.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

پسر ِ ضامن ِ دل ها...


هوالغریب....



شنیده ام که در قلب ِ شکسته خانه داری...


شنیده ام که وقتی قلبی بشکند تو خود مرهم می شوی...


تمام این شنیده ها را با تمام وجود به من چشانده ای معبودم...یک به یک چشیده ام که جا داشتن ِ تو در قلب ِ شکسته یعنی چه...


یک به یک بر این کمترین خدایی کرده ای....یک به یک...


دیشب که نیمه های شب از آن خواب ِ عجیب بر خواستم تمام حرف های آن خانم ِ مسن را یادم بود...یادم بود که چگونه با نگاه ِ پر از عشقش بر من مهر می پاشید و آرامش...


روسری سبزی بر سر داشت و چهره ای بی نهایت مهربان... روسری اش همان روسری ای بود که یک بار دیگر در خواب دیده بودم ولی این بار چهره اش را می دیدم ولی در خواب نمی دانستم کیست...تنها دیدمش که در آن ضریح نشسته و تنها من و اوییم در آنجا...


تا وارد شدم نگاهم کرد و اشک های بی نهایت مرا می دید...

من هم انگار سالهاست که او را می شناسم...به او گفتم که اینجا آرزوی دیرین ِ من بود...و بی نهایت اشک می ریختم از سرِ شوق برای رسیدن به آن امامزاده ای که در خواب نمی دانستم کجاست...تنها می دانستم که آرزویم دیدن ِ آنجا بوده است...و روی ِ یک بلندی بود...و من از آن بلندی ضریح را می دیدم و او هم کنار ِ من نشسته بود...


اندام ِ ظریفش و چهره ی پر از چروک اش را خوب به یاد دارم...همیشه چروک های صورت را دوست داشته ام...هر چروک یک یادگاری از این دنیاست...


و او چقدر چهره اش پر بود از این یادگاری ها...و عجیب آن دو جفت چشمان ِ سیاهش در خاطرم ماند که بر من عشق می پاشید...و با هر نگاهش چرا آنقدر بر من عشق می پاشید؟


چرا آنقدر مرا آرام می کرد؟!


اصلا او چه کسی بود؟!


چرا هیچ گاه ندیده بودمش ولی با من انقدر مهربان بود؟!


چرا به من گفت سیده خانوم؟!


آخر من که قدر ِ این حرف ها نیستم!!!!


من که سید نیستم!!!!


چرا با آن روسری سبزش آمد؟!


آخ که از صبح تنها کارم شده اشک و اشک...انگار تمامی ندارند...


هرچند که گریه برای عاشق خوب است ...



خدایا دارد چه می شود؟!

خدایا!!!!


صدایت می زنم...عاجزانه تر از همیشه...

حتی پایی برای آمدن ندارم...


وگرنه می شتافتم تا پناه ِ همیشگی ام...می شتافتم تا آن بالاها...می شتافتم تا خوده ِ تو...


با همین پاها می دویدم...آن هم دویدن هایی که این روزها از آن محرومم...


خدایا من برایت حرف ها دارم...


خدایا من با تو کار دارم...


خدایا به خودت قسم که من با تو کار دارم...


دارد می شود یک سال...


امروز دلم بی نهایت پر کشید برای حرم ضامن آهوها و ضامن ِ دل ها....


همان که در آن روز ِ بارانی ضمانت دلم را کرد...

همان که در آن روز ِ بارانی هدیه ام را قبول کرد و ضامنم شد...


دلم بی نهایت پر کشید برای حرم اش...


حتی با همین پاها تا خوده ِ صحن انقلاب پر زدم...


پر زدم تا خوده ایوان طلایش...همان ایوان طلایی که آخر بار با تمام وجودم آنجا توسل خواندم آن هم وقتی که همه جا سیاه پوش ِ مهربان اربابم بود...


امروز دلم به دوره افتاده معبودم...خودت که شاهدی...


لحطه ای در حرم ضامنش است و لحظه ای در حرم مهربان ارباب و لحظه ای هم در حرم جواد الائمه...


