.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

عشق به تو...

 

هو الغریب.... 


برای تو باز دلم هوس نوشتن به سرش زده...تو...امان از تویی که متعلق به منی.. 


راستی با این من ات چه کرده ای که همیشه سراغت را می گیرد و از نوشتن برای تو سیر نمی شود؟ 


خودمانیم آن قدر دلم را درگیر خودت کرده ای که دیگر جایی برای هیج چیز نگذاشته ای... 


وجود بزرگ تو آن قدر عاشقانه پر کرد دنیای وسیع من را که دیگر دلم به عشق تو می نازد محبوب من... 


به راستی که عشقت با من اینگونه کرد...حواست هست که؟!! 


آن قدر عشقت من را درگیر کرد که دیگر دل کندم از عشق به غیر از تو...حتی اگر روزی مرا نخواهی محبوب من... 


من تو را این گونه خواسته ام و می خواهم...خواستن تو تا آخرین لحظه ای که نفس این من کوچک تو می آید... 


تو قلب و روح من را از آن خود کرده ای...من این زندگی با تو را ترجیح می دهم به تمام زندگی که بی تو گذشته... 

محبوب من... 


اینجا دلی برای تو تنگ میشود هر لحظه... 


ساده و مختصر می گویم که من عاشقت شدم محبوب من... 


پس خدایی کن محبوب من... 

 

 

 

***نوشته شده در غروب یکی از همین روزهای خوب خدا... 

نظرات 22 + ارسال نظر
خوده خودم چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 11:34


چرا عزیزه من؟

نازنین چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 12:19

و به راستی که او هم عاشق است
عاشق همه من های کوچکش
و او همیشه خدایی میکند کاش ما هم کمی یاد بگیریم بندگی کنیم
سلام بر بانوی عاشق

متن خیلی خیلی زیبایی نوشتی فاطمه جان
دلم مبخواد منم با خدا همینطور قشنگ صحبت کنم

نزد معشوقت سفارش یه من کوچیک دیگه رو هم بکن که اون هم عاشقه اما بلد نیست به زبون بیاره

سلام بانو...
آره...خدا همیشه خداست و خدایی می کنه..
اما گاهی باید یاداوری کنیم که اون باید خدایی کنه...

به زبون آوردن میشه گفتن همین عشق...
مرسی از لطفت بانو...
سبز باشی

غزل چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 12:41

سلام خانمی
امیدوارم همیشه غروب هات بهترین لحظه ها باشن

سلام غزلک جان...
چظوری؟چه عجب بابا این طرفا!!

البت می دونم نبودی...
ممنون بانو...همین طور تو

دیگه ام نصفه شب اون مدلی اس ام اس نده...قلبم ریخت..گفتم چی شده!!
البته درکت کردما...خیلی خوب...
اگه دمه دستم بودی که خفه بودی

فرید چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 18:22 http://khodaeshghast.blogfa.com/

سلام فاطم خانم..ایشالا که خوب و سلامت باشید....نمیدنم منو یادتون میاد یانه..من هون ستاره تنهاییم..وب خداوند عشق است....عشق در اتش حسد نمیسوزد...یاتون اومد<؟ من برگشتم باز...خیلی خوشحالم که مطالب زیباتونو دوباره میخونم....موفق باید

سلام....
ممنون...
بله...خوب که فکر کردم یادم اومد...
خیلی وقت پیش ها بود...
لطف دارین...
ممنون که اومدین
سبز باشید

رهگذر چهارشنبه 16 شهریور 1390 ساعت 20:58 http://rahgozar1986.persianblog.ir/

سلام
من رهگذری از کوی عشق هستم
عشقت به خدا و دل نوشته هایت مرا مجذوب کرد
عاشقی و بندگی را زیبا سرودی بانو

خواستن تو تا آخرین لحظه ای که نفس این من کوچک تو می آید...

کاش که در همه حال این خواستن پابرجا باشد و حتی در شادترین روزها و یا در تاریک ترین شب ها
فاطمه جان با اجازه لینکت کردم
در پناه معشوقت پیروز باشی...

