.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

je t'aime

هوالغریب...



این روزها را شاید یک روز فراموش کنیم...


شاید زندگی آنقدر مهربان شد که تمام این روزها از خاطره هامان پاک شد...


اما هیچ گاه یادم نمی رود که در جوانی هایم من بودم و یک دنیا لغت... من بودم و یک دنیا کتاب هایی که تمام اتاقم را گرفته اند و گاهی شب ها بالشت ِ من می شوند و سرم روی آن ها آرام می گیرد... همان شب ها که کف اتاقم پر می شود از کتاب و من دورم را یک عالمه کتاب بر می دارد و من برای خودم اینگونه زندگی می کنم... و دیر وقت سرم روی یکی از آن ها آرام میگیرد...


و یا آن وقت ها که شب می شود و من به دل خیابان های سعادت آباد می زنم و برای خودم تاب می خورم و پل نیایشی که دیگر آبادش کرده ام از بس که هی از این طرف به آن طرفش رفتم... در سرما شال گردنم را محکم به دور دهانم پیچیدم و کیفم را به شانه ام انداختم و دستانم در جیبم و بی خیال تمام دنیا راه رفتم... راه رفتم و پاییز شهر را دیدم... و حال زمستانش را... و یا آن وقت ها که هوس می کنم از این شهری که هیچ گاه دوستش نداشتم عکس بگیرم ... از بالای پل نیایش شب ِ شهری را نگاه کنم که هیچ گاه دوستش نداشتم... همیشه دود و هوایش برایم مساوی بود با سر درد.. با چشم درد...


کجا بودم؟

داشتم از جوانی هایی میگفتم که با یک دنیا کتاب می گذرند به امید آنکه روزی بتوانم زکات ِ همین زبانی را بدهم که جوانی هایم را پایش گذاشته ام ... شاید روزی آنقدر بزرگ شدم که...


و یا این روزها که میان ِ این همه کار بازهم با پر رویی فرانسه ای را ادامه می دهم که شیرینی اش دارد به جانم می نشیند و میان یک عالمه تلفظ های عجیب و غریبش که دیگر زبانم به آن ها عادت کرده است... و گاهی که بعضی از این آهنگ هایشان را می فهمم در دلم کلی ذوق می کنم که من کلی حالی ام می شود و بعد خواننده یک چیزی می گوید و من در ذوقم می خورد ... دنیای زبان ها عجیب ترین دنیاست!!! دنیایی به گستردگی اش ندیده ام...


اصلا نمی دانم چه شد که هوس ِ سنگ صبور کردم..... من هر جا که بروم باز همینجا... تنها و تنها همینجا منطقه ی اختصاصی دل من است...


دلی که این روزها چقدر تنگ است و جز خدا هیچ کس نمی داند که دلم چقدر .... است


حتی همین حالا که دخترانگی هایم برای خودش راحت خوابیده است و من بیدارم ... بیدار ِ بیدار...




+ راستی


            این روزها من هستم و دفترت...


همان دفتری که آخرین ثانیه های روز تولدم هم به آن روز امیدوار بودم...

ولی در نهایت با نا امیدی نوشتم : امشبم گذشت... من ندیدمت ... و اشک هایی که تنها چند قطره شان سهم دفترت شد!!! و هشت دی ماه نود و سه برای همیشه سهم دفترت شد!!! و تمام!!!


je cherche l'ombre +

هوای ِ بیستو شش سالگی ام!!!

هوالغریب...



از آخر باری که اینجا نوشتم نمی دانم چه بر سر دلم آمد ... چه بر سرم آمد که قید همه چیز را زدم و رفتم... جمع شدم... قطره قطره جمع شدم...جمع شدم ... مثل انبار باروت!!!


چه غم ها که دیدم و دم نزدم... چه لحظه ها که مُردم و بغض هایم را پشت آب جوش های گاه و بیگاهی که خانوم وکیلی آموزشگاهمان برایم می آورد به ابدیت سپردم... یا معده درد های کذایی ام که حتی مرا در آموزشگاه و بین بچه ها هم مشهور کرده است...


روزهایی زیادی گذشتند و من گم شدم.... بین یک عالمه لغت که این روزهایم را گرفته اند گم شده ام... بین یک مشت معادل پیدا کردن ها...بین ترجمه ها و کلاس ها...ساده بگویم: دخترانگی هایم گم شده... اصلا قیدشان را زده ام...