حرم ِ پر از آرامشی که چقدر آن نماز ِ صبح در حیاطش به جانم چسبید...آن حیاطی که جااان می دهد برای نفس کشیدن...

و چقدر آن نفس ها در دل ِ شب و رسیدن به صبح و دیدن ِ آرام آرام ِ کم شدن ِ سیاهی شب و نشستن در آن حیاط هنوز هم مرا سرشار می کند...



همان امامی که شنیده بودم حاجت های دنیایی را از او بخواهید...و من آن روز تنها یک چیز خواستم و دست خالی بَرَم نگرداند...


و امروز در روز ِ شهادتشان با تمام درماندگی، با همین پاهای ِ ناتوان تا حرمش دویدم...



    دویدم....


                        حتی با همین پاهای ِ آبی که رویش دو ماهی برای خود شنا می کنند...





من با همین پای ِ آبی تا حرم پر از عشق ات دویدم پسر ِ پر از عشق ِ ضامن ِ دل ها...



+ و تنها خداوند شاهد است که خط به خط ِ این نوشته ها با چه حالی نوشته شد...و تنها خداوند بر همه چیز آگاه است ...یک به یک تمام ِ رازهایی که در تمام ِ این سطرها ریختم را می داند...


او تمام ِ وجود دخترک را می داند و می خواند...



+ امروز دلم با تمام وجودش آرزو کرد کاش جای ِ یکی از آن کبوترهایی بود که روزی آزادی را سهم همیشه ی آن ها کرد از حرم ِ ضامن ِ دل ها...همان کبوترهایی که با همین ِ دستان ِ خیس از اشکم آزادی را سهم آن ها کردم...


کاش روزی آزادی سهم من نیز شود معبودم...

تنها همین...


+التماس دعا دوستان

در حق ِ هم دعا کنیم...



برای آقای ستاره پوش-17

هوالغریب...




سلام آقای ستاره پوش...



به روز شماری افتاده ام آقای من....نه به روز شماری ِ این که زودتر رها شوم و برای خودم بدَوَم....نه...


با این که دلم لک زده است برای دویدن...دلم لک زده برای راه رفتن...دلم لک زده برای این که تکیه ام تنها به پاهای خودم باشد...نه عصاهایی که اگر نباشند فاطمه زمین گیر خواهد شد...دلم برای دویدن هایم تنگ شده...برای این که پله های خانه را سه تا یکی بروم...دلم برای تمامشان تنگ شده است .... اما...



اما برای این ها به روزشماری نیفتاده ام...روزگار مرا خوب صبور کرده...صبورتر از این حرف ها شده ام که بخواهم برای دردهای جسمانی ناله کنم...و این را اعضای خانواده خوب می دانند که هر وقت ناله می کنم یعنی درد امانم را بریده...


ولی حال دردهای دیگری امانم را بریده اند...

دلم همین امروز تا مرز جان دادن رفت...همان دلی که روزی گذاشتمش در شش گوشه ی مهربان ترین ارباب و آمدم...


آقای خوبم...

این بار آمده ام تا بگویم که چقدر خوب می شد گاهی دید...چه قدر خوب می شد گاهی دَوید...چه قدر خوب می شد گاهی نفس کشید... این روزها عجیب دلم هوایی شده است...هوایی ِ  این روزهای ِ مهربان ارباب....


هوایی ِ این روزهایی که مهربان ارباب در آخرین حج است و راهی شدن تا سرزمین عشق...راهی شدن تا جایی که وقتی پاهایم در آن خاک بود به پاهایم می گفتم که حواستان باشد دارید کجا قدم می زنید...


همان سرزمینی که  داغی ِ داغ آن تا ابد گرم است و سرخ....درست مثل غروب هایش...همان غروب هایی که عین ِ دیوانگیست...


همان غروب هایی که دلت هزار بار تا می آید که جاان بدهد ولی آن که تو مهمان ِ ارباب بودنش شده ای تو را نجات می دهد...


همان که باید ببینی تا آن وقت با همین زبان و همین چشمان خودت ایمان بیاوری به ارباب بودنش...