سلام

منم امیدوارم این معشوق رو هممون تو تک تک لحظه هامون حس کنیم...
ممنون از لطفتون...
سبز باشید...

DELAK پنج‌شنبه 17 شهریور 1390 ساعت 13:19 http://delak.blogsky.com

سلام

یکسال پیش اومدم پیشت چیزایی نوشتم

شما هم جوابمو دادین

رفتم و یکسال بعد اومدم

اونروزا فکرم پیش گلم بود ولی الان دلم پیش یکی دیگه

میدونی چرا؟

چون جرم بزرگی داشتم ؟

همونی که خودت میدونی؟

عاشقی.

ولی رفتم و جزای جرممو کشیدم

الان آزادم

میدونی آزادی یعنیچی

نه نمیدونی.

چون تا حالا اسیر نشدی

اگه هم اسیر شدی هنوز طعم آزادی رو نکشیدی.

از امروز واسه یکی دیگه زندگی میکنم

واسه یکی دیگه مینویسم

واسه یکی دیگه میخونم

واسه فرشتهای که من خداشم

و اون همیشه منو پرستید حتی وقتی اسیر بودم

حتی اون روز که خونوادم منو فراموش کردن

اون حتی تو مجلس ختمم داد زد که

اون نمرده زندست زندگی میکنه

چون تنها کسی بود که واقعا می خواست زنده باشم

ولی گلم چی ؟؟

گلم حتی واسه ختمم هم نیومد

خوب نیاد""؟""

ولی چرا .................

سلام...

بله یادمه...وبتون رو باز کردم یادم اومد...چون اون موقع هم عنوان وبتون جالب بود برام...

راستش نمی دونم چی باید بگم فقط میتونم براتون خوشحال باشم که تموم اون روزای سخت و یا به قول شما اسارت گذشتن و شما دلیل واقعیتون رو برای زندگی پیدا کردید...و حالا آزادید...
کسی که تا آخرش همراهتون باشه...
چرایی اون موضوع هم مهم نیست...چون دلیل اصلی هست پس قدرش رو باید دونست...مگه نه؟

ممنون که هنوز اینجا یادتون مونده بود...
سبز باشید و خوشبخت در زندگیتون...

DELAK پنج‌شنبه 17 شهریور 1390 ساعت 13:23 http://delak.blogsky.com



باز هم بیا پیشم بیا پیشم

DIO

D I O

بله...
میام حتما...

محمد حسین پنج‌شنبه 17 شهریور 1390 ساعت 18:13 http://MHA7274.BLOGFA.COM

سلام ببخشید که چند وقتی نیومدم
متن بسیار زیبایی بود
موفق و پیروز باشید

سلام...
خواهش می کنم ...اختیار دارین...
سبز باشید..

گل مریم پنج‌شنبه 17 شهریور 1390 ساعت 21:03

مثل همیشه... قشنگُ خوندنی

ممنون بانوی عزیز

رهگذر پنج‌شنبه 17 شهریور 1390 ساعت 21:22 http://rahgozar1986.persianblog.ir/

راستی فاطمه جون وقت کردی بهم سر بزن
منتظرتم...

چشم بانو...میام

رهگذر پنج‌شنبه 17 شهریور 1390 ساعت 22:33 http://rahgozar1986.persianblog.ir/

راستی فاطمه جان به وب من هم سری بزن و اگه مایل بودی با هم ارتباط پیوسته ای داشته باشیم ...
منتظرت هستم...

چشم بانو...فرصت نشد ولی الان خدمت میرسم...
میام...

