.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

خاله

هوالغریب...



این روزها فضای خانه را غم گرفته...غم تنهایی و بی کسی تو...غم تنهایی 15ساله ات...

غم تمام دردهای این سال هایت...

غم تمام آن قصه خوردن ها...شباهت من و تو از روز تولدمان پیداست...تو هم متولد 8دی هستی...ولی در یک سال دیگر...

می بینی چقدر حال تو فضای همه جا را خاکستری کرده...می بینی که چقدر تمام لحظه هارا بغض گرفته است...

امروز که به دیدنت آمدم وقتی تو را در آن حال دیدم با تمام وجود خسته ام شکستم...می دانم که تو هیچ گاه این روزها را به یاد نخواهی آورد...آخر خودت همیشه می گویی که وقتی حالت بد می شود دیگر هیچ چیز یادت نمی ماند...همه چیز از یک افسردگی ساده شروع شد  و ادامه پیدا کرد و دیگر رسیده به شک های عصبی که دیگر حتی نمی دانی و نمی فهمی که چه می گویی...

می بینی چه بر سره خودت آوردی؟

می دانم هیچ گاه به یاد نخواهی آورد که امروز وقتی می خواستی از جایت بلند شوی و سر گیجه های مدامت مانع می شد آن هم در حالی که دستانت را گرفته بودم باز هم نتوانستی تعادلت را حفظ کنی و در آغوشم افتادی و من محکم گرفتمت که بر زمین نیفتی...می دانم که هیچ گاه به یاد نخواهی آورد که درست است محکم تو را گرفتم اما کاش می دانستی که در آن لحظه که نتوانستی حتی بیاستی تمام وجود خواهر زاده ات بر زمین خورد...

آن قرص های لعنتی آن قدر ضعیفت کرده که دیگر حتی خوابیده هم سرگیجه غذابت می دهد...
آخ که امروز چه کردی با من با این حالت...

آخ که کاش می دانستی چه دردی کشیدم وقتی تو در تنهایی دست و پا میزدی و من مجبور بودم که به درخواست دکتر ات از تو فیلم بگیرم که حالت را ببیند و بتواند کاری برایت انجام دهد...
تو در حال خودت بودی و من در حال فیلم گرفتن از تو....می بینی صدای گریه هایم شده زمینه این فیلم...

می بینی حاصل 15 سال تنهایی ات را؟

هیچگاه به یاد نخواهی آورد که وقتی نتوانستی بیاستی در مقابلت زانو زدم...دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم و با چشمان پر از اشک به چشمان بی فروغ و سردت نگاه کردم و گفتم:خاله تو رو خدا خوب شو...

اما از چشمان سردت معلوم بود که اصلا حواست نیست...تنها گفتی دارم از حال میرم فاطمه...

می بینی چند روز است که مادرم کارش شده گریه های پنهانی برای تنهایی های تو...

یادت است همیشه به من می گفتی که شبیه جوانی های خودت هستم؟یادت است می گفتی که زیاد غرق تنهایی نشوم؟یادت است می گفتی نگذارم مثل تو شوم؟

آن وقت ها که میگفتی حالت به این بدی ها نبود...حمله های عصبی ات در حد چند ثانیه بود نه حالا که دیگر آن قدر طولانی شده که در حالت عادی هم به درستی نمی توانی با تمرکز حرف بزنی....

آخ که چه بگویم از این همه تنهایی که با آن قرص های لعنتی پر شد...

حال من این گوشه نشسته ام و آرام اشک میریزم برای تو و از تو می نویسم...گریه هایم را نمی گذارم کسی ببیند...

زیرا مدت هاست که قصد کرده ام که غم هایم گوشه ی دلم بماند...بماند برای من و خدایم اشک هایم...دردو دل هایم هم سهم فاطمه ام...

این روزها تنها کارم شده دعا برای تو و برای محبوب زمینی ام...