آخر مهربان ارباب همیشه مهربان ترین ارباب است....



مولای من...

دلم این روزها عجیب بچه شده است...درست شده است عین یک بچه که با یک شکلات می شود به او اطمینان داد...می شود دستی بر سرش کشید و آن وقت برایت شعر بخواند...شده است عین یک بچه که باید بچه شدن هایش را بخری تا اعتماد کند و آن وقت بر شانه ات سر بگذارد و آسوده شود از زمین و زمان و قدری آسوده بخوابد...


دلم قدری آرامش ِ کودکانه می خواهد...


قدری آرامش ِ کودکانه برای تمام ِ این روزهای ِ بزرگی ام...


و تنها خودتان می دانید که این حرف یعنی چه مولای من...


قدری آرامش از جنس کودکانه اش برای روزهایی که هر روزش رُس ِ من و دلم کشیده می شود...


آخر آرامش های کودکانه عجیب ماندگارند...


و حال دلم این روزها در کودکانه ترین زمانش به سر می برد...


دلم دوست دارد برای خودش بازی کند...بخندد...حرف بزند...حتی خودش را لوس کند و همه هم تمام ِ این حرکاتش را بگذارند به حساب بچه بودنش...


دلم اندکی کودکی می خواهد...


اندکی کودکی برای این روزهای بزرگی...


و چقدر شیرین است کودکی داشتن برای روزهای بزرگی...


کودکی هایی از جنس کودکی های خودم...از همان جنس کودکی هایی که با دوچرخه سواری هایم عشق می کردم....از همان جنس کودکی هایی که عشق می کردم وقتی با دو برادرم فوتبال بازی می کردم و همیشه هم آن ها هوای خواهر کوچکتر از خودشان را داشتند و ما سه بچه در فامیل همیشه تک بودیم که همیشه هوای هم را داریم...


یادش بخیر آن روزها که هیچ کس جرئت نداشت به فاطمه نگاه ِ چپ کند...یکی سمت راست من بود ویکی سمت چپ...و من آن زمان خوشبخت ترین دختر دنیا بودم که پشتم به این دو برادر قرص بود...


و تنها خودتان می دانید چه رازهایی را پشت کلمه به کلمه ی این سطرها ریختم مولایم...


حیف که کودکی ها به سرعت برق و باد می گذرند و آدمی هیچ گاه نمی تواند در بزرگی هایش آن طور که دلش می خواهد کودکی کند...



دلم پر است مولای من...


عجیب پر ...


کاش بیایید و قدری سامان بگیرد همه چیز...


دلم برای عدالت تنگ است...آن عدالتی که تنها در دوران کودکی میشود واقعی اش را تجربه کرد...


عدالت ِ ما آدم بزرگ ها فقط به درد ِ خودمان می خورد...


کاش که عدالت را از کودکی هایمان حفظ می کردیم...از همان عدالت ها که می گوید یکی برای من یکی برای تو...


و چقدر این جنس عدالت ها در این روزگار ِ سرد و خسته عجیب است...


دلم از آن عدالت ها می خواهد...


نه این عدالت ها که بگوید همه چیز برای یک نفر و بقیه هم واگذار شوند به خواست خدا...



ولی دلم عجیب قرص است به بودن و آمدن ِ شما در پس ِ تمام این بی عدالتی ها...


عجیب قرص است به شنیدن ندای: انا بقیه الله...


ندایی که حتی فکر به آن هم تمام بند بند وجودم را می لرزاند...


عدالتی که پس بگیرد تمام خنده های از دست رفته ی کسانی که دلشان تنها و تنها به آمدن شما قرص است مولای من...


در دلم تنها خودتان می دانید که چقدر حرف است...



مولای من...


میشود هوای تمام ِ دل هایی را داشته باشید که این روزها هوای بچگی کرده اند در روزهای بزرگی اشان؟!





آقای خوبم...




                             میشود بیایی؟!!!



                                                                     دنیای گردمان عجیب آمدنتان را می خواهد....







اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج






سرمای ِ دخترک...

