هوالغریب...
هوالغریب...
تقویم می گوید که امروز روز توست...روز توست مهربانم...روزی که تو آغاز شدی...
آمدی...در پس یکی از همین ساعت ها فرشته ای کوچک با دستانی کوچک پا به این دنیا گذاشت...
فرشته کوچک بود...وقتی آمد آرام آرام در گوشش اذان زمزمه کردند و فرشته کوچک من آسمانی تر شد...فرشته ی آسمانی من دلم می خواست در آن لحظه بودم و در آغوش می گرفتمت و آرام در گوشت زمزمه می کردم که خوش آمدی به دنیای گردمان فرشته ی کوچکم...
اما حال که دیگر برای خودت کسی شده ای باز هم می گویمت که خوش آمدی آرام جانم...
این بار خدا را شاکرم...شاکرم که در پس تمام سختی و بی کسی ها تو را برایم فرستاد...تو فرشته ی کوچک منی...فرشته ای که خدا برایم فرستاده...خدا مهربانی اش را در حق من کامل کرده است...زیرا تو را به دست من سپرده است...
تو دردانه ی قلبه منی...
خوش آمدی به این دنیای گرد و بی سرو ته...
خوش آمدی به دنیایی که دیگر خیلی چیزها حتی دوست داشتن هم بوی نامردی میدهد...
اما به قول رادیو هفتی ها زمین هنوز جای خوبی برای زندگی کردن است...
با همه ی وجود می گویم که خوش آمدی فرشته ی کوچکم...
**مخاطب خاص دارد...به پاس وجودش و حرمت وجودش برایش نوشتم...کسی که بزرگ است و من کوچکم در برابرش...خواستم تنها بخشی از ارادتم را به وجودش به تصویر بکشم...
تنها همین...
هوالغریب....
چیزی نگو....حرفی نزن...تنها نگاه کن که من تمام حرف هایت را از پس نگاه هایت خواهم خواند...
من تمام تو را خوانده ام...تنها نگاهم کن و بگذار که نگاهت کنم...بگذار گم شوم در تمام نگاه های تو...بگذار کم بیاورد چشمانم در مقابل چشمانت...بگذار گم کنم خودم را در وجودت...بگذار اشک هایم بیاید...بگذار خالی شوم و باز بشوم همانی که می خواهی...همانی که صبح تا به شب تنها تو را می خواهد....دلش تنها تو را می خواهد...همان که اگر تو باشی خوب است و اگرنباشی هم طاقت می آورد تا تو بیای...
اصلا بیا بنشین تا برایت حرف بزنم...می دانم که دوست داری من حرف بزنم و تو تنها نگاهم کنی...و می دانی که همیشه دوست دارم نگاهم کنی و نگاهت را از من دریغ نکنی...
بیا بنشین که حرف زیاد دارم برایت...بیا به کنارم...دستت را به من بده تا به گوشه ای برویم و برایت آن قدر حرف بزنم که دیگر بگویی بس است چقدر حرف می زنی!!می دانی که اگر به حرف زدن بیفتم دیگر نمی شود کاری کرد...
راستی از چه دوست داری برایت بگویم همه ی وجودم؟
...
خوب گوش کن پس....
من...
...
...
...
...
هوالغریب....
خیلی وقت است که دیگر آخر نمایشنامه ها خوب نیست...دیگر ته قصه آدم بدها نمی میرند...زنده می مانند و تا می توانند جان می گیرند..اینجا همه چیز برعکس است...آخر اینجا همه از دین تنها لافش را یاد گرفته اند...یاد گرفته اند که حرف خوب بزنند...انگار متنی را حفظ کرده اند...اینجا حتی خدا هم غریب مانده...اینجا هیچ چیز عوض نمیشود...اینجا سیاست یعنی همه چیز خودت را بسازی حتی اگر به قیمت کشتن باشد...
اینجا دیگر مردان غیرت ندارند...زیرا غیرتشان را لولو برده است...همان مثل معروفی که رئیس جمهور محترممان هم از آن استفاده می کند...آخر رئیس جمهور که عفت کلام لازم ندارد...
این چیزها برای غصه هاست...همان قصه ها که وقتی بچه بودم از رادیو گوش می دادم...از برنامه شب بخیر کوچولو...از آن فصه ها که تهش تمام آدم بدها می مردند و دنیا گلستان می شد...
رئیس جمهور عفت کلام لازم ندارد که هیچ بلکه باید در مقابل گرانی و فقر مردم بگوید که برویم از محل آن ها خرید کنیم...
اینجا تاریک است...سیاه است...
اینجا حتی با امام زمان هم سیاست می شود...در جلساتشان برای ایشان صندلی خالی می گذارند...آخر یادتان که نرفته اگر می توانستند علی اشان را هم معصوم اعلام می کردند...این ها نه مسلمانند و نه کافر...
ولی کافر بودن شرف دارد به این گونه بد نام کردن دینی که کامل ترین است...بد نام کردن دینی که اسلام است...
اینجا آخر قصه تنها برای آن هایی خوب است که مثل آن ها باشد...علی اشان را معصوم بداند...
اما....
اما من این قصه و پایانش را نمی خواهم...
شاید این حق به این زودی ها گرفتنی نباشد...شاید خیلی حرف ها گفتنی نباشد...شاید نشود با دست خالی و تنها تغیرشان داد...اما اینجا سکوت نمی کنم...
زیرا اینجا سکوت یعنی رضایت...
خدای من بزرگ تر از این حرف هاست که حق ما را نگیرد...
هوالغریب...
از سره شب معلوم بود از آن شب هاست که بیدارم...از آن شب ها که بیدارم و غرق فکر...هوا هم نوایم شده...رعدو برق می زند و باران هم می آید و من هم می نویسم در این نیمه شب بارانی...
هم نوا با صدای فریدون سلام می کنم به تمام زندگی ام...به تمام درد و رنچ هایش...به تمام غصه هایش...به تمام خنده ها و گریه هایش...به تمام چیزهایی که بر من ارزانی داشته است...به تمام چیزهایی که به قول مرحوم حسین پناهی برای من است و این حرفش عجیب مرا آرام می کند...مخصوصا با صدای خودش که می گوید:
تا هستم جهان ارثیه بابامه...سلاماش...همه ی عشقاش...همه ی درداش...تنهایی هاش ...
وقتی هم نبودم مال شما...
می نویسم و می نویسم و بعد ساعت ها وقت صرف این قالب می کنم تا این بشود...
آخر تصمیم گرفتم وبم را هم پر از عطر قرآن کنم این روزها که می خوانمش...
نمی دانم چه بگویم جز این که این نیمه شب بارانی و پر شدن تمام وجودم و اتاقم از بوی قرآن و باران و بوی گل های پشت پنجره ی اتاقم عجیب آرامم کرده...انگار که دیگر متعلق به زمین نیستم...انگار که وقت پروازم رسیده...باید بپرم...
خدایا برای تمام آرامشی که در اوج ناآرامی ها و مشکلاتم بر من ارزانی می کنی از تو سپاسگذارم...
می دانم که آن قدر مهربان هستی که حواست به ماهی کوچکت هست که تنها چشم به رحمان بودن تو دارد...
خدایا قدر تمام قطرات بارانی که امشب ارزانی مان داشتی دوستت دارم....