.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سرمای ِ دخترک...

هوالغریب...



قصه هنوز در مورد دخترک است...


آن هم دخترکی که این روزها حتی راه رفتن هم برایش شده است آرزو...همدمش شده است دو جفت عصا ...عصاهایی که اگر نباشند دخترک حتی نمی تواند راه برود...


قصه رسیده است به جان کندن های دخترک...قصه رسیده است به کشیدن شدن رُس ِ دخترک...


دخترک روزها کارش شده زل زدن و دراز کشیدن و حرف زدن با عصاهایی که شده اند تکیه گاه او برای این که او را از این ناتوانی نجات دهند...


روزهای دخترک سرد شده است...مثل همان شب ِ اول که تا صبح پر بود از لرز...لرزش های شبانه ای که دیدن ندارد...حتی گفتن هم ندارد...تنها حس کردن دارد...تنها باید لمسشان کنی...تنها باید دستانت باشد....تنها باید وجودت باشد...


تنها باید تو باشی...


باید باشی...


اما چه کنم که این روزها عجیب ناتوان شده ام و دستانم تنها روبه آسمان دراز است...دخترک مدت هاست که دستانش تنها در مقابل خدایش دراز است....


این روزها تنها و تنها چشم دوخته ام به آسمان...دارم صبوری می کنم....خم به ابرو نمی آورم و می خندم که نشان دهم هنوز می شود حندید در بین تمام ِ این تنهایی ها...


ولی گاهی می شود حکایت چند ساعت تنها بودن و خالی بودن ِ خانه و اشک های باصدای الان ِ من...

اشک هایی که شاید دلت را کمی قرار بدهد...


اما انگار این دل ِ وا مانده تنها با خودت قرار می گیرد...


می شود اشک هایی که خیس می کند گچ های ِ پایی که تو تا او با همین پا رفته ای...


تو با همین پا تا او دویده ای...با همین پا تا او رفته ای...


روزی نوشتم که پاهایم خسته است ...شاید دارد خستگی در می کند .... وقتی انگشتانم را تکان می دهم درد عجیبی در تمام پایم می پیچد...انگار ضربه خیلی جدی بوده است...آن قدر جدی که دخترک را به اشک نشاند....آن هم دخترکی که وقتی پای درد در میان باشد عجیب سخت میشود....


این روزها به قدر کافی زمان دارم برای فکر کردن...فکر کردن به همه چیز ...


از ابتدا تا همین الان...


امروز که با منشی آموزشگاه حرف می زدم در خصوص کلاس ها یاد قدیم هایم افتادم...یاد ِ دوران ِ راهنمایی...مدرسه نمونه می رفتم...برای همین هم از اول راهنمایی زبان داشتیم و یک معلم ِ به شدت سختگیر...و من از زبان متنفر شدم...


اولین املایم را خوب به یاد دارم...نمره ام 6 شد....چقدر گریه کردم...و بعدش هم همیشه زبانم ضعیف بود...و این ضعیف بودن ادامه داشت تا اول دبیرستان که تمام شد و تابستانش بخاطر این که زبانمان سخت شده بود و از ترس ِ افتادن رفتم آموزشگاه...


اولین معلم آن وقت هایم الان مسئول آموزشگاهی است که در آن کار میکنم...گاهی هنوز هم یاد آن وقت هایم می کند...نزدیک به ده سال است که من را می شناسد...به قول خودش در مقابلش قد کشیدم...


و بعدش رفته رفته جای این تنفر از زبان را علاقه گرفت...آن قدر که در دبیرستان هم ادامه دادمش و پیش دانشگاهی که بودم شد اولین تجربه ی درس دادن های من...و نهایت سعی من ِ برای این که کسی را هیچ گاه متنفر نکنم از زبان...

 

همین چند روز پیش یکی از شاگرد های قدیمم را دیدم که الان خودش معلم شده بود...ولی غرور ِ پسرانه اش اجازه نمی داد که حرفی بزند...تنها من را به داخل کلاسش صدا کرد و در مقابل تمام شاگردهایش گفت که من ربانم را مدیون ِ این خانومم...