هوالغریب...



قصه هنوز در مورد دخترک است...


آن هم دخترکی که این روزها حتی راه رفتن هم برایش شده است آرزو...همدمش شده است دو جفت عصا ...عصاهایی که اگر نباشند دخترک حتی نمی تواند راه برود...


قصه رسیده است به جان کندن های دخترک...قصه رسیده است به کشیدن شدن رُس ِ دخترک...


دخترک روزها کارش شده زل زدن و دراز کشیدن و حرف زدن با عصاهایی که شده اند تکیه گاه او برای این که او را از این ناتوانی نجات دهند...


روزهای دخترک سرد شده است...مثل همان شب ِ اول که تا صبح پر بود از لرز...لرزش های شبانه ای که دیدن ندارد...حتی گفتن هم ندارد...تنها حس کردن دارد...تنها باید لمسشان کنی...تنها باید دستانت باشد....تنها باید وجودت باشد...


تنها باید تو باشی...


باید باشی...


اما چه کنم که این روزها عجیب ناتوان شده ام و دستانم تنها روبه آسمان دراز است...دخترک مدت هاست که دستانش تنها در مقابل خدایش دراز است....


این روزها تنها و تنها چشم دوخته ام به آسمان...دارم صبوری می کنم....خم به ابرو نمی آورم و می خندم که نشان دهم هنوز می شود حندید در بین تمام ِ این تنهایی ها...


ولی گاهی می شود حکایت چند ساعت تنها بودن و خالی بودن ِ خانه و اشک های باصدای الان ِ من...

اشک هایی که شاید دلت را کمی قرار بدهد...


اما انگار این دل ِ وا مانده تنها با خودت قرار می گیرد...


می شود اشک هایی که خیس می کند گچ های ِ پایی که تو تا او با همین پا رفته ای...


تو با همین پا تا او دویده ای...با همین پا تا او رفته ای...


روزی نوشتم که پاهایم خسته است ...شاید دارد خستگی در می کند .... وقتی انگشتانم را تکان می دهم درد عجیبی در تمام پایم می پیچد...انگار ضربه خیلی جدی بوده است...آن قدر جدی که دخترک را به اشک نشاند....آن هم دخترکی که وقتی پای درد در میان باشد عجیب سخت میشود....


این روزها به قدر کافی زمان دارم برای فکر کردن...فکر کردن به همه چیز ...


از ابتدا تا همین الان...


امروز که با منشی آموزشگاه حرف می زدم در خصوص کلاس ها یاد قدیم هایم افتادم...یاد ِ دوران ِ راهنمایی...مدرسه نمونه می رفتم...برای همین هم از اول راهنمایی زبان داشتیم و یک معلم ِ به شدت سختگیر...و من از زبان متنفر شدم...


اولین املایم را خوب به یاد دارم...نمره ام 6 شد....چقدر گریه کردم...و بعدش هم همیشه زبانم ضعیف بود...و این ضعیف بودن ادامه داشت تا اول دبیرستان که تمام شد و تابستانش بخاطر این که زبانمان سخت شده بود و از ترس ِ افتادن رفتم آموزشگاه...


اولین معلم آن وقت هایم الان مسئول آموزشگاهی است که در آن کار میکنم...گاهی هنوز هم یاد آن وقت هایم می کند...نزدیک به ده سال است که من را می شناسد...به قول خودش در مقابلش قد کشیدم...


و بعدش رفته رفته جای این تنفر از زبان را علاقه گرفت...آن قدر که در دبیرستان هم ادامه دادمش و پیش دانشگاهی که بودم شد اولین تجربه ی درس دادن های من...و نهایت سعی من ِ برای این که کسی را هیچ گاه متنفر نکنم از زبان...

 

همین چند روز پیش یکی از شاگرد های قدیمم را دیدم که الان خودش معلم شده بود...ولی غرور ِ پسرانه اش اجازه نمی داد که حرفی بزند...تنها من را به داخل کلاسش صدا کرد و در مقابل تمام شاگردهایش گفت که من ربانم را مدیون ِ این خانومم...