راستش را بخواهی آرام برده ام و به گوشه ای خواباندمشان... رویشان پتوی گرم ِ صورتی ام را انداخته ام که راحت بخوابند... کاری به دنیا ندارم...  دارم بدون دخترانگی هایم زندگی می کنم!!!


این برای کسی مثل من، سخت ترین اتفاق دنیاست که روزی تمام پشتوانه اش دلش بود و دلی که تا اینجای زندگی از همه چیز دور نگه اش داشتم... نمی دانم برای چه کسی!!!


از روزهایی که نبودم هیچ نمی گویم... از شب هایی که تا اذان صبح من بودم و یک دنیا ترجمه... من بودم و ترجمه ها و حرف های آن استاد دانشگاه علامه که همیشه می گوید تو ترشی نخوری یک چیزی خواهی شد!!


من بودم که بیدار نشسته بودم در همینجا... در همین وسط اتاقم... و روی تختم دخترانگی هایم آرام خوابیده بود!!! زیر همان پتوی گرم و نرم صورتی ام!!! کسی می داند این یعنی چه؟!


و چقــــــدر تصورش هم سخت است که روزی زندگی از تو چنین آدمی بسازد... که بخواهی پناه حرف های مادرت شوی و دلت بمیرد که نمی توانی برای دلش کاری کنی... نه به خاطر خودت... بلکه به خاطر او....


یا پدری که این روزها عمق نگاهش به شمع های روی کیک تولدم عجیب بود و من که زینب کوچک روی پایم بود... همان زینبی که این روزها با دیدن عمه ی دیوانه اش ذوق می کند و از عمه ی دیوانه اش یاد گرفته که فوت کند... و دیشب زینب بود و کیک تولد عمه اش ... و من که به زینب یاد داده بودم فوت کند... و شمع تولد بستو شیش سالگی ام را زینبی فوت کرد که هنوز یک سالش هم نشده و با آن لب های کوچکش بیستو شش سال ِ مرا فوت کرد و من میان دود های شمع خاموش شده دنبال بیستو شش سالگی ام بودم!!!


همان زینبی که روزی که بزرگ شد و اگر بودم برایش شاید بگویم که بیستو شش سالگی ام را تو فوت کردی و اولین کیک عمرت کیک تولد خودت نبود... کیک تولد عمه ی خل و چل ات بود!!!


پراکندگی حرف هایم را بر من ببخشایید...بگذارید به حساب حالم که با وجود تمام ترجمه هایم آمدم... آمدم تا بگویم که چقدر خوب است که تو هستی... تو هستی که بگویی بنویس!!! و من خودم را لوس کنم و تو خودت را بزنی به آن راه و من حرص بخورم ولی باز بیایم!


بیایم و بگویم که هنوز زنده ام!! هنوز زندگی می کنم... زنده گی نمی کنم!!!!

می دانی چرا؟


دیگر هیچ گاه زنده گی نمی کنم... خدا هست... عشقی از امام زمانم هست که شاید روزی مرا فاطمه کرد... تو هستی ... مرا بس است... پس بگذار سخت شود... اصلا بگذار تمام موهایم سفید شود... بگذار هر روز کارم اشک و گریه باشد... مهم این است که من زندگی می کنم... حتی اگر تک به تک این کلمات با اشک بیایند... با اشک روی این ایسوز جان ِ بیچاره ام که دیگر عادت کرده است به طعم ِ اشک های شور ِ من!!!


من زنده ام!!! هنوز اینجا سنگ صبور من است... دلم کفتر ِ جلد اینجاست... حتی اگر مدت ها نباشم!!!



 پ. ن 1: بیستو شش ساله شدم!!!

می بینی چه زود بزرگ شدم؟!! دیگر دخترک کوچکی نیستم که عشق زندگی اش دوچرخه سواری هایش بود!! همان دخترکی که عینک بزرگش روی صورتش زیادی میکرد... و حال گاهی دلم هوای آن روزها را می کند... اما نمی خواهم که برگردند!!! هیچ گاه دلم برگشتن ِ کودکی ام را نمی خواهد!!



پ. ن 2: این نوشته ام بوی درد می دهد، بوی چند ماه دوری و ننوشتن!! زیاد عمیق مرا نفس نکشید!!!


هوای بیست و شش سالگی ام بوی درد می دهد!!!


