.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

پسر ِ ضامن ِ دل ها...


هوالغریب....



شنیده ام که در قلب ِ شکسته خانه داری...


شنیده ام که وقتی قلبی بشکند تو خود مرهم می شوی...


تمام این شنیده ها را با تمام وجود به من چشانده ای معبودم...یک به یک چشیده ام که جا داشتن ِ تو در قلب ِ شکسته یعنی چه...


یک به یک بر این کمترین خدایی کرده ای....یک به یک...


دیشب که نیمه های شب از آن خواب ِ عجیب بر خواستم تمام حرف های آن خانم ِ مسن را یادم بود...یادم بود که چگونه با نگاه ِ پر از عشقش بر من مهر می پاشید و آرامش...


روسری سبزی بر سر داشت و چهره ای بی نهایت مهربان... روسری اش همان روسری ای بود که یک بار دیگر در خواب دیده بودم ولی این بار چهره اش را می دیدم ولی در خواب نمی دانستم کیست...تنها دیدمش که در آن ضریح نشسته و تنها من و اوییم در آنجا...


تا وارد شدم نگاهم کرد و اشک های بی نهایت مرا می دید...

من هم انگار سالهاست که او را می شناسم...به او گفتم که اینجا آرزوی دیرین ِ من بود...و بی نهایت اشک می ریختم از سرِ شوق برای رسیدن به آن امامزاده ای که در خواب نمی دانستم کجاست...تنها می دانستم که آرزویم دیدن ِ آنجا بوده است...و روی ِ یک بلندی بود...و من از آن بلندی ضریح را می دیدم و او هم کنار ِ من نشسته بود...


اندام ِ ظریفش و چهره ی پر از چروک اش را خوب به یاد دارم...همیشه چروک های صورت را دوست داشته ام...هر چروک یک یادگاری از این دنیاست...


و او چقدر چهره اش پر بود از این یادگاری ها...و عجیب آن دو جفت چشمان ِ سیاهش در خاطرم ماند که بر من عشق می پاشید...و با هر نگاهش چرا آنقدر بر من عشق می پاشید؟


چرا آنقدر مرا آرام می کرد؟!


اصلا او چه کسی بود؟!


چرا هیچ گاه ندیده بودمش ولی با من انقدر مهربان بود؟!


چرا به من گفت سیده خانوم؟!


آخر من که قدر ِ این حرف ها نیستم!!!!


من که سید نیستم!!!!


چرا با آن روسری سبزش آمد؟!


آخ که از صبح تنها کارم شده اشک و اشک...انگار تمامی ندارند...


هرچند که گریه برای عاشق خوب است ...



خدایا دارد چه می شود؟!

خدایا!!!!


صدایت می زنم...عاجزانه تر از همیشه...

حتی پایی برای آمدن ندارم...


وگرنه می شتافتم تا پناه ِ همیشگی ام...می شتافتم تا آن بالاها...می شتافتم تا خوده ِ تو...


با همین پاها می دویدم...آن هم دویدن هایی که این روزها از آن محرومم...


خدایا من برایت حرف ها دارم...


خدایا من با تو کار دارم...


خدایا به خودت قسم که من با تو کار دارم...


دارد می شود یک سال...


امروز دلم بی نهایت پر کشید برای حرم ضامن آهوها و ضامن ِ دل ها....


همان که در آن روز ِ بارانی ضمانت دلم را کرد...

همان که در آن روز ِ بارانی هدیه ام را قبول کرد و ضامنم شد...


دلم بی نهایت پر کشید برای حرم اش...


حتی با همین پاها تا خوده ِ صحن انقلاب پر زدم...


پر زدم تا خوده ایوان طلایش...همان ایوان طلایی که آخر بار با تمام وجودم آنجا توسل خواندم آن هم وقتی که همه جا سیاه پوش ِ مهربان اربابم بود...


امروز دلم به دوره افتاده معبودم...خودت که شاهدی...


لحطه ای در حرم ضامنش است و لحظه ای در حرم مهربان ارباب و لحظه ای هم در حرم جواد الائمه...


حرم ِ پر از آرامشی که چقدر آن نماز ِ صبح در حیاطش به جانم چسبید...آن حیاطی که جااان می دهد برای نفس کشیدن...