یادش بخیر...


دلم برای صفای روزهای دبیرستانم تنگ شده...برای روزهایی که چقدر شیطنت می کردم...برای تمام آن شیطنت ها...برای تمام آن سادگی هایم....برای راننده ی سرویسمان....خدا رحتمش کند...پیر مردی بود که جای نوه اش بودم...و من هم دخترک پر از شوری که در سرویس ادای نان ِ خشکی در می آوردم و او هم هر روز از حیاط خانه اشان گل می کند و صبح ها ماشینش پر بود از بوی گل....و تا عصر که می آمد دنبالمان این گل در ماشینش بود و آخرش هم وقتی که می خواستم پیاده شوم گل را به من می داد...


این روزها عجیب غرق ِ فکرم...غرق ِ توام...غرق ِ باران نیامده ی این روزهایم....غرق ِ دنیایی که چقدر بازی برایم داشته...غرق ِ تمام ِ دخترانگی هایم...غرق ِ تمام روزهایی که نیامده اند...غرق ِ آینده...غرق بادهای پاییزی ِ این روزها که خشک می کند تمام درختان را ... غرق ِ بادهایی که خودم را این روزها عجیب رها کرده ام به دستشان...من با بادهای پاییزی این روزها رازها گفته ام در تمام ِ تنهایی های این روزهایم...



پای همه چیزم وسط است...برای همین هم خودم را رهـــــــــــا کرده ام به دستان خداوند...



و دخترک عجیب حال و روزش شده است عین نقاشی ای که سیما امروز صبح روی گچ پایم کشید....دخترکی با دستان باز که خودش را تمام و کمال سپرده است به دستان خداوند....




دخترک عجیب وجودش گرمای وجودت را می خواهد بند بند ِ وجودم....






+ این هم عکس ِ پای بنده که امروز سیما روش نقاشی کشید...ممنونم بابت کشیدن ِ فاطمه روی پای گچیش سیمای عزیز...



+ توی دنیای سردم به تو فکر کردم
که عطرت بیاد و بپیچه تو باغچه
....
...
به تو فکر کردم به تو آره آره
به تو فکر کردم که بارون بباره...

به تو فکر کردم دوباره دوباره
به تو فکر کردن عجب حالی داره...

....
الهی همیشه کنار ِ تو باشم...
الهی همیشه بمونی کنارم...


* این آهنگ چه می کنه این روزها با دل ِ من...

اندر احوالات فوتسال بازی کردن های من...

هوالغریب...



همه چی خوب پیش می رفت تا ظهر که طبق برنامه همیشگی آماده شدم و رفتم باشگاه....بچه ها خیلی نیومده بودن این شد که تموم یک ساعت و نیم تو زمین بودم و بازی می کردم...وسطای بازی یکی از بچه ها که همیشه تکل رفتن هاش بین بچه ها شهرت داره و چند باری هم زده منو ناکار کرده کار دستم داد...وقتی تکل رفت رو پام با سر اومدم زمین ... اونقد بد که چشام سباهی رفت...ولی اون لجظه میگن آدم داغه چیزی متوجه نمیشه منم همین طور بودم...یکم که نشستم دردش آروم شد منم فک کردم مثه تموم دفعه های قبله که این طور ضربه می خوردم و حتی بعدش هم پاشدم و بازی کردم و کلی هم با همون پا شوت زدم...ازون جایی که قدرت شوتای من با پای راستم بین بچه ها معروفه برای همین هم خیلی پیش میاد که تکل برن رو پام تا مثلا بتونن جلوی شوتای منو بگیرن...


خلاصه که باشگاه تموم شد و منم سرخوش راه افتادم سمت خونه که بعدش آماده شم و به کلاسم تو آموزشگاه برسم...که اتفاق دوم افتاد...


تا پامو از باشگاه گذاشتم بیرون و چند قدمی اومدم اونقدر همون پام بدجور پیچ خورد و افتادم وسط خیابون که تا سرمو آوردم بالا دیدم که یه کامیون داره از روبه روم میاد و بماند با چه بدبختی خودمو کشیدم کنار که کتلت نشم...