یادش بخیر...


دلم برای صفای روزهای دبیرستانم تنگ شده...برای روزهایی که چقدر شیطنت می کردم...برای تمام آن شیطنت ها...برای تمام آن سادگی هایم....برای راننده ی سرویسمان....خدا رحتمش کند...پیر مردی بود که جای نوه اش بودم...و من هم دخترک پر از شوری که در سرویس ادای نان ِ خشکی در می آوردم و او هم هر روز از حیاط خانه اشان گل می کند و صبح ها ماشینش پر بود از بوی گل....و تا عصر که می آمد دنبالمان این گل در ماشینش بود و آخرش هم وقتی که می خواستم پیاده شوم گل را به من می داد...


این روزها عجیب غرق ِ فکرم...غرق ِ توام...غرق ِ باران نیامده ی این روزهایم....غرق ِ دنیایی که چقدر بازی برایم داشته...غرق ِ تمام ِ دخترانگی هایم...غرق ِ تمام روزهایی که نیامده اند...غرق ِ آینده...غرق بادهای پاییزی ِ این روزها که خشک می کند تمام درختان را ... غرق ِ بادهایی که خودم را این روزها عجیب رها کرده ام به دستشان...من با بادهای پاییزی این روزها رازها گفته ام در تمام ِ تنهایی های این روزهایم...



پای همه چیزم وسط است...برای همین هم خودم را رهـــــــــــا کرده ام به دستان خداوند...



و دخترک عجیب حال و روزش شده است عین نقاشی ای که سیما امروز صبح روی گچ پایم کشید....دخترکی با دستان باز که خودش را تمام و کمال سپرده است به دستان خداوند....




دخترک عجیب وجودش گرمای وجودت را می خواهد بند بند ِ وجودم....






+ این هم عکس ِ پای بنده که امروز سیما روش نقاشی کشید...ممنونم بابت کشیدن ِ فاطمه روی پای گچیش سیمای عزیز...



+ توی دنیای سردم به تو فکر کردم
که عطرت بیاد و بپیچه تو باغچه
....
...
به تو فکر کردم به تو آره آره
به تو فکر کردم که بارون بباره...

به تو فکر کردم دوباره دوباره
به تو فکر کردن عجب حالی داره...

....
الهی همیشه کنار ِ تو باشم...
الهی همیشه بمونی کنارم...


* این آهنگ چه می کنه این روزها با دل ِ من...

نظرات 19 + ارسال نظر
سیما دوشنبه 8 مهر 1392 ساعت 20:41

bebakhshid ag kheili khub nashod naghashi too sharayet sakht bud

in ahange chavoshi adamo lehe leh mikone

ghose nakhoriaaaaa miam ba pedi khaste berim emamzade gardi delet baz she
har vaght khasti ye tak bezan



noor pardazie axetun ham alieeeeee

ممنون...خیلی هم خوب شد...واقعا تو این شرایط نقاشی سخت بود...

اوهوم...منو که عجیب به قول تو له له کرده...

ممنون...لطف داری...


اوهوم...خیلی
اصا حواسم نبود

فریناز دوشنبه 8 مهر 1392 ساعت 21:11

خب به خاطر حضور نقاش بزرگ قرن معاصر از آخر نظر می دیم

چقده خوووووووووووووووشگله این نقاشیه
ینی رو دست رضا دالوندو آورده با این دخترکه کشیده

آخی
ماهیا رو

سیما یه کم از هنرتو به این دختر عموتم یاد بده خب

دستت طلا بانو

اوهوم ...خیلی خوشگل شده...انقده که با خودم میگم خوب شد که گچی شد پام

بعله...به تصویرگر ِ کارای عرفان گفته من از تو وارد ترم

دختر عموش خیلی هم هنر منده
تازه خیلی هم بی جمبست...