سیما جمعه 18 شهریور 1390 ساعت 10:32

فریناز جمعه 18 شهریور 1390 ساعت 17:29 http://delhayebarany.blogsky.com

وااااااااااااااااااای فاطمه

اینجا دیگه واقعا آسمونی شده

خیلی قشنگه هم قالبت هم آهنگت هم دلنوشته ات

ممنون بانوی عزیز...
لطف داری

فریناز جمعه 18 شهریور 1390 ساعت 17:31 http://delhayebarany.blogsky.com

بانو جان
میدونی عاشق شدن همانا و در عشق ایستادگی کردن همانا؟

ولی نیروی عشق خدا نمی ذاره زیر بار مشکلات عاشق بودنش بری....
اون خداست

یه معشوقی که از عاشقش عاشق تره فاطمه

همیشه عاشقش باشی
همیشه عاشقت باشه




حق با تو بانوی عزیز...

ایستادگی تا پای جان اونم تو عشق خیلی مهم تره از عاشق شدن...
عاشق شدن فقط یک لحظه است ولی عاشق موندن یک عمره...

اینه که عاشقی رو از عادت جدا می کنه...

ممنون بانو

Ani جمعه 18 شهریور 1390 ساعت 19:23 http://waiting4god.blogfa.com

سلام فاطمه عزیز
واقعا دلنوشته دلنشینی بود....

"حتی اگر روزی مرا نخواهی محبوب من...
من تو را این گونه خواسته ام و می خواهم"
این قسمتشو خیلی دوست داشتم
من شما رو با اجازه لینک کردم
بازم میام

سلام...
ممنون از حضورتون...
و ممنون بابت لینک...
نظر لطف شماست

دورافتاده شنبه 19 شهریور 1390 ساعت 21:46

روزهای خوب خدا ...
و غروب های دوست داشتنی ... !
و این حرفها ...
که با غروب گفتی ...
چقدر بوی هوالغریب می دهد ...

این آرامش، هوالغریب ها، و سنگ صبورتان مرا نمک گیر اینجا کرده به گمانَم ...

سلامتی ... [گـل]

و باعث افتخار است که کسی این گونه ازین جا بگوید...
من هم نمک گیر عشق او شدم...

به راستی که ایمان دارم او غریب است...غریب...
و برای هر پستم خواهم نوشت که : هوالغریب...
...

فرید دوشنبه 21 شهریور 1390 ساعت 18:03 http://khodaeshghast.blogfa.com/

خدایا من عشق به تو را هم از تو می خواهم

سلام فاطمه خانم....من بد از یه مدتی باز آپ کردم..خوشحال میشم مثل گذشته با حضور سبزتون سرافرازم کنید....موفق باشید

سلام...
چشم...خدمت میرسم...لطف دارید...
سبز باشین

غزل دوشنبه 21 شهریور 1390 ساعت 19:38

سلام
چه کنم واقعا حالم بد بود الانشم رو هوام واقعا بد اوضاعی دارم همه چی درام ولی به رو خودم نمیارم
راستی آپم

سلام...
می فهمم غزلک جان...
میام وبت حتما...

فهیمه چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 04:46

عالی بود. به خودش می سپرمت عزیزم.

ممنون بانو...
من هم شما ر و به خدامون می سپارمت...

فریناز جمعه 25 شهریور 1390 ساعت 18:49 http://delhayebarany.blogsky.com

فاطمه

بدو بیا
بیا

تولده ها

راستی خوبی عزیزم؟
ببخشید این چند روزه مهمون داشتیم نبودم نت اما به موقع رفتن که منم به نذرم برسم

فریناز دوشنبه 28 شهریور 1390 ساعت 20:56 http://delhayebarany.blogsky.com

فاطمه....
کجایی بانو؟

رفتی یا نه؟

یکی دو روزه خیلی تو فکرتم... داری چی کار میکنی؟

نمیگی یکی دلش واست تنگ شده؟

همین جام...این روزا سرم شلوغ بود شرمنده...
فردا به امید خدا میرم....
ممنون عزیزم..
میام...

فریناز دوشنبه 28 شهریور 1390 ساعت 20:58 http://delhayebarany.blogsky.com

فاطمه بی خدافظی جایی نری ها

منتظرتم بیا بگو چی شد پس؟

خوش باشی بانوی آسمونی

نه بانو...
میام سراغت...
تو فکرتم...
ممنون...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.