ولی بازم از رو نرفتم...یعنی از بچگی عادتم بوده وقتی ناله کردم که دیگه نتونستم دردو تحمل کنم...خلاصه پاشدم و رفتم خونه و بعدش هم وسایلمو برداشتم و رفتم آموزشگاه...اونجا هم درد پام اذیتم نمی کرد تا این که کلاسم تموم شد و ساعت شش عصر بود که زدم بیرون...هوا هم تقریبا تاریک بود و منم چون جایی از شهر کار داشتم این بود که مجبور شدم پیاده برم و داشتم تو مسیر آهنگ گوش می دادم و اونقدر غرق فکر و خیال شده بودم که اصا هیچی رو حس نمی کردم تا این که رسیدم به جایی که قرار داشتم با مامانم...


وقتی کارمون تموم شد و می خواستیم بریم خونه دردش شروع شد...ولی واسه این که مامانمو نگران نکنم بهش نگفتم و راهو ادامه دادیم تا خونه....ولی نزدیکای خونه بودیم که دیگه نتونستم...


فقط یادمه وسط پیاده رو ایستادم و گفتم دیگه نمی تونم راه بیام...


خلاصه که هر طور بود رسوندم خودمو خونه....


وقتی رسیدم خونه تازه فهمیدم چه بلایی سر پام اومده...مچ پام کاملا ورم کرده بود...

اونقدر که فقط اشکام میومد....خلاصه رفتیم بیمارستان و عکس و نهایتش شد گچ گرفتن پام تا زیر زانو...


به همین سادگی:دی


این طوری بود که دستی دستی سه هفته باید پام تو گچ باشه و منم هنوز درد پام خوب نشده ولی اونقدر بی حوصله شدم که حد نداره...


از ناتوان بودن بدم میاد...ولی از دیشب که واسه کوچیکترین کارا محتاج شدم می فهمم زندگی گاهی چقدر می تونه سخت بشه...حالا که همدم من شده دو تا عصا که اگه نباشن نمی تونم راه برم خیلی حرفه...


یا وقتی که دیشب وقتی حتی نمی تونستم راه برم که مجور بودم با ویلچر منو ازین طرف بیمارستان ببرن اون طرف و حتی نمی دونستم که باید چطوری کنترلش کنم خیلی سخت بود...


دیروز این موقه حتی فکرشم نمی کردم که تو کمتر از چند ساعت دیگه برای سه هفته نمی تونم راه برم درست...


خلاصه که از دیشب فقط می گم خدایا چه صبری دادی به کسایی که یک عمر همدمشون میشه عصاهاشون...تکیه گاهشون عصاشونه...مثه من از دیشب بدون این عصاها نمی تونم راه برم چون سرگیجه دارم و می خورم زمین...




+خدایا شکرت که بهم داری یاد می دی که قدر بدونم...شکرت برای این که می شد همون دیروز اون کامیون فاطمه رو برای همیشه تموم کنه و نکرد...


شکرت برای همه چیز...



برای آقای ستاره پوش-16


هوالغریب...



سلام بر یگانه منجی حال ِ حاضر دنیایمان


سلام بر یگانه دردانه ی دنیایمان...


سلام مهدی جان...


راستش این بار می خواستم ناب ترین احساسم را در ترمه ای خوش رنگ بپیچم و آن را با زیباترین کلمات بیارایم و آن را پر کنم از خوش بو ترین عطرها...پر از بوی یاس و مریم ...


اما دلم انگار سادگی می خواست...برای همین هم ساده آمدم...با ساده ترین شکل ِ ممکن آمده ام این هفته...


این هفته در اوج ِ سادگی آمده ام...


این هفته آمده ام تا ساده تر از تمام پانزده هفته ی قبل بگویم که عجیب خاطرتان عزیز است...این بار نیامدم که بگویم چقدر دنیا پر است از زشتی ها ...چقدر غم هست...این بار نیامدم که دردها بگویم...این بار تمام غم ها را آرام کرده ام ...تمامشان را خوابانده ام که امشب بخوابند تا من امشب بدون آن ها برایتان بنویسم...


