.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

عشق به تو...

 

هو الغریب.... 


برای تو باز دلم هوس نوشتن به سرش زده...تو...امان از تویی که متعلق به منی.. 


راستی با این من ات چه کرده ای که همیشه سراغت را می گیرد و از نوشتن برای تو سیر نمی شود؟ 


خودمانیم آن قدر دلم را درگیر خودت کرده ای که دیگر جایی برای هیج چیز نگذاشته ای... 


وجود بزرگ تو آن قدر عاشقانه پر کرد دنیای وسیع من را که دیگر دلم به عشق تو می نازد محبوب من... 


به راستی که عشقت با من اینگونه کرد...حواست هست که؟!! 


آن قدر عشقت من را درگیر کرد که دیگر دل کندم از عشق به غیر از تو...حتی اگر روزی مرا نخواهی محبوب من... 


من تو را این گونه خواسته ام و می خواهم...خواستن تو تا آخرین لحظه ای که نفس این من کوچک تو می آید... 


تو قلب و روح من را از آن خود کرده ای...من این زندگی با تو را ترجیح می دهم به تمام زندگی که بی تو گذشته... 

محبوب من... 


اینجا دلی برای تو تنگ میشود هر لحظه... 


ساده و مختصر می گویم که من عاشقت شدم محبوب من... 


پس خدایی کن محبوب من... 

 

 

 

***نوشته شده در غروب یکی از همین روزهای خوب خدا... 

قدر شب قدر...

 

هو الغریب... 

 

از پشت پنجره ی اتاقم ماه را می بینم...این هم شاید از خوش شانسی من باشد که ماه همیشه در دید من است...نگاهش می کنم...نمی دانم چرا امشب پر نور تر از همیشه شده...شاید به نظر من این گونه میرسد...خوب که نگاه می کنم می فهمم که امشب قمر در عقربی که می گویند است... ماه در صورت فلکی عقرب است و این یعنی همان قمر در عقرب معروف...از آن دست صورت فلکی هاییست که به شدت شبیه اسمش است...انگار که واقعا عقربی در آسمان است با دمی کج... 

 


همان که همیشه به دنبال جبار یا همان شکارچیست در آسمان...افسانه ی این صورت فلکی ها هم جالب است در نوع خودش...چه قدر به دنبال افسانه ی صورت فلکی ها گشتم...و به چه نتایج جالبی هم رسیدم که جای گفتنش الان نیست... 

 


نمی دانم ساعت چند است اما از پنجره فاصله می گیرم اما بازش می گذارم که نسیم های خنک تابستانی صورتم را نوازش کند... 


به سقف نگاه می کنم نمی دانم در این نیمه شب چشمانم به دنبال چه چیزی می گردد که لحظه ای را هم برای نگاه کردن به سقف از دست نمی دهم... 


به روزی که گدشته و اتفاقاتش فکر می کنم...به این فکر می کنم که با خودم عهد کرده بودم که امسال این ماه را متفاوت تر از هر سالم بگذرانم...تنها تفاوتی که حس می کنم این بود که شاید این ماه بیشتر از همه ی ماه رمضان های عمرم فکر کردم...تصمیم گرفتم و عمل کردم به آنها...جای شکرش باقیست... 


اما شرمندگی عجیبی سراپای وجودم را فرا می گیرد...به راستی من چرا از تو غافل میشوم؟ 


یادم است سال هاست با خودم عهد کرده ام تو را این طور که بقیه عبادت می کنند عبادت نکنم...ساده ترینش این که از روی عادت نگویم که عاشق توام و این حرف های کلیشه ای که همه خوب بلدند  بزنند... 


اصولا ما همه فقط خوب حرف می زنیم اما پای عملش که میرسد در جا می زنیم... تنها دلیلی که دیگر مناجات هایم را اینجا ننوشتم همین بود...این که دوست ندارم حرف هایم رنگ عادت بگیرند...و این میان مثل همیشه گناه اشتباه من به گردن تو بیفتد...آخر ما آدم ها خوب بلدیم چرایی اشتباهات خود را به گردن تو بیندازیم... 


 تو...
         تو...
                     تو... 