خیلی هم دلتون بخواد

وااااااالااااااا

فریناز دوشنبه 8 مهر 1392 ساعت 21:16

پاییز این روزا...
بادهاش
سرمای این چند شبه که باعث شده با دوتا پتو بخوابم چون کلا اتاق من یخچاله خونس:دی
و خیلی چیزای دیگه که تا بیرونم ذهنم پره کلمه و حرف می شه و وقتی میرسم خونه یه دفه همش می پره!!!

نمی دونم
شاید اگه یه اجبار قشنگ بالای سرم باشه بازم بنویسما تازشم


دخترک ولی باید به چیزای خوب خوب فکر کنه ها
تازشم دخترک قصه ی ما داره یاد می گیره که قدر روزای راه رفتنشو بدونه

شاید سه هفته دیگه اصن رفتی سراغ کارایی که هیش وختم نمی رفتی!

این تنفر و بعد یهویی علاقه به خاطر یه استادو منم یه زمانی تو درس فیزیکم تجربه کردم، اینقدر که می خواستم فیزیک بخونم دانشگا که دیگه پشیمون شدم لحظه ی آخر انتخاب رشته و زدم رشته خودمو!

ولی دیگه اون معلممونم ندیدمش اصن!

چه روزایی بودشا
یادش بخیر

به نگین گفتم وقت کنم می خوام بنویسم آخه گفت خاطره های گذشتتونو بنویسین که از مدرسه اینا بوده


ینی اصن همش به کنار !
این نون خشششششششششششششکت منو کُشته

چه باحال...

اتاق منم زمستونا یخچال ِ خونست...تابستونا کوره:دی

شبا منم مجبورم با دوتا پتو بخوابم تا گرم شم

کاره خیلی خوبی کردی که نوشتی

یه عالمه بوس بوسی اصا


اوهوم...خوب داره یاد میگیره...خوووووب داره قدر ِ راه رفتن رو می دونه...اونم راه رفتنی که شاید هیچ وقت فکرشم نمی کرد یه روزی اینطوری براش تبدیل به آرزو بشه...

واقعا یادش بخیر...

اتفاقا خیلی دوس دارم بنویسی و بی نهایت منتظرم بنویسی از گذشته و روزای مدرسه...

منو زیاد منتظر نذاریا...منتظرم که بخونمت بانو


هه...واقعا اون وقتا با الانم قابل مقایسه نیست...
سیما صدای نون خشکیای منو باید یادش باشه وقتی تو دریچه کولر می گفتم...

یادته سیما؟

سیما دوشنبه 8 مهر 1392 ساعت 22:05

سلام بر خوزه رافائل ثانی...
حال شما چطوره فریناز خانم
دختر عموم خودش هنرمنده ...وقتی میری خونشون به قول خودش زنیت به خرج میده غذاهارو خوشگل میکنه ...عکسای قشنگ می گیره...یه زمانی خط می نوشت...بلهههههههه
یادمه ...کی یادش نیست هر کی تو شاهد و سوده درس خونده این صدا رو شنیده البته تو سوده یه چیز دیگه می گفتی که چون خواننده با سن کم هم داری اینجا نمی گم...ها ها

سلام بر کی کی؟

این که گفتی کی هست حالا؟:دی

فریناز خانوم خودشون پاسخ گو باشن لطفا

الان داری در مورد من حرف می زنی؟یا یه دختر عموی دیگه؟
ماشالله مام که تا دلت بخواد دختر عمو دارییم...

دلم واسه اون وقتا که خط می نوشتم تنگ شده...حیف که اون استاده نیست وگرنه حتما می رفتم...راستی اون استاد عباسی که آموزشگاش تو خیابون ماست خوبه برم پیشش واسه خط یا تذهیب؟


اوهوم...یادش بخیر اون روزا...چقدر بی دغدغه بودم...

راستشو بخوای یادم نمیاد سوده چی می گفتم...
فقط یادمه یه چی می گفتم ولی کلمشو یادم نمیاد اصلا

شاهد واقعا دوران خوبی بود...
قشنگ تو هر پایه یه دختر عمو بودیم ...یادته؟

حیف که انگار عمر تموم خوبی ها کوتاهه...