این روزها باید بخندم...باید بخندم برای خاطر فاطمه ام...برای مادرم...برای فاطمه ای که اگر نبود نمی دانم چه بر سرم می آمد...فاطمه باید باشد تا من زنده بمانم...باید برایم بخندد...باید به من سلام های خاص خودش را با صدای خودش بگوید تا من نفس بکشم ذره ذره صدایش را...و فراموش کنم که وجودش نیست و تنها صدایش است...اما همین را هم خدارا شکر...شکر که اگر نبود شاید هیچ گاه نمی توانستم بیاستم...

و در آخر هم آرام نیمه شب برای خدایم اشک بریزم...

آخر این روزها زندگی هر چه داشته برایمان رو کرده است...

ولی من ایستاده ام...

خدایا من محکم وایسادما
!!! هوامو داشته باش...حالا که این همه سخت داری امتحانم می کنی...



فرشته...

هوالغریب...


تقویم می گوید که امروز روز توست...روز توست مهربانم...روزی که تو آغاز شدی...


آمدی...در پس یکی از همین ساعت ها فرشته ای کوچک با دستانی کوچک پا به این دنیا گذاشت...


فرشته کوچک بود...وقتی آمد آرام آرام در گوشش اذان زمزمه کردند و فرشته کوچک من آسمانی تر شد...فرشته ی آسمانی من دلم می خواست در آن لحظه بودم و در آغوش می گرفتمت و آرام در گوشت زمزمه می کردم که خوش آمدی به دنیای گردمان فرشته ی کوچکم...


اما حال که دیگر برای خودت کسی شده ای باز هم می گویمت که خوش آمدی آرام جانم...


این بار خدا را شاکرم...شاکرم که در پس تمام سختی و بی کسی ها تو را برایم فرستاد...تو فرشته ی کوچک منی...فرشته ای که خدا برایم فرستاده...خدا مهربانی اش را در حق من کامل کرده است...زیرا تو را به دست من سپرده است...


تو دردانه ی قلبه منی...


خوش آمدی به این دنیای گرد و بی سرو ته...


خوش آمدی به دنیایی که دیگر خیلی چیزها حتی دوست داشتن هم بوی نامردی میدهد...


اما به قول رادیو هفتی ها زمین هنوز جای خوبی برای زندگی کردن است...


با همه ی وجود می گویم که خوش آمدی فرشته ی کوچکم...



**مخاطب خاص دارد...به پاس وجودش و حرمت وجودش برایش نوشتم...کسی که بزرگ است و من کوچکم در برابرش...خواستم تنها بخشی از ارادتم را به وجودش به تصویر بکشم...


تنها همین...

نگاه تو


هوالغریب....

چیزی نگو....حرفی نزن...تنها نگاه کن که من تمام حرف هایت را از پس نگاه هایت خواهم خواند...

من تمام تو را خوانده ام...تنها نگاهم کن  و بگذار که نگاهت کنم...بگذار گم شوم در تمام نگاه های تو...بگذار کم بیاورد چشمانم در مقابل چشمانت...بگذار گم کنم خودم را در وجودت...بگذار اشک هایم بیاید...بگذار خالی شوم و باز بشوم همانی که می خواهی...همانی که صبح تا به شب تنها تو را می خواهد....دلش تنها تو را می خواهد...همان که اگر تو باشی خوب است و اگرنباشی  هم طاقت می آورد تا تو بیای...

اصلا بیا بنشین تا برایت حرف بزنم...می دانم که دوست داری من حرف بزنم و تو تنها نگاهم کنی...و می دانی که همیشه دوست دارم نگاهم کنی و نگاهت را از من دریغ نکنی...

بیا بنشین که حرف زیاد دارم برایت...بیا به کنارم...دستت را به من بده تا به گوشه ای برویم و برایت آن قدر حرف بزنم که دیگر بگویی بس است چقدر حرف می زنی!!می دانی که اگر به حرف زدن بیفتم دیگر نمی شود کاری کرد...

راستی از چه دوست داری برایت بگویم همه ی وجودم؟

...

خوب گوش کن پس....

من...

            ...

                        ...

                                     ...

                                                    ...

آخر قصه


هوالغریب....