پ. ن 3: به راستی که تا زنده ام هیچ گاه از آن خط عابر پیاده نخواهم گذاشت که تو را این جور با خودش برداشت و برد!! التماس چشمانم را دید و این جور با دلم تا کرد!! دید که دل رفتن نداشتم... اما باز این طور کرد با دل ِ بیچاره ام!!! دنیاست دیگر... گاهی بعضی ها را تمام و کمال می سوزاند!!!


پ. ن4: دوستانی که در اینستاگرام هستن می تونن پیج منو که در مورد امام زمان هست دنبال کنن... توی سرچ اینستا این اسم رو سرچ کنین ...اینم آدرس پیج:  mardeh_setarehpoosh




+ امشبم گذشت

                         من ندیدمت...


فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-27

هوالغریب...


در واپسین ثانیه ها آمده ام... در آخرین لحظه ها... در همان ناب ترین لحظه ها... همان لحظه ی آخر که شبیه ی لحظه ی خداحافظی هستند... همان قدر پر از تب و تاب...


سلام یگانه مولای ستاره پوشم...


جمعه هایم با سلام های از ته دل ِ صبح هایش شروع می شود و یک عالمه دلتنگی که نمی دانم از کجا به یک باره مهمان دلم می شود و من دلم دلتنگ ترین می شود...

از همان دلتنگی ها که مرا خم می کند ... سر را به روی زانو ها می کشاند و سری که بین زانوها آرام می گیرد...گم میشود... تا آرام بگیرد...


و حرف هایی که نمی دانم اسمشان را چه بگذارم... و ...


اصلا همه اش بماند برای من و خدا و خودتان...

همه ی درد و دل ها و تمام گله ها...


بیایید...


تمام ِ جوانی ام به فدایتان، بیایید که این دنیا بودنتان را کم دارد غریب ترینم....





      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   



+ مدرسه که میرفتم فکر میکردم
دلگیری ِ غروب ِ جمعه
بخاطر ننوشتن تکالیف فرداست.

اما الان می بینم تکالیفی که امام عصر داده بود یادم رفته است...

فاطمی شدن برای آمدن آقای ستاره پوش-26

هوالغریب...



جمعه ای دیگر و دخترکی که تمام و کمال زندگی می کند و همین زندگی اش را نذر کرده است...


روز و شبش زکات می دهد...


جمعه ای دیگر و غروب حمعه ای که عجیب دلگیر است و من هنوز هم در خاصیت ِ عجیب جمعه ها مانده ام که این در خانه ماندن های ِ همیشه ی جمعه ها هم تمام ِ غم های عالم را به سینه ام می آورد و دلم دلتنگ ترین دل ِ دنیا می شود...


آخ که امان از این روزها... امــــــــــــــان...


و من که تازه وارد ِ این راهم... راهی که هنوز هیچ از آن نمی دانم... تنها روز و شب دعا می کنم که دور نشوم...از شما.. از اهل بیت و تمام تاسوعا و عاشورایی که دلم اندکی تنهایی می خواست و دعا شدم ... برای همه چیز و همه کس...


دعا شدم که دور نشوم... که نزدیک شوم ... که بزرگ شوم ... خلاصه بگویم ... که فاطمه شوم...


و این روزها اندکی وارسته تر از قبل راه می روم و خوب می دانم که هنوز وارسته ی محض نشده ام و وقتُ بی وقت نگاهم می رود پی ِ آسمان... پی ِ ماه ِ آسمانی که این روزها کامل بودنش را به نگاه نشسته ام ... و شب ها که به خانه می آیم و نگاه هایی که به آسمان می رود و حرف هایی که این روزها گم ترین حرف های ِ دنیای ِ کوچک ِ من است...


نگاهی که به ماه می رود و به ستاره هایی که آلودگی فقط می گذارد گاهی بعضی شان را ببینم و دل بکنم از تمام این زمین و بشوم عجیب ترین ِ ماهی ِ دنیا ...یک ماهی با دو بال ِ کوچک برای پرواز!!!!


و دیدن ِ خوشه ی پروینی که دیدنش به من نوید ِ آمدن ِ زمستان ِ نجیبم را می دهد... و من یادم می آید که هنوز همان فاطمه ام... همان فاطمه ای که عاشق ِ بهشت ِ بالای ِ سرش بوده و هست...تا ابد!!



