.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

اوج گرفتن ها و پایین آمدن های دخترک...

هوالغریب...



قصه تا به اینجا رسیده بود که دخترک در دلش پر شده بود از بهانه...پر شده بود از خواهش و تمناهایی که هر کدام برای یک نفر بس است که او را به مرز خیلی چیزها برساند...


اما دخترک این بار شد ماهی کوچکی که خودش را سپرد به دستان دریا...سپرد خودش را به دریا که هر کجا که می خواهد او را ببرد...و این طور شد که دخترک دل به دریا زد و راهی شد...آن هم دریایی که مدت هاست شوق ِ دیدنش عجیب به جانش افتاده...


راهی شد که برود به بلندترین نقطه ی دیاری که هیچ گاه دوستش نداشته و همیشه تنها و تنها شب هایش را دوست داشته...

راهی شد که برود به بام تهران...



و شد آغار یک روز که پر بود از اتفاقات جدید...


و شد رفتن به توچال آن هم درست وقتی که اصلا برنامه ی رفتن به آنجا نبود...و شد آن نگاه پر از حسرت من که در راه به حرم امامزاده صالح می کردم  و چقدر دلم می خواست ماشین از حرکت بیاستد و با سر بشتابم به سوی حرمش...حرمی که رازها با آن دارم...من با برادر ِ امام رضا رازها دارم...یکی از برادرهایش در همین پیشوای خودمان مهمان ِ همیشگی ِ دیار ماست...


و بعدش رفتیم و رفتیم و رفتیم تا شد توچال...


و چقدر خوب که خلوت بود...و رفتیم تا ایستگاه آخر...در دل کوه ها...و دور شدن از آن همه دودی که شهر را گرفته بود و رفتن تا خوده آسمان...و چقدر تناقض عجیبی بود...یک طرف کابین پر بود از شهری که دود سراسرش را گرفته بود و طرف دیگر آسمانی آبی...       

        

                                 آبی ِ آبی....



انگار داشتم می رفتم دیدن ِ خدا...


دور میشدم از تمام دغدغه ها و جهنم هایی که این روزها با چشمانم دیده بودم...دلم می خواست تمام دلم را خالی کنم از فریادهایی که دلم را پر کرده بود از درد .... اما فریاد نشد...


و بعدش هم شد سوار شدن آن تله سی پژ ها که دیگر کابینی در کار نبود و تو بودی و خدایت و صدای او در دل ِ کوه...


در دل ِ کوه و در بین زمین و هوا و صدای او که بند بند وجود توست...


خوشبختی آنجا خودش را به رخ می کشید ... و تو به تمام آن کوه ها گفتی که ببین او هست....ببین صدایش از تمام شما ها بیشتر آرامش دارد...


ببین او خود ِ خوده زندگیست...


و بعد هم با خدایت چه حرف ها که نزدی...


آن هم در ارتفاعی که کافی بود بیفتی آن وقت هیچ چیز از تو نمی ماند...میشد حکایت عشق کردن های سیما که کاش اینجا دچار حادثه شویم و با هلیکوپتر بیایند برای نجات دادن ِ ما...


میشد حکایت عکس گرفتن های ما در آن حالت و تکان دادن ها که تمام وجودت می لرزید...ولی در دلم حتی یک ذره هم ترس نبود از آن ارتفاع...


برعکس  سرخوش تر از همیشه برای خودم تکان می دادم و می تابیدم...و با خودم میگفتم اگر آرزوی سیما واقعی شود خیلی هم بد نخواهد شد...


و خودم را بین تمام آن کوه ها مخفی کردم...خودم را مخفی کردم تا شاید روزگار آن قدر تاب بخورد که روزی با خودش خودم را بین تمام آن کوه ها پیدا کنیم و آن وقت فاطمه برای همیشه بشود مال ِ او...


و بعد از تمام آن تاب خوردن ها نمی دانی پایین آمدن چقدر عجیب بود...انگار مجبور بودی از دل ِ خدایت جدا شوی و دوباره راهی شهری شوی که هیچ گاه دوستش نداشته ای...و چقدر آن نگاه ها سخت بود...جدا شدن از آن آبی ِ بی کران و نزدیک شدن به آن همه دود...