خیلی وقت است که دیگر آخر نمایشنامه ها خوب نیست...دیگر ته قصه آدم بدها نمی میرند...زنده می مانند و تا می توانند جان می گیرند..اینجا همه چیز برعکس است...آخر اینجا همه از دین تنها لافش را یاد گرفته اند...یاد گرفته اند که حرف خوب بزنند...انگار متنی را حفظ کرده اند...اینجا حتی خدا هم غریب مانده...اینجا هیچ چیز عوض نمیشود...اینجا سیاست  یعنی همه چیز خودت را بسازی حتی اگر به قیمت کشتن باشد...


اینجا دیگر مردان غیرت ندارند...زیرا غیرتشان را لولو برده است...همان مثل معروفی که رئیس جمهور محترممان هم از آن استفاده می کند...آخر رئیس جمهور که عفت کلام لازم ندارد...


این چیزها برای غصه هاست...همان قصه ها که وقتی بچه بودم از رادیو گوش می دادم...از برنامه شب بخیر کوچولو...از آن فصه ها که تهش تمام آدم بدها می مردند و دنیا گلستان می شد...


رئیس جمهور عفت کلام لازم ندارد که هیچ بلکه باید در مقابل گرانی و فقر مردم بگوید که برویم از محل آن ها خرید کنیم...


اینجا تاریک است...سیاه است...


اینجا حتی با امام زمان هم سیاست می شود...در جلساتشان برای ایشان صندلی خالی می گذارند...آخر یادتان که نرفته اگر می توانستند علی اشان را هم معصوم اعلام می کردند...این ها نه مسلمانند و نه کافر...


ولی کافر بودن شرف دارد به این گونه بد نام کردن دینی که کامل ترین است...بد نام کردن دینی که اسلام است...


اینجا آخر قصه تنها برای آن هایی خوب است که مثل آن ها باشد...علی اشان را معصوم بداند...


اما....


اما من این قصه و پایانش را نمی خواهم...


شاید این حق به این زودی ها گرفتنی نباشد...شاید خیلی حرف ها گفتنی نباشد...شاید نشود با دست خالی و تنها تغیرشان داد...اما اینجا سکوت نمی کنم...


زیرا اینجا سکوت یعنی رضایت...


خدای من بزرگ تر از این حرف هاست که حق ما را نگیرد...



ایمانی از جنس نور

هوالغریب...


از سره شب معلوم بود از آن شب هاست که بیدارم...از آن شب ها که بیدارم و غرق فکر...هوا هم نوایم شده...رعدو برق می زند و باران هم می آید  و من هم می نویسم در این نیمه شب بارانی...


هم نوا با صدای فریدون سلام می کنم به تمام زندگی ام...به تمام درد و رنچ هایش...به تمام غصه هایش...به تمام خنده ها و گریه هایش...به تمام چیزهایی که بر من ارزانی داشته است...به تمام چیزهایی که به قول مرحوم حسین پناهی برای من است و این حرفش عجیب مرا آرام می کند...مخصوصا با صدای خودش که می گوید:


تا هستم جهان ارثیه بابامه...سلاماش...همه ی عشقاش...همه ی درداش...تنهایی هاش ...


وقتی هم نبودم مال شما...


می نویسم و می نویسم و بعد ساعت ها وقت صرف این قالب می کنم تا این بشود...

آخر تصمیم گرفتم وبم را هم پر از عطر قرآن کنم این روزها که می خوانمش...



نمی دانم چه بگویم جز این که این نیمه شب بارانی و پر شدن تمام وجودم و اتاقم از بوی قرآن و باران و بوی گل های پشت پنجره ی اتاقم عجیب آرامم کرده...انگار که دیگر متعلق به زمین نیستم...انگار که وقت پروازم رسیده...باید بپرم...


خدایا برای تمام آرامشی که در اوج ناآرامی ها و مشکلاتم بر من ارزانی می کنی از تو سپاسگذارم...


می دانم که آن قدر مهربان هستی که حواست به ماهی کوچکت هست که تنها چشم به رحمان بودن تو دارد...



خدایا قدر تمام قطرات بارانی که امشب ارزانی مان داشتی دوستت دارم....