.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

کتاب

هوالغریب...


امروز از صبح اتاقم را مرتب میکردم و سعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم...آخر قول داده بودم...کتاب هایم را مرتب می کردم...کتاب هایی که حاصل تمام درآمد من از تدریس هایم بوده...میراث گران بهایی از من می ماند در آینده....


کتاب هایم را مرتب می کردم و بین خاطرات نمی دانم دنبال چه میگشتم...شاید خودم...


با هر کتاب خاطره ای و لحظه ای ازین 24سال برایم زنده می شد...و وباورم نمیشد که دارم 24 سالگی ام را تجربه می کنم...باورم نمیشد که این همه سال است نفس می کشم...


بین کتاب ها دنبال فاطمه ای بودم که این روزها دوست دارم ببینمش و محکمه محکم در آغوش بگیرمش و بگویمش که چقدر دلم برایت تنگ شده بود کوچکم...چقدر دلم برای گرمای وجودت تنگ شده بود....


شاید بخندید اما دنبال فاطمه بودم...


در بین کتاب هایم چشمم خورد به یک نقاشی...وقتی اسم پایین نقاشی را دیدم لبخند زدم...برای یکی از شاگردهایم بود...یک پسر بچه ی 4ساله که من معلم زبانش بودم و یک بار یادم است ازاو خواسته بودم که مرا بکشد و این نقاشی تصور این بچه بود از من...



چقدر آن روزها را دوست داشتم...


دلم برای آن فاطمه تنگ شده...


من آن فاطمه را بین تمام آن کتاب ها گم کرده ام...


این روزها من آن فاطمه را گم کرده ام...فاطمه ای که حتی به مردهایی درس می داد که جای پدرش بودند...


در بین کتاب هایم اولین کتاب دوران زندگی ام را نیز دیدم...کتابی که اولین بار پدرم وقتی دوم ابتدایی بودم برایم خرید و من هیچ گاه ذوقم را فراموش نمی کنم وقت خواندن آن کتاب...آن وقت ها عینک میزدم...چقدر خوب بود آن دوران...برای پدرم می خواندم و او ذوق می کرد که بچه اش خوب می خواند در دوم ابتدایی و بعد باز هم برایم کتاب خرید و من شدم عاشق کتاب...


کتاب هایی که تنها همدم های ثابت 24سال زندگی من بوده اند...کتاب هایی که هر کدامشان برای من دنیایی هستند...


همیشه آرزو داشتم یک  کتاب خانه مثل کتاب فروشی های انقلاب داشتم...از همان کتابخانه هایی که برای رسیدن به طبقه های بالایی اشان باید از نردبان استفاده کرد...


چقدر امروز روز پر خاطره ای بود برای من...هر کتاب برای من دنیایی بود...چه کتاب های زبانم چه کتاب های غیر زبانم...


این هم عکس همان اولین کتاب که هنوز سالمه سالم نگهش داشته ام و شده است بخشی از ارثیه ی من...


در داخلش با دست خط کودکی ام نوشته ام فاطمه ... دارنده ی کتاب دوقلوهای شیطون:دی

بعدش هم نوشتم سال 1375


و چقدر به این احساس مالکیتم نسبت به کتابم از همان بچگی خندیدم...




....




+ نمانده طاقت بر جسم و جانم


ببخش از رحمت سر و سامانم...



                                          من بی تو هیچــــــــــــــــــــــــــــم....



نظرات 11 + ارسال نظر
فریناز دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 19:19

ای جااااان
تو ام که آپ کردی


چه باحال... اولین کتابو یادم نیست ولی کتابای بچگیمو یادمه... شدید کتاب می خریدم... الانم همش به وسیله داداشان محترم داغون شده ولی هنوزم هستن... دوسشون دارم


امیدوارم یه جای خیلی خوب دوباره زبانتو تدریس کنی و از حرفه ای که سال هاست باهاش نفس می کشی استفاده کنی

چقدر آهنگتو دوس دارما
خیلی

یه آرامش خاصی داره
برای منی که این روزا مطلقا هیچ آهنگی رو گوش نمی دم جز بیکلام...

بعله...
مام به روز شدیم...

والا اگه نگاه کنی به عکس می بینی این دو تا پسر سیبیل اینا دارناینا شاهکارای داداشای محترم منن
تازه توی کتابم هست شاهکاراشون...
ولی با این وجود سالم نگهش داشتم...بازم دارم کتاب از بچگیم ولی خب این اولینش بود...

ممنونم...
امیدوارم...

راستش منم این روزا طاقت آهنگ گوش کردن ندارم...اصلا...نمی کشم

فقط همین آلبوم آخری سامی یوسف رو خیلی گوش میدم و بیکلام...