این وا‍ژه چقدر برای من معنی دارد...این واژه پر است از حرف های نگفته ای که ارزش هر کسی به میزان همین حرفاییست که برای نگفتن دارد... 


نمی دانم چه بگویم از حس این شب ها...فقط می دانم که شب های عظیمی در راه است... 


شب های که دانستن قدرش بالاترین موهبتی است که هر کس میتواند به عنوان توشه ی 11ماه دیگرش از این ماه بردارد و با این ماه خداحافظی کند...من که در شناخت قدرش وامانده ام...تعارفی هم نیست...قرار نیست من اینجا بگویم که قدرش را فهمیدم و عده ای هم بگویند که آفرین و برای ما هم دعا کن و از این دست حرف ها... 


این جا من همیشه خودم بودم و هستم و خواهم بود...اما باید بگویم که فقط می توانم امیدوار باشم که قدرش را بفهمم...همین... 


در حق هم دعا کنیم...این جا هیچ کس در قبال دیگری مسئول نیست...در دنیای واقعی اش کسی نیست چه برسد به اینجا که همه چیز مجازیست...غیر از احساسی که می تواند تمام این فاصله ها را بردارد...پس در این شب ها اگر دلی لرزید برای هم دعا کنیم...امید این که سهم همگی مان حال خوب شود... 


التماس دعا...   

 


***خدایا به حق همین شب های قدرت که فهمیدن قدرش در حد من نیست از معرفت خودتت کمی به ما بنوشان...شاید حال دنیایمان بهتر از این شد...   

 

 آمین... 

... 

.. 

ترس های من

 

 

هوالغریب


....

...

باز هم من دست بردم تا بنویسم نمی دانم از چه و از که...تنها حسی عجیب وادارم می کند به نوشتن...نمی دانم باید از چه بگویم آخر این روزها از بس نوشته ام گویی دست هایم دیگر بی حوصله شده اند برای نوشتن در این دفتر خاطرات مجازی...چه جالب!!!دفتر خاطرات مجازی...


نوشتن در جایی که هیچ کس تو را نمی شناسد و خواندن حرفایت آن هم برای کسانی که حتی تو را ندیده اند...


جالب است...این جا من یکی از این همه فاطمه ای که در این کشور و این دنیاست از خودم می نویسم و خوانده می شوم بی آنکه که کسی مرا ببیند...مهم هم نیست...اینجا دیگر مهم نیست...همین هم تنها قشنگی این دنیاست برای من...این که می توانی بخوانی و خوانده شوی بی آنکه به ظواهر توجه شود....


داشتم می گفتم که نمی دانم چه شد که نوشتم دوباره...این روزها ذهنم درگیر آینده ای است که نمی دانم چه میشود و قرار است چه اتفاقی در آن بیفتد...تنها می دانم که می ترسم از آن...و مهم تر از آن باید با آن بجنگم...زیرا که باور کردم تنها راه مقابله با ترس هایم این است که به استقبالشان بروم...با روی باز هم بروم...یا خودمانی تر بگویم با سر بروم سراغشان...


من می خواهم به استقبالشان بروم....


سلام ترس های من...


می آیم سراغتان...آماده ی مقابله ام!!!


هر چه در توان دارید رو کنید زیرا من هم تمام توانم را رو می کنم برای مقابله با شما...


در این میان تنها یک خواهش دارم آن هم از تو...می خواهم با احساس بچگی هایم به استقبالشان بروم... 

پس خدایا این روزها که بچه شده ام هوای بزرگی 22 ساله ام را داشته باش...


باشه؟؟ 

 

FEAR  

 

گریه ی آُسمان...

 

آسمان دلش گرفته باز... 

 

بهار است و آسمان به بارش های بهاری اش معروف است...از آن بارش ها که آن چنان می بارد که آدم فکر می کند الان است آسمان زیر بار این همه فریادش دق کند و نابود شود..اما زیاد طول نمی کشد داد و فریادش...آرام می گیرد و در لحظه ای دوباره دلش آبی می شود...بهار است و این گونه بارش هایش دیگر...به راستی که چقدر آسمان بزرگ است و بخشنده...  

 

 اما امروز آسمان بی غرش می بارید...آرام و بی صدا اشک می ریخت...بدون این که حتی ذره ای هم با فریاد گریه کند...  