و چقدر این تناقض ها عجیبند...

....


و بعدش شد رسیدن و رفتن تا میلاد...یک بالا رفتن و پایین آمدن ِ دوباره...


و رسیدن بر اوج ِ میلاد و فتح ِ آن...


و رسیدن به شب های بی نظیر تهران...


شبهای تهران همیشه تک اند...شب های تهران را با هیچ جای دنیا عوض نمی کنم...


وقتی که آن خانوم لیدِر می گفت این سمت رو به امام رضاست دلم عجیب لرزید...ناخودآگاه در همان جا ایستادم و در آن بلندی سلام دادم ...و نمی دانی که رقص آن چادر در آن بلندی چقدر زیبا بود...


باد می وزید و چادرت را تکان می داد...و راستش دلم می خواست هیچ کس در آنجا نبود و میشد بگذرام که به باد بدهم تمام موهایم را...


ولی شد عکس گرفتن های من با دستان ِ باز...


و این مدل عکس گرفتن هایی که انگار می خواهی با چادری که دارد بین زمین و هوا تاب می خورد تو با دستان باز خودت را تمام و کمال تقدیم خدایت کنی...


تقدیم کردن ِ خودت با دستان ِ باز آن هم در تمام اوج هایی که دیروز دیدم...


و چقدر رهایی شیرین است...


و زل زدن به تمام شهر ِ تهران و دیدن تمام بزرگراه ها و تمام آن ماشین ها...و رفتن ِ من به یک گوشه و نشستن روی آن صندلی ها و زل زدن به شهر و حرف های یواشکی ام با خدایم...


و بعدش حرف زدن با آن آقای لیدر در خصوص تمام آن کارهای انتزاعی محشری که آنجا بود و تمام آن عکس های نجومی...


و بعدش هم شد پایین آمدن از آسانسور میلاد و باز هم قصه تکرار شد و دوباره از یک بلندی در عرض چند ثانیه پایین آمدن و تو برعکس تمام آن آدم هایی که همراه تو بودند در آن آسانسور ذوق نمی کردی که داری پایین می روی...


و بعدش هم شد آمدن در دلِ همان مکان هایی که تو از بالای میلاد آن ها را دیده بودی...

و دیدن میدان آزادی که از بالای میلاد به قدر یک نخود بود و حال تو آن را میدیدی برای هزارمین بار شاید ولی تازه فهمیده بودی که حتی همین آزادی ِ خیلی بزرگ هم می تواند کوچک شود...



درست مثل آرزوهای خودت که شاید عجیب بزرگ باشند و شاید محال ولی تو دلت به خدایی کردن های محشر ِ خدایت عجیب گرم است...اصلا خودش هر روز می آید و در دلت بذر امید به آینده می پاشد...



تو در دل میدان آزادی ای بودی که در شب پر می شود از رقص نورهای زیبا...و باز تو با خودت می گویی که شب های تهران تکند ولی در دلت می دانی که چقدر دلت می خواهد روزی از تمام ِ این شهر و دیار دور شوی و سهمت از تهران بشود دیدن آن هر چند وقت یک بار...


و بعدش می شود حکایت پایین دادن ِ شیشه ی ماشین و بیرون بردن دست و گوش دادن به آهنگ و دیدن ِ ماهی که تازه آخر شب طلوع کرده بود و هیچ چیز مثل ماه نمی توانست تمام فراز و فرود های امروز تو را تکمیل کند...


و هیچ چیز مثل ماه نمی توانست با دلت کاری کند که دستت را از شیشه بیرون بگیری و تا حد سر شدن یخ بزند...


درست مثل همان وقت داخل تله کابین که یک حسی در دلم گفت که دستت را بکش...که اگر نکشیده بودم تمام ِ چهار انگشت دستم بین در ِ کابین می ماند...