مخصوصا حالا که عمر خوبی ها عجیب کوتاه شده...

دلنامه دوشنبه 8 مهر 1392 ساعت 22:39 http://thebestdelnameh.blogfa.com

سلام بانو
ایشالله خوب میشه یکم سخته دیگه....

نقاشیش واقعا قشنگه ها میتونی نگهش داری یادگاری

سلام بانو...

ممنون از اومدنت و لطفت بانو

اوهوم...اگه بشه نگهش میدارم به عنوان یادگاری حتما...

لیلیا دوشنبه 8 مهر 1392 ساعت 23:34

بانو چی شدی؟؟؟

چیز خاصی نیست...

یه گچ گرفتگیه ساده

یخده زیادی شیطونی کردم

یک سبد سیب دوشنبه 8 مهر 1392 ساعت 23:49

بخند بانو....

باشه؟

نگین سه‌شنبه 9 مهر 1392 ساعت 00:04

صبور باش که گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی

بیشت مراقب باش..

عجب نقاشی ای کشیده این دختر عمو..
خصوصا اون ماهیا و آبیِ بکگراند ِ کچ ِ پا!

فعلا که صبورم...امیدوارم تموم این صبور بودن ها نتیجه داشته باشه...


آره...این دختر عموی ما واسه خودش یه پا استاده

این ماهیا انقده باحال شدن که نگو....انقده که میگم کاش رو پام همیشه میموندن این دوتا ماهیه خوشگل

محمدرضا سه‌شنبه 9 مهر 1392 ساعت 09:34 http://mamreza.blogsky.com

سلام.
ان شا الله که هرچه زودتر خوب بشی و بتونی بری پشت بوم.
کاکتوسا احتمالا دلشون برات یه ذره شده.
حالا یه توپو گل نکردی مجبوری بری شوت بزنی تو تیرک دروازه که پاهات بشه بوم نقاشی
لو رفتی دیگه.تا توباشی از قدرت شوت هات و نقشه های رقبا جهت زمین زدنت و گل خوردن احتمالیشون تعریف نکنی.وااالاااا.
راستی بعد از خوب شدن پات این نقاشی ارزشمند رو برای فروش بزار شاید یه نون خشکی مثل خودت بیاد بخره ها
ولی در کل نقاشی زیبایی بود .فقط دخترک رو نباید سیاه کشید...
دخترک باید سفید باشه...نهایتا آبی...
ماهی ها هم که قشنگن.
ناخوناتم که انگار تا حدودی برات گرفتن.
شارژر لپ تابت هم نشون میده که ظاهرا به جای بالش از لپ تاب استفاده می کنی چون بالش زیر پاهاته...
ان شا الله زود خوب بشی تا شاگردات بیشتر از این یه نفس راحت نکشن و یه آب خوش از گلوشون پایین نره

سلام...

ممنون...

اتفاقا انقده دلم هوس پشت بوم کرده که نگو ولی نمی تونم برم ...
پشت بوم پناه همیشگی من بوده ولی خب الان نمی شه که برم...

شایدم دیدی به سرم زد و رفتم و این بار اون یکی پامم گچ گرفتن

تازشم شوتای من انقده قوی هست که این رقبای نامرد همشون تو این فکرن چطور بزنن منو که نتونم بهشون گل بزنم...

خب چون خودم نون خشکی ام نمیفروشمش...تازه یادگاری نگهش می دارم...

سیاه بودنش...شاید خوده دخترک سیاهه چون...آره...دخترک قصه سیاهه...
...
...

ناخونامم خودم میگیرم تازشم...مگه شما ناخوناتو کس دیگه ای میگیره؟
چند روز قبل از این اتفاق گرفتمشون که تا الان یخده بلند شدن...
حالا کوتاهشون می کنم باز

من موندم با چه دقتی به عکس نگاه کردی...من اصا حواسم نبود شارژر لپ تاپم عکسش افتاده اون وقت چطور دیدی تو!!!

این بالش ها هم به دستور دکتر زیر پامه...

