن قدر دست و پا می زنی که جان آرام آرام از بدنت خارج شود...



و در این حال تنها به این فکر می کنی که مردن چقدر گاهی شیرین می تواند باشد...

...

...



مرگ با یک رایحه ی محشر ...


رایحه ی محشری که شاید هیچگاه سهم تو نشود...



و باز با تمام وجود می شکنی اما نفس میکشی و می گویی که:


چقدر تو عاشق این رایحه شده ای و خودت خبر نداشته ای...




 

 

 

+یه جوری دلم تنگ میشه برات                     محاله بتونی تصور کنی...



*بغض و دلتنگی پشت این مطلب آن قدر زیاد بود که انتهایی برایش تصور نمی کنم...می تونید   با playerاین پایین آهنگ رو هم گوش بدید که اسمش راهرو و خوانندش هم علی لهراسبی هستش...





کتاب

هوالغریب...


امروز از صبح اتاقم را مرتب میکردم و سعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم...آخر قول داده بودم...کتاب هایم را مرتب می کردم...کتاب هایی که حاصل تمام درآمد من از تدریس هایم بوده...میراث گران بهایی از من می ماند در آینده....


کتاب هایم را مرتب می کردم و بین خاطرات نمی دانم دنبال چه میگشتم...شاید خودم...


با هر کتاب خاطره ای و لحظه ای ازین 24سال برایم زنده می شد...و وباورم نمیشد که دارم 24 سالگی ام را تجربه می کنم...باورم نمیشد که این همه سال است نفس می کشم...


بین کتاب ها دنبال فاطمه ای بودم که این روزها دوست دارم ببینمش و محکمه محکم در آغوش بگیرمش و بگویمش که چقدر دلم برایت تنگ شده بود کوچکم...چقدر دلم برای گرمای وجودت تنگ شده بود....


شاید بخندید اما دنبال فاطمه بودم...


در بین کتاب هایم چشمم خورد به یک نقاشی...وقتی اسم پایین نقاشی را دیدم لبخند زدم...برای یکی از شاگردهایم بود...یک پسر بچه ی 4ساله که من معلم زبانش بودم و یک بار یادم است ازاو خواسته بودم که مرا بکشد و این نقاشی تصور این بچه بود از من...



چقدر آن روزها را دوست داشتم...


دلم برای آن فاطمه تنگ شده...


من آن فاطمه را بین تمام آن کتاب ها گم کرده ام...


این روزها من آن فاطمه را گم کرده ام...فاطمه ای که حتی به مردهایی درس می داد که جای پدرش بودند...


در بین کتاب هایم اولین کتاب دوران زندگی ام را نیز دیدم...کتابی که اولین بار پدرم وقتی دوم ابتدایی بودم برایم خرید و من هیچ گاه ذوقم را فراموش نمی کنم وقت خواندن آن کتاب...آن وقت ها عینک میزدم...چقدر خوب بود آن دوران...برای پدرم می خواندم و او ذوق می کرد که بچه اش خوب می خواند در دوم ابتدایی و بعد باز هم برایم کتاب خرید و من شدم عاشق کتاب...


کتاب هایی که تنها همدم های ثابت 24سال زندگی من بوده اند...کتاب هایی که هر کدامشان برای من دنیایی هستند...


همیشه آرزو داشتم یک  کتاب خانه مثل کتاب فروشی های انقلاب داشتم...از همان کتابخانه هایی که برای رسیدن به طبقه های بالایی اشان باید از نردبان استفاده کرد...


چقدر امروز روز پر خاطره ای بود برای من...هر کتاب برای من دنیایی بود...چه کتاب های زبانم چه کتاب های غیر زبانم...


این هم عکس همان اولین کتاب که هنوز سالمه سالم نگهش داشته ام و شده است بخشی از ارثیه ی من...


در داخلش با دست خط کودکی ام نوشته ام فاطمه ... دارنده ی کتاب دوقلوهای شیطون:دی

بعدش هم نوشتم سال 1375


و چقدر به این احساس مالکیتم نسبت به کتابم از همان بچگی خندیدم...




....




+ نمانده طاقت بر جسم و جانم


ببخش از رحمت سر و سامانم...



                                          من بی تو هیچــــــــــــــــــــــــــــم....