فعلا دلم نمیکشه که آهنگ باکلام گوش کنه...

هوای حوصله بارانیست...

فریناز دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 19:23

چه باحال! آپ توام شده مث آپ امروز من خاطره بازی:دی


این روزا که می خوام برم سراغ کمدم و خالیشون کنم از کتابای دانشگاهیم احتمالا از این جنس آپ های خاطره بازی بذارم بازم...
جدی چرا؟ آدم دنبال چی می گرده واقعا؟
دنبال خودش؟

ولی من از اینی که الان شدم راضی ترم...
هر چند بچگی ها یه چیز دیگه ن... یه دنیای دیگه... یه پاکی وقداست دیگه

هرچند همیشه گفتم تو اون قداستو حفظ کردی

هنوزم ماهی کوچولوی خدایی

برای منم اتفاقا این خاطره بازی جالب بود...

شنیده بودم دی ماهیا کلا آدمای خاطره بازی ان...انگار بهمن ماهیا هم خاطره بازی رو دوس دارن

خلاصه که جالب بود این که آپ امروز تو هم خاطره بازی بود...

من که دنبال خودم بودم...پیداش کردم...کاش بتونم فقط به اون فاطمه برگردم...کاش خدا خدایی کنه و بهم اجازه بده که دوباره مجبور نشم که گمش کنم بین تموم اون کتاب هایی که چه دورانی با عشق تموم می خوندمشون...

من بچگی هامو دوس داشتم...بچگی های من پره شیطنت بود و عینک شکستن...شاید یه بار نوشتم ازین ماجرای عینک شکستن هام...
طفلی مامانم چقد اذیت شد...همیشه شیشه عینکم میشکست و اطراف چشم من زخم بود...

یادش بخیر...

اینجوریام نیست ...

فریناز دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 19:24

و ببخشید که اینقد نظراتم طولانی می شنا

خب حرف داشت دیگه

یعنی آپت حرف نداشتا ما حرف داریم

اشکال نداره...ببخشید چیه دیگه...
راحت باش عزیزم...

هرچی خواستی بگو...

کلا راحته راحت باش...

فریناز دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 19:40

هوای حوصله که خوبه بارونی باشه خاااانوم

ابری باشه بده
نه میاد
نه میره
عینهو اینجا که اصن من به این نتیجه دارم می رسم اصفهان شهرش نفرین شده ها
بابا نه بارونی! نه برفی! فقط یه عالمه حجم سنگین ابرای تیره و پر بغض رو سرتن

بارون باشی می باری
اونقد که لااقل خالی بشی قده یه سره سوزن

گرچه شما بیخود می کنی اینقد بباریا
وگرنه بچه ها میدونن حسابت با فریناز الکاتبینه

اصن این فرینازالکاتبین خیلی آدمه خوبیه ها

آره...اتفاقا خیلی می بارم این روزا...

خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی...

ولی ازونجایی که روزای خیلی زیاد تری رو مثه اصفهون شما ابری بودم و نباریدم دارم خالی میشم...

امیدوارم آسمون اونجا هم بباره و این حجم سنگین تموم بشن...

بعله...بر منکر خوب بودن فرینازالکاتبین لعنت اصا

نگین دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 20:32 http://zem-zeme.blogsky.com

ببین فاطمه فرقی نمیکنه یه رایحه باشه یا یه کتاب یا یه تصویر یا..

مهم اینه که میری به یه دنیای دیگه..
که شاید خودتم بتونی خودتو توش پیدا کنی...

آره فرق نمی کنه...
ولی من آدمی ام که نسبت به بو و رایحه حساسم به شدت...
به شدت نگین...
اینو کسایی که منو از نزدیک می شناسن خوب می دونن...

هر چند باهات موافقم مهم رفتن به همون دنیاس...
که من امروز همش تو اون دنیا بودم و اتفاقا خودمو پیدا کردم...در جواب فریناز هم گفتم که فقط به چی امیدوارم بابت این پیدا کردن خودم...

miss H دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 20:56 http://khakestariii.blogsky.com

نوشته هات قشنگن...
ایشالا خودتو پیدا کنی زود زود...

ممنون دوست عزیز...
ایشالله

خانم معلم دوشنبه 7 اسفند 1391 ساعت 22:07 http://www.khanommoallem.bloqfa.com

سلام علیکم جمیعا...
منم عاشق کتابم...
منم خیلی دوست دارم خودمو بغل کنم گاهی دلم بدجور برای خودم تنگ میشه...
یه حس غریبه و عجیب نمی شه توصیفش کرد....
انشالله باشی و سلامت...
خدایییش اگه یه وقت خواسی کتاباتو بدی یادگاری بدشون به من... من اینقده کتاب دوست دارم که نگووووووووو...