یگانه مولای ِ ستاره پوشم

سلام این حقیر را پذیرا پاشید...


در این روزها که صدقه هایم را کم و زیاد برایتان کنار می گذارم و اسپند هایی که سال هاست یاد گرفته ام همیشه، اول اندکی به نیت سلامتی شما دود کنم و بعد به نیت هایی که خودم دارم، در این روزها کمکمان کنید که از راه شما و مهربان ترین ارباب دور نشویم که این روزها دم زنندگان از شما زیادند ولی ایمان دار به شما کم...


ناخالصی هایم را بگیر مهدی جانم...من همانم که نوشتم تمام جوانی هایم به فدایتان...و حال می گویم خودتان هر گونه که صلاح می دانید ناخالصی هایم را بگیرید اما مباد که این حقیر از از خود و خاندان خود برانید...که برای من مایه ی افتخار است که نام ِ کنیزی ِ خاندان شما بر من باشد...


و در دلم خوب می دانم که هر چه می کشم از همین ناخالصی های وجودم است ... تمامش را بگیرید مهدی جانم...

دستم را بگیرید که دستگیری جز شما ندارم...


میشود ناخالصی هایم را بگیرید که من خوب شوم آقای ستاره پوشم؟!


بیایید که این دنیا سخت منتظر ِ منتقم ِ کربلاست...


کجایید آقای خوبم؟!


و کاش ...کاش...کاش...کاش که روزی این چشم ها لایق ِ یک نگاه شما شوند...



ای منتقم! به حق ِ خون ِ خدا بیا




      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   




+ عمریست که در سوز ِ غم ِ فاطمه هستی
دلسوخته ی عمر ِ کم ِ فاطمه هستی

من مطمئنم روز ِ ظهورت اول
در فکر ِ بنای ِ حرم ِ فاطمه هستی

حال ِ من خراب ُ خوب ِ

هوالغریب...


دلتنگ که بشوی همه چیز دست به دست هم می دهد...


دلتنگ که بشوی آسمان هم می بارد... بی وقفه می بارد ...


انگار باران یادش رفته است که وقتی محرم است اگر ببارد من دیوانه میشوم...


اما باران این را یادش رفته بود... تو هم یادت رفته بود...


و اینگونه بود که من دیوانه شدم!!!


باران می بارید و دل به دلم داده بود و من آشفته و سرگردان می تابیدم برای خودم...روزهایم این گونه گذشت و دارد می گذرد و من نق نقو تر از تمام عمرم شده ام... 


مثل آن شب که من بودم و پل ِ نیایشی که مدت هاست شاهد قدم های من و حرف های من است و شهری که هیچ گاه دوستش نداشتم ولی این روزها تمام شهر و اتوبان هایی که یک به یک شمال به جنوبشان را می روم بوی حرف های دخترکی را گرفته است که برای خودش تاب می خورد و میلاد ِ قد بلندی که شاید یک روز زیر ِ بار ِ تمام ِ نگاه های پر از حسرت ِ من خم شد ...


حالم تجمع ِ تمام ِ حال های دنیاست...


حالم خراب و خوب است و هیچ کس نمی داند که چگونه می شود حالی هم خراب باشد هم خوب...




      اَللّهُمَ عَجـــــّـــِــــل لِوَلیکَ الفَـــــرَج   




+ قرار ِ جمعه هایم سر ِ جایش است و من هر هفته و هر نگاهی که به جمکران ِ اختصاصی ام می اندازم تمام قد سلام میشوم خدمت یگانه مولایم...

نه که فکر کنی قرار جمعه هایم یادم رفته است... نه!!!


جمعه ها سر جایش است... اما یک جمعه هایی هر چه سعی می کنی تا حرف هایت را بنویسی می بینی تمامش را باید یواشکی و آرام برای خودشان بگویی... نوشته نشوند بهتر است... 


یک جمعه هایی باید یواشکی باشد... یک جمعه هایی عجیب جمعه اند!!!



+ محرم دارد یک به یک روزهایش را می گذراند و من مات مانده ام... سرتا سر نگاهم و گاهی یک دله می شوم با آسمان و می بارم....


و این که چرا باران های محرم من را به جنون ِ محض می رساند هم بماند بین من و خدایم و مهربان ترین ارباب و ضامن ِ بی بی رقیب دلم و یک پنجره ی کوچک...


همین...