و چقدر آن نفس ها در دل ِ شب و رسیدن به صبح و دیدن ِ آرام آرام ِ کم شدن ِ سیاهی شب و نشستن در آن حیاط هنوز هم مرا سرشار می کند...



همان امامی که شنیده بودم حاجت های دنیایی را از او بخواهید...و من آن روز تنها یک چیز خواستم و دست خالی بَرَم نگرداند...


و امروز در روز ِ شهادتشان با تمام درماندگی، با همین پاهای ِ ناتوان تا حرمش دویدم...



    دویدم....


                        حتی با همین پاهای ِ آبی که رویش دو ماهی برای خود شنا می کنند...





من با همین پای ِ آبی تا حرم پر از عشق ات دویدم پسر ِ پر از عشق ِ ضامن ِ دل ها...



+ و تنها خداوند شاهد است که خط به خط ِ این نوشته ها با چه حالی نوشته شد...و تنها خداوند بر همه چیز آگاه است ...یک به یک تمام ِ رازهایی که در تمام ِ این سطرها ریختم را می داند...


او تمام ِ وجود دخترک را می داند و می خواند...



+ امروز دلم با تمام وجودش آرزو کرد کاش جای ِ یکی از آن کبوترهایی بود که روزی آزادی را سهم همیشه ی آن ها کرد از حرم ِ ضامن ِ دل ها...همان کبوترهایی که با همین ِ دستان ِ خیس از اشکم آزادی را سهم آن ها کردم...


کاش روزی آزادی سهم من نیز شود معبودم...

تنها همین...


+التماس دعا دوستان

در حق ِ هم دعا کنیم...



نظرات 9 + ارسال نظر
مژگان یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 11:23 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

چرا بانو؟

مژگان یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 11:28 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

امروز دلم بی نهایت گرفته!

دلم مشهد و میخواد و ضامن آهوش
دلم آرامش میخواد.
دلم یه جای پر امن میخواد که فقط من باشم و چشمهایی که بجای حرف زدن فقط میبارن و تنها خودش شاهد بارشش باشه...
دلم اندکی رها شدن میخواد از همه زندگی ، از همه این روزهایی که بقول خودت داره رُسم کشیده میشه!
نوشتت چه کرد با دل این روزهای من
تو که از آشفتگی این روزهام خبر داری فاطمه
برام دعا کن

تو که خودت اهل مشهدی بانو!!

اوضاعت که یکم رو به راه شد برو حتما...ایشالله که زودی طلبیده میشی و میری...

دل ِ منم این بارش ها رو خیلی میخواد...
پام تو گچه وگرنه پامیشدم میرفتم مشهد...

اوهوم...خبر دارم...
دعا می کنم ولی به شرط ِ قوی بودن ِ خودت...

بهتم گفتم که باید ثابت کنی و محکم باشی...
اون وقت همه چی روبه راه میشه...

محمدرضا یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 14:26 http://mamreza.blogsky.com

سلام
شهادت میوه دل امام رضا علیه السلام،
حضرت باب المراد
جوادالائمه علیه السلام تسلیت
التماس دعا

سلام...

منم تسلیت می گم

محتاجم به دعا...

فریناز یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 16:37

اصن یه جور بامزه ای خوندما این پستو:دی

داشتی حرف می زدی بعد منم که هی کنجکاو که چی نوشتی! خلاصه یه خط میخوندیم همزمان گوش می کردیم

وقتی کتابای مصطفی مستورو می خونی می تونی در آن واحد هم حرف بزنی هم بنویسی هم بخونی

بعله اینطوریاس الانشم که
حالا اینجام دوباره می خونیم
فهلا

بعله:دی

دم ِ دستم بودی که یه دل ِ سیر کتک می خوردی:دی

اصا انگار نه انگار !!!

تو چشا من نیگا می کنه بعد وب منو می خونه و تازه گووش هم میده...
تازه میگه حواسمم هس که چی میگی!!!


بعد واسه خر کردن من با کتابای مستور مقایسه می کنه

از دست تو

فریناز یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 16:44

ایشالله که خوابت خیره

شایدم اصن یه امامزاده ما بوده یا حتی شاید اون امامزاده ی آرزوهای منم بوده که تو مسافری از هند نشون می ده و هیچ وخ ندیدمش و همیشه آرزوم بوده یه روزی برم و ببینمش...