معلوم بود که دلش حسابی گرفته که این گونه آرام و مظلومانه اشک می ریزد و نمی خواهد فریاد بکشد تا به همه نشان دهد که حالش خوب نیست...  

 

چه مظلوم شده ای امروز آسمانم!!!  

 

من هم آرام و بی صدا اشک هایت را نگاه می کنم... ببین چطور اشک هایت از پنجره ی باز این ماشین به صورتم می خورد و صورتم را خیس می کند... 

 

چه بخشنده ای آسمانم!!!! 

 

اشک های بی صدا و آرام آسمان دلم را به درد آورد...بغضی گلویم را گرفته بود و آهنگی هم که در گوشم آرام می خواند بیشتر بغضم را بزرگ می کرد...  

اما نه دلکم!!!! گریه نه...اشک نه...غصه نه... لااقل اینجا نه...این روزها دارم به دلم یاد می دهم که به این ها نه بگوید...  

 

دل کوچک و مظلومم می دانم که خسته ای...خسته تر از همه ی آن هایی که می شناسی...  

 

می دانم که می خواهی اندکی به جایی تکیه کنی تا شاید خستگی این راه 22 ساله را از تن به در کنی... خودم تکیه گاهت می شوم...به من تکیه کن دلکم...هوایت را دارم...  

 

به من تکیه کن ...

                           به من تکیه کن...

                                                    به من تکیه کن...

                                                                             به من تکیه کن...

                                                                                                         به من تکیه کن... 

 

 

Rain 

  

** نوشته شده در یکی از روزهایی که دل آسمان بد جور گرفته بود و این گرفتگی دل آسمان باعث شد که دخترکی که خسته از روزگار است در تاکسی از آُسمان و دل خودش بنویسد...  

 

....

شهر فرنگ...

 

 

... 

آدم های این شهر فرنگ چه عجیب شده اند...

شنیده بودم که نگاه آدم ها هیچ وقت دروغ نمی گوید ...  

 

ولی در این شهر فرنگ حتی نگاه ها هم دروغ می گوید...

کمتر نگاهیست که صادق باشد...  

 

برای همین هم مدت هاست که چشمانم را روی آدم های این شهر فرنگ بسته ام...

نمی دانم ولی هنوز هم نمی توانم باور کنم که چطور می شود که نگاه هم دروغ بگوید؟  

 

آخر همیشه فکر می کردم که نگاه همیشه صادق ترین است...

ولی چه خیال خامی داشتم...  

 

از این شهر فرنگ و آدم هایش شاکی ام...

در این شهر فرنگ خیلی چیزها معنی خود را از دست داده... اعتماد معنی خود را از دست داده...    

 

حتی عشق هم دیگر عشق نیست... 

در این شهر فرنگ حتی دوستی هم بوی خیانت و دروغ می دهد...  

 

در این شهر فرنگ عشق یعنی پول...

در این شهر فرنگ همه به دنیال عشق هستند ولی نمی دانم احساسی که با پول هم بشود آن را خرید آیا هنوز هم عشق است؟  

 

نمی دانم چطور میشود به آرامش رسید در این شهر فرنگی که در چشم هر کسی میتوان برق فریب را دید؟

خدایا خودت خوب می دانی که در دلم چه خبر است...  

 

خدایا خودت می دانی که شاکی ام...شاکی از این روزگار که گاهی واقعا از کارش سر در نمی آورم... 

گاهی برایم تعریفش سخت می شود...گاهی نمی دانم از این دنیا چه بگویم...  

 

خدایا دلم می خواهد مثل همیشه سر بر شانه ات بگذارم...دلگیرم...  

دلم گریه می خواهد... 

...  

.. 

 

پ.ن1: از این به بعد قسمت نطرات وب برای مدتی بسته میشه...علتش رو هم توی آپ حرفهای یواشکی توضیح دادم...فقط وبلاگ به روز میشه اما قسمت نظرات رو می بندم... ترجیح میدم در مورد این موضوع صحبتی نکنم چون این وب برام اون قدر با ارزش هست که ترجیح میدم در مورد موضوعات بی ارزش حرف نزنم... 

 

پ.ن2: به وب هاتون سر می زنم...مثل همیشه...

سبز باشید...