از خداشونم باشه که یه معلم مثه من داشته باشن...
وااااالاااااا...

باز من دچار اعتماد به نفس کاذب شدم...

مریم سه‌شنبه 9 مهر 1392 ساعت 12:11 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

ای جانم گچ پاشو نیگا
چجوری رنگ آمیزی کرد؟
با آب رنگ؟
چقدر قشنگه
فکر کنم یه امضا هم پایین پای دخترک زده باشه
اون ماهی ها هم سنبل متولدین اسفنده
ایشالله هر چه زودتر خوب بشی دخترک قصه های شبانه مادربزرگ

با گواش کشید...

آره...اسمشو نوشت پایینش...یه کم معلومه تو عکس...

اوهوم...این مدل ماهیا رو خیلی دوس دارم....نقشای سنتی رو خیلی دوس دارم...مخصوصا وقتی اینارو کف ِ حوض یا کاسه های آب کار می کنن...اصا انقده دوس دارم که نگووووووووو

ممنون مریم بانو
ممنون از اومدنت

مژگان سه‌شنبه 9 مهر 1392 ساعت 12:12 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

اصلا من شاکی اومدم
از تو نه ها فاطمه جون . از خبرنامه .
اعلام نکرد که ماهی کوچولو دریای تنها با سنگ صبورش حرف زده.
همین جوری گذر رد شدم الان . این شکلی شدم بعد
بخونم و بیام

وااااا...

خبر نامه هم خبر نامه های قدیم...

بیخیالش حالا...بخند بانو...شاکی نباش...

مژگان سه‌شنبه 9 مهر 1392 ساعت 12:30 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام علیکم

منو نیگا
هر چی نو ذهنم بود با خوندن نظر این محمدرضا خان آسمونی پرید. دیگه چی موند که از تو عکس پیدا نکنه و نگه!
این آهنگم که ادمو این شکلی میکنه
ولی خیلی قشنگه

نقاشی روی گچت خیلی قشنگه . دست هنرمندش درد نکنه واقعا! دلت میاد گچ پاتو باز کنی آخه!

مواظب خودت باش و انقدم به خودت سخت نگیر.
یکم با خودت مهربونتر باش!

سلام علیکم مزگان خانوم...

هه...ایشون بار اولشون نیست این مدل نظر میزارن
دیگه ما عادت کردیم به نظرات این مدلی ِ ایشون

آره واقعا...اصا من خودمم موندم در این همه با دقت دیدن عکس

اوهوم....این آهنگه این روزا عجیب همدم من شده مژگان...


دست هنر مندش واقعا درد نکنه...
نه راستش ...دلم نمیاد گچ پامو باز کنم با این که خیلی سخت داره میگذره روزا...خیلی سخت...


من تازه داره آسون می گیرم بانووو....
مهربون تر با خودم...
چی بگم...
فقط یه نفس عمیق با تموم وجودم...و یه حسرت...

....
...

دل نوشته( سمانه) سه‌شنبه 9 مهر 1392 ساعت 14:11 http://fun-thing.blogsky.com

عزیزمی فاطمه جان

پاهات شکسته
شرمنده من غافل بودم از وبلاگت عزیزم

امیدوارم زودتر خوب شی عزیز خواهر

نشکسته بانو....

این چه حرفیه بانو...همین الانشم ممنون که اومدی...لطف کردی بانو...

ممنون....بازم ممنون از لطفت که اومدی

فریناز سه‌شنبه 9 مهر 1392 ساعت 16:28

چی چی سیــــــــــــــما؟

خدایا به مام یه دختر عمو بده ازمون تعریف کنه خب

آخه یه دختر عمو دارم فقط به درد موزه ی لوور پاریس می خوره


تازشم این مشکی کشیدنم من می دونم چرا به هییییش کی نمیگم محمدرضا

عکسو خورده ها به معنای واقعی!