سلامُ علیکم خانوم معلم عزیز...

آره...حس خوبیه آدم خودش خودشو بغل کنه
آره...حس عجیبی داره...یه جور تسکینه به نظر من...من که اینجوری بهش نگاه می کنم...
نه جنبه خود شیفته بودن و اینا...
راستشو بخواین کتابای من همشون مزین به مهر بنده هستن که اسم بنده روشون حک شده و خیلی از کتابام دسته خلیاس...
آدرس بدید بفرستم اصا...خوبه؟
واااااالاااااااا

راستی خانوم معلم من هم مثه شما حس معلمی رو تجربه کردم...خوش بحالتون واقعا...
از خدا می خوام که همیشه ازش لذت ببرید

miss H چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 15:39 http://khakestariii.blogsky.com

مرسی بابت راهنمایی زیباتون...



فقط حرف دلم و احساسم رو گفتم بانو...

نازنین پنج‌شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 02:21

پس چرا من اینجا کامنت نذاشتم :((

خوبی فاطمه؟ همزاد زمستونیم
ببخشید من معمولا بدونِ خداحافطی میرم سفر
چند روزی رفته بودم قمُ جمکران و بعدش تهران
سه چهار روز پیش برگشتم
تو مگه تهرانی فاطمه؟!

راستی تویِ حرم و مخصوصا جمکران خیلی به یادت بودم
به یادِ تو و همه دوستای اینجام که برام خیلی عزیزن
وای فاطمه اولین بار بود که میرفتم جمکران
خیلی خوب بود! میگن شبیهِ مدینه س
من که ندیدم اونجا رو ولی خیلی دوسش داشتم خیلی

کاش می شد همیشه برم..

ممنون...
تو خوبی همزاد زمستونی؟

من که چندین بار موقعیت مکانی خودم رو اعلام کردم خانوم
تازشم وقتی اومدی قم وجمکران و بعدش هم تهران بدون شک از ورامین ما رد شدی خانومی...
تو اومدی شهر ما...مطمئن باش...
ورامین ما تا خوده شهر تهران حدود 35مین فاصله داره...ترافیک نباشه کمتر هم میشه...میگم نکنه اومدی و منم دیده باشمت و نشناخته باشمت؟

منم مدینه رو ندیدم ولی بی نهایت جمکران و حرم حضرت معصومه رو دوس دارم...
قم به ما نزدیکه و می تونیم بریم ولی خب همینشم الان سه سالی میشه نرفتم

امیدوارم با دست پر برگشته باشی مشهد از این پایتخت هزار فرقه

نازنین پنج‌شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 02:23

میدونی! اولین کتاب من "علی کوچولو" بود! یه کتابِ شعرِ کودک
وقتی سه یا چهارساله بودم مامانم برام میخوند
من اینقدر این کتابُ دوست داشتم که بعد چند بار خوندنِ مامانم کاملا حفظ شده بودم

ضبط شده صدای بچگیم وقتی این شعرُ از حفط میخوندم هنوز هست
خیلی.. خیلی دوسش دارم..

علی کوچولو رو منم خیلی دوس داشتم...

پس تو هم صدا داری از بچگی هات...منم دارم از بچگی هام صدامو...
مامان من خیلی ذوق این کارارو داشته...صدای هر سه تا بچشو ضبط کرده

zahra چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 02:50 http://zendegiiiii.blogfa.com/

سلامم
امشب منو خواهرم یه دفعه یاد ِ کتاب های دوران ِ کودکیمون افتادیم و هر دومون از کتاب داستانی که به صورت شعر گفته شده بود یاد کردیم که 2 برادر دوقلو بودن و شیطنت می کردن و کلا اون روزای کودکی برامون تداعی شد . البته مامی من همه کتاب های دوران کودکیمون رو دور ریختن ...
حالا من امشب اومدم تو وبلاگم یه پست جدید بزنم و برای پی نوشت دنبال یه شعر در مورد خدا بودم که میگه : خداواندا قرارم باش ... جهان تاریکیه محضه میترسم ... این شعر رو که سرچ کردم به وبلاگ شما رسیدم و یکدفعه چشمم به عکس اون کتاب داستانی که همین 2 ساعت پیش منو خواهرم در موردش صحبت می کردیم افتاد ... کتاب دو قلوهای شیطون ... خیلی واسم این موضوع جالب بووود خیلیی

سلام

آخی ...ای جان...

ممنونم که بانی خیر شدم با این عکس...
میام پیشت بانو...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.