یا حتی اونجایی که روی ارتفاعه و ....
دیگه بیشتر نمی گم...


یا خیلی جاهای دیگه

چققد قشنگ
سیده خانوم

سبز


یادگاری
اوهوم
جاده های پرپیچ و خم زندگی حک می شن روی پیشونیا... صورتا... دستا و پاها و...


یا ضامن آهو...

یک سال...

ضمانت...

بارون...

راست می گی
حیاطش جون می داد واسه نفس کشیدن...
ولی کربلا پره یه غبار عمیق بود که نمی شد نفس کشید... نمی شد غذا خورد... نمی شد آب خورد... نمی شد...


شما نماز صب بودین؟

ما نه! از ساعت شیش عصر بودیم تا ده و رب شب
فقط چهارساعت اونجا بودیم

به قول یکی از کاروانیا می گفت این زیارت سلام و والسلامه....

هم سلام هم والسلام



خوش به حال اون دوتا ماهیه

الان پات شده دریا

چه باحال

کاش می شد
آزادی
کاش
...


دل توام پر بوده ها...

معلومه همه ی کلمه ها غسل خوردن و ریختن اینجا
قشنگ معلومه

یادم اومد چه امامزاده ای بود...

ظهر موقع نماز و اشکام وقت نماز یهو یادم افتاد کجا بود اون امامزاده...
بهت میگم اگه بخوای که کجا بود...


فقط قشنگه این عبارت سیده خانوم...
هنوزم نمیدونم چرا بهم گفت...


دلم داره پر میزنه برای مشهد

پرررررررررررر...


اوهوم...بهت گفته بودم کربلا نه میشه آب خورد نه غذا...دیدن آب اونجا آدمو آتیش میزنه ولی حرم امام جواد جوون میده واسه نفس کشیدنای از ته دل...

اوهوم...نماز صبح بودیم...از قبل اذان بودیم تا طرفای 7 صبح اینا که آماده شدیم برای برگشت...

اوهوم...خوش به حالِ این دو تا ماهیه روی پام...


کاش آزادی سهم هممون بشه...


آره....عجیب پر...

از صب تا حالا فقط باریدما...

تک به تک کلمه ها با اشک چشمام نوشته شد

ممنون واسه اومدنت

فریناز یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 16:45 http://delhayebarany.blogsky.com

اصن رفتیم تو کار طومار مومارا

مام که عاشق طومار مومارو اینا

نگین یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 21:23

همین نیم ساعت پیش بود که سر سفره شام به مامانم گفتم ما ایرانیا اگه امام رضا رو تو ایران نداشتیم دق می کردیم..

اوهوم...

واقعا همین طوره نگین...

الانم به شدت دلم هوس ِ مشهد کرده...

یک سبد سیب دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 00:11 http://yeksabadsib.blog.ir

شنیده ام که در قلب ِ شکسته خانه داری...

یک به یک چشیده ام که جا داشتن ِ تو در قلب ِشکسته یعنی چه...

جایی که آرزوی دیرین ِ تو بود...!


.هر چروک یک یادگاری از این دنیاست...

و او چقدر چهره اش پر بود از این یادگاری ها...

سوال...

همه ی جواب ها پیش خداست...

گریه...

عاجزانه...

حتی پایی برای آمدن ندارم...

محروم شدن از دویدن به سوی خدا...

....

...

دلت به دوره افتاده... ! عجب دوره ای!



آن نفس ها در دل ِ شب و رسیدن به صبح و دیدن ِ آرام آرام ِ کم شدن ِ سیاهی شب و نشستن در آن حیاط ...

...

با همین پاهای ِ آبی که رویش دو ماهی برای خود شنا می کنند...


آزادی...

انشالله...

بانو

بازم یه طومار دیگه...

ولی حس می کنم با بی حوصلگی نوشتیش...

ممنونم که میای لیلیا....

خوبی راستی؟

یک سبد سیب دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 19:57

بی حوصله...



شرمنده بانو...

بی حوصله نبود... فقط با بخشی از متن...

همونجاها که از امام رضا(ع) گفتی...

فقط دلم گرفت که...

همین بانو.

ببخش.

شکر... میریم دانشگاه و میام. همین.

تو بهتر شدی؟؟؟

میفهمم منظورتو...


شکر...

ایشالله که دانشگاه و کلاسا حال و هواتو عوض می کنه بانو...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.