من فک کردم دسته تفنگه زیر بالشتا نگو یه چی دیگه بود

منم نمیشناختمش

حالا میشه دختر عموتون نباشه ولی تعریف کنه؟


از دختر عموت گفتی خندم گرفت...ایشالله بازم قسمتت بشه که برن خارج و اینا

بعد حرصت در بیاد


آره واقعا...اصا نکته ای نمونده بود از عکس

گفتی تفنگ....این عصاها کم از تفنگ ندارن والا

فریناز سه‌شنبه 9 مهر 1392 ساعت 16:46

راستی من کجا و خوزه رافائل کجا؟؟؟

انگشت کوچیکشم نیستیم ما

چی چی میگی تو!!!!!!!!!!

اون باید بیاد ازت یاد بگیره...
چی چی فک کردی تو!!!!

فریناز خانوم ما معماریه واسه خودش
این آقاهه هم باید بیاد ازت کار یاد بگیره



+بعد هی بگو خدایا به من یه دختر عمو بده بیاد ازم تعریف کنه...اصا منو نیگا...
تازشم من تعریف نکردما...راستشو گفتم...

همچین فاطمه ای هستم من

مهدی چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 11:57 http://mahdifm62.blogfa.com/

سلام
ا! فوتبال این بلا رو سرت اورده؟!

کشیدن این نقاشی چقدر زمان برد اون وقت؟

سلام...

متاسفانه بله...
شروعش از فوتسال بود...


کشیدنش هم تقریبا بیس دقیقه ای طول کشید

فریناز چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 17:14

به به
سلام علیکم

خوبی پا قشنگ؟

به به

سلام به روی ماهتون:دی
به چشمون سیاهتون:دی


خوبیم شکر خدا...شما چطوری خانوم خانوما؟

دل نوشته پنج‌شنبه 11 مهر 1392 ساعت 10:07 http://fun-thing.blogsky.com

سلام بانو

راستش یه جوری نوشته بودی فک کردم پاهای خودته دختر

خدا را شکر پاهای شما نی.... البته چه نقاشی توپی

سلام بانو...

چرا اتفاقا ...پاهای خودمه ولی نشکسته...کشیده شده شدید...برای همین هم گچ گرفتمش

متاسفانه پای خودمه که خیلی هم درد می کنه اتفاقا...
اوهوم...نقاشیش قشنگه

نازنین یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 00:20

وااااای چیکار کردی فاطمه با پات؟ : (
حتما واسه من دلت سوخته بود!
حالا چرا انقدر تا بالا گچ گرفتن؟ واسه من کمتر بود

راستی سلام همزاد خانوم خوبی؟
بازم خدا رو شکر که مثل من دو ماهه نیست! یک هفته ش هم که گذشته تا الان
البته میدونم خیلی هم سخت میگذره اما بعدش یه جورایی دلتم واسه ش تنگ میشه : )
البته من هنوز پام مثل اولش نشده و سعی میکنم روش فشار نیارم زیاد ولی خب خیلی بهتر شده

میگم چه دخترعموی هنرمندی داریا
خیلی نقاشی قشنگی کشیده! آخه دیگه دلت میاد این گچُ از پات جدا کنی ؛ ))

انشاله به زودی این دو هفته هم میگذره و دوباره مثل روز اول میشه پات

خیلی مراقب خودت باش خانوووم

دیگه اتفاقه دیگه پیش میاد...

آره...اون زمان خیلی برات دعا می کردم که زودتر خوب بشی...ناراحت بودم که این وضعو داری تا این که خودمم دچارش شدم:دی

سلام بانو
تو جرا اصا نیستی؟
با همین پاها بیام بزنمت؟

دو مااااااااااه؟
مگه سه هفته نبود؟

هرچند منم بعده سه هفته معلوم نیست گچ پام باز بشه یا نه

الان که یک هفته شده تازه من دارم دق می کنم چه برسه به دو ماااااه

ایشالله که بهتر و بهتر بشه...


دلم که نمیاد اصلا ....خدارو چه دیدی شایدم دیدی دکتر بعده سه هفته بازش نکرد و مثل تو شدم

ممنونم...

توام مراقب خودت باش و بیشتر بیا خانوم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.