آن هم درست وقتی که اصلا نگاهم سمت دستم نبود و داشتم بیرون را نگاه می کردم و دستم بیرون بود از کابین و آن مامور هم اصلا حواسش نبود و ناگهان چیزی در دلم گفت که دستت را بکش و بعد تا کشیدم در بسته شد...


و بعدش در دلم تنها خدارا شکر کردم که دلم هنوز می تواند راست بگوید...


و بعد هم تمام شدن یک روز ِ پر از بلندی و سراشیبی...


و دوباره برگشتن به زندگی...


به زندگی ِ بدون حضور ِ تو...


به زندگی ای که تنها با یاد ِ توست...


دلت در بین تمام آن کوه ها و نفس کشیدن های از ته دل عجیب قرص شده که آن روز خواهد آمد...


آن روز که سهم تو شود داشتن...



خدا را چه دیدی شاید این بار هم دلم راست گفت...





+دخترک همین طور خودش را با چشمان بسته رها کرد به دریا...و حال هم تمام این خط خطی ها را با اشک های امروزش نوشت...خط به خطش را...


+می دانم این آهنگ تکراریست اما تکرار همیشه هم بد نیست....

میگذره این روزا از ما      ما هم از گلایه هامون
عادی میشن این حوادث     اگه سختن اگه آسون...



* این همه رنجی که دنیا با دل ما می کند
هر کسی غیر از ما باشد ترک دنیا می کند

بارها گفتم که فردا ترک دنیا می کنم
چون به یادت می رسم امروز و فردا می کنم...

+ جدیدا مرا به شعر گفتن هم رساندی بند بند وجودم...
 

بهانه های دخترک....

هوالغریب...



دخترک در دلش پر بود از بهانه...در دلش پر بود از دغدغه و یک مشت ترس ...ترس هایی که مثل همین محدثه ی کوچک که وقتی آدم جدید می بینید تو را محکم می گیرد و می ترسد دخترک را هم می ترساند...


محدثه ی کوچکی که به تازگی آمده و زندگی آورده...امید آورده.... برق ِ رفته از چشمان زنی را آورده که همیشه حسرت این به دلش مانده بود که مادرانگی کند...قربان صدقه ی دخترش برود...خنده های مردی را آورده که حال همه ی دلش می لرزد وقتی محدثه ی کوچک اشک می ریزد...مردی که با تمام مردانگی اش در برابر محدثه ی کوچک می شود یک پسر بچه که با عشق دارد بازی می کند...آن هم برای مردی که همیشه در مقابل من یک جور ِ خاصی خجالت داشت اما حال برایش دست می زند...می خواند...تمام مردانگی اش را فدای دختری دارد می کند که یک عمر حسرت داشتنش را داشته است...و دیگر برایش مهم نیست که چه کسانی هستند...او حق دارد پدری کند...او حق دارد مادری کند...


اما محدثه ی کوچک عجیب می ترسد...کمبود احساس امنیت  و کمبود محبت در وجودش موج می زند...


محدثه ی کوچکی که نمی دانم آن پدر و مادر چه کرده اند با این بچه که عجیب می ترسد...عجیب در دلش ترس است و شب ها تا صبح چندین بار از خواب می پرد ...خدارا شکر کمی بهتر شده است و چند روز است فهمیده است محبت یعنی چه...فهمیده است امنیت یعنی چه...


و حال دخترک قصه ی ما هم درست شده است عین همین محدثه ی کوچک...


دلش پر شده از غصه... تنها پناهش شده است سجاده ی سبزش و آسمان بالای سرش...عین همین محدثه ی کوچک شب ها تا صبح از ترس می لرزد...دخترک قصه ی ما روزهایش عجیب شده است چون پای تمام زندگی اش وسط است...




خدا را چه دیدی شاید روزی دخترک هم برای همیشه خوب شد...



*چند روزیست که همدم روز و شب هایم شده است همین آهنگ...



+ با تو این پالتوی کهنه مثه ابریشم لطیفه

تن ِ پوشالی ِ سردم مثه خواب گل ظریفه...


...