امشب بی غم و غصه آمده ام...


                                                   این بار خودم را آورده ام...

                        

                                                                                                     بدون غم ها و دردها....



آن هم غم ها و غصه هایی که خودتان شاهد بر تمامشان هستید...برای همین هم این بار در اوج سادگی و در اوج احساس آمده ام تا ساده تر از همیشه بگوبم که مهرتان در دلم عجیب رخنه کرده است...آن قدر عجیب که روزها را گاهی می شمارم تا به جمعه ها برسم...جمعه هایی که حتی عاشقانه تمام ِ گرفتگی های غروبش که خیلی وقت هایش همدمم می شود آل یاسین های ناب آن را دوست دارم....


می خواهم در اوج سادگی و صداقت سلام بگویم و بعد هم بگویم که چقدر بودنتان عجیب حس می شود...درست است که این حرف شده است تنها و تنها توجیه بعضی از آدم ها برای حضور شما که هر گاه حرف ِ شما می شود اولین حرفشان این است که حضورتان در این دوران غیبت حکایت خورشید پشت ابر را دارد اما من نیامدم باز بگویم که حضورتان حکایت خورشید پشت ابر را دارد....


چرا که حضورتان خیلی نزدیک تر از خورشید حس می شود....شما بقیه الله هستید...و چقدر بند بند وجودم می لرزد وقتی به این اسم فکر می کنم...


چرا که با خود می گویم که چقدر شما را نمی شناسم و از خودم خجالت می کشم که چقدر کوتاهی کرده ام در شناخت شما...انگار هر چه که بیشتر کتاب می خوانم در مورد مهدویت کمتر می فهمم...هر چه می خوانم می فهمم چقدر عقبم و با تمام وجود برای خودم متاسف می شوم...


هنوز برای این حرف ها خیلی زودم...خیلی زود...


گاهی آنقدر از خودم نا امید می شوم که حتی با خودم می گویم که لیاقت نوشتن ِ جمعه  ها را ندارم اما بعدش با خودم می گویم من برای شما می نویسم آن هم بدون ِ نذر...پس هر گاه نوشتم یعنی خودتان خواسته اید...حتی اگر نوشته ام با زیباترین کلمات آراسته نشده باشد و مثل این انتظار نامه در کمال ِ سادگی نوشته شده باشد.....


انتظار نامه ی ساده ای که در اوح ِ سادگی اش در گوشه گوشه اش دلی می تپد که گاهی عجیب عطش به جانش می افتد...


دلی که گاهی عجیب تنگ می شود...


پشت تمام ِ این انتظار نامه ها فاطمه ای است که خودش است...خوب یا بد...اما خودش است...


حتی اگر یک جمعه در ساده ترین شکل ِ ممکن قلم بزند...


ولی باز خودش است...


پشت تمام ِ این انتظار نامه ها دخترکی است که امیدش به مولایی است که حاضر بر تمام احوالات است...مولایی که در تمام این شانزده هفته خودش را به این کمترین نشان داده است و این برای من اوج است...


درست عین تمام اوج هایی که این هفته با همین چشمانم دیدم...همین چشمانی که سرخند...


درست عین تمام اوج هایی که این هفته دیدم که عجیب ساده بودند و عجیب پر بودند از سکوت محض ِ دل کوه...درست عین تمام آبی ِ بی کران آسمان...درست عین ِ سادگی لبخند کودکی که از ته دل می خندد...همان کودکی که امید آورده...درست عین زنده شدن های دوباره...و درست عین سادگی کلام ِ این هفته ام می گویم که این بار آمده ام که تنها بگویم که عجیب مهرتان در دلم رخنه کرده است...



تنها همین...



آقای خوبم...


میشود که این مهر در دل ِ این کمترین جاودانه شود؟!






اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج




+ در پس تمام ِ این کلمات به ظاهر ساده تنها و تنها خوده آقای ستاره پوش می دانند که چه دریایی از عشق موج می زند...