.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

درد

هوالغریب....


امروز صبح با درد از خواب پریدم...دردی که تمام وجودم را می لرزاند در این روز ابری و سرد...


به بیرون نگاه می کردم و از درد به خود می پیچیدم و توان صدا کردن کسی را نداشتم...به قول مادرم از همان بچی هایت هم همین طور بودی...یک گوشه به خودت می پیچیدی و اشک هایت آرام می آمد...امروز هم همان گونه به خود می پیچیدم تا این که مادرم آمد به اتاقم که ببیند علت چیست که بیدار نشده ام...خودش هم طفلی این روزها حال خوشی ندارد...


شکر که خیلی خیلی خیلی بهتر شده بودم اگر مرا با آن حال اولم میدید حتما می ترسید اما خدارا شکر که بهتر شده بودم که آمد سراغم...شکر که هستی...


امروز سرد زمستانی و به شدت ابری من با درد شروع شد...دردی که شاید بخندید اما دوستش داشتم....



بلند که شدم رفتم سراغ پنجره تا به یاکریم ها سری بزنم...یاکریم هایی که هر زمستان عادت کرده اند که بیایند پشت پنجره ما بنشینند تا برایشان عذا بریزم... و من همیشه مقداری از غذای خودم را برایشان می گذارم و هر چیز دیگری که بتوانند بخورند...


رفتم سراغشان و دیدم که منتظر نشسته اند عین یک توپ گرد باد کرده اند خود را در این سرما...

برایشان غذا ریختم و آنقدر با عجله خوردند که در دلم عذاب وجدان گرفتم که چرا این قدر منتظرشان گذاشتم...


و من چقدر الان تهی از درد شده ام...

شکر...

شکر...

شکر...

هزاران بار شکر معبودم...برای تمام چیزهایی که راز است بین من و خودت...

...

...




***بی نهایت این آهنگ رو دوست دارم...امیدوارم شمام خوشتون بیاد...

صدای ویولون و سنتورش چقدر حس خوبی بهم میده و سبکم میکنه...



روز من...

هوالغریب....


امروز روز من است...


روزی که از آن آغاز شدم اما امسال چه قدر احساسم عجیب است...چقدر غم مهمان دلم است...چقدر غصه...چقدر درد...


از آن ها که خوب بلد هستند نفس تنگی به سراغم بیاورند...از آن نفس تنگی ها که چند سالی بود نداشتمشان...یا از آن سر درد ها و سوزش معده هایی که به قول سیما کارم را به اصغر جان می کشاند...نام دکتریست که خانوادگی همیشه پیشش می رویم و من از بس پیشش رفتم که دیگر خوب دردهای مرا میشناسد ...


امسال ولی با خود عهد کردم لااقل روز تولدم سعی کنم خوب باشم...هرچند من برای همه همیشه خوبم و می خندم...


اما عهد کردم برای خودم هم خوب باشم...


عهد کردم...


برای همین هم طبق عادت همیشگی ام که عادت دارم غصه و غم هایم را برای آب بگویم...این بار هم کاسه ی کوچکی را در صبح تولدم پر از آب کردم و شروع کردم به حرف زدن...آب همیشه برایم قداست عجیبی داشته است...همان قداستی که باعث شده مهریه حضرت زهرا شود...


برای کاسه ی کوچک حرف زدمو حرف زدمو حرف زدم...


و اشک هایم با آب پیوند می خورد...صبح تولدم این گونه آغاز شد...


و من چقدر عجیب سبک شدم...چقدر عجیب خالی شدم...


پنجره اتاقم را باز کردم و اجازه دادم خنکای باد روز تولدم اشک هایم را که داغ بودند خنک کنند و اجازه دادم که مثل همیشه موهایم برای خودشان تکانی بخورند...


و بعد کاسه آب کوچکم را دادم که برود...


همیشه یاد گرفته ام که غصه هایم را برای آب بگویم که آب هم آن ها را با خود ببرد به آن دورها...
و امروز من در روز تولدم وقتی به وبم آمدم که سیک شدم از غصه ها...زیرا دوست نداشتم با آن دل پر غصه به سان یک آینه دق اینجا بشینم و از دردهایم بگویم...


وقتی آمدم که بتوانم همان دخترکی شوم که خوب بلد است مادرش را در اوج عصبانیت بخنداند حتی و خوب بلد است با برادرانش آن چنان خل بازی از خودش در بیاورد که همه بمانند در عقل این خواهر و دو برادر...


مخصوصا وقتی پای سن و سالمان می آید وسط...


همان دخترکی شوم که همیشه اشک هایش را گوشه اتاقش می ریزد و خنده هابش را سهم برادرهای خل تر از خودش و بقیه آدم ها می کند...


و حال امروز که روز من است اینجایم...


پر و تهی از غصه ها...


شاید جز خودم کسی تناقض این جمله و در عین حال صحتش را نفهمد...


در آخرین ساعات هشتمین روز دی ماه سال 67 پا به دنیایی گذاشتم که اگر آن دکتر نبود در همان لحظه ها تمام میشدم...دقیقش میشود ساعت 10 شب...و حال که هستم باید باشم و زندگی ام را آن گونه که هست زندگی کنم نه زنده گی...


هرچند که می دانم گاهی سخت است...و من خیلی وقت است که فقط زنده گی می کنم...


اما امروز با خود عهد کردم که زندگی کنم...حتی در رویا...زیرا امروز روز من است...


به فردایی که باید از نو زنده گی کردن را از سر بگیرم فکر نمی کنم...


خدایا برای نفسی که هنوز می آید حتی گرفته از تو ممنونم یکتای بی نظیرم...


شکر معبودم...شکر برای همه چیز...


شکر که 24 سالگی ام را دیدم...






شب تنهایی

هوالغریب....




منو....


                شبو....


                                اشکامو 


                                                  با ستاره


                                                                        یه کوله بار غصه و 


                                                                                                   یه دنیا دلشکستگی

                                         



                                                      تنهام گذاشت....




*دوس داشتم این آهنگ رو و شنیدنش چند شب پیش از رادیو هفت در اون شب پر  از دلتنگی عجیب سخت بود...


همین...

گل ناز

هوالغریب....



گاهی چقدر زندگی می تواند زیبا شود...گاهی چقدر خوب است که حس کنی افرادی هستند که تو برایشان مهمی...سال پیش تولدم و هدیه اش را هیچگاه فراموش نمی کنم...هدیه ای که مثل امسال نمی شود عکسش را گذاشت...ژاکت زیبایم که تن پوش روزهای تنهایی و سرد همین روزهایم است که یادگار فاطمه است...


و حال امسال و امروز چند روز مانده به تولدم هدیه ای جالب و تک گرفتم...گل ناز کوچکی که قرار است با من زندگی کند...گل های نازی که دیدنشان بهاری ام می کند در این سرمای نجیب که عاشقانه دوستش دارم...


دلم نیامد اینجا ننویسم و تشکر نکنم و شما را هم شریک این زیبایی نکنم...


سیمای عزیز و نقاش برای هدیه های بی نظیرت یک دنیا ممنون...


عکس های این هدیه زییا و ناز در ادامه مطلب...



ادامه مطلب ...

صف اتتظار..

هوالغریب...



قصه از آنجا شروع میشود که در صف انتظاری طولانی بشینی و در گوشت هدفون باشد و آرام در گوشه ای از بانک بنشینی تا نوبتت شود...


این که ناگهان دست هایت هوس قلم کند و نوشتن و احساس کنی که عجیب پر از حرفی و با خودت بگویی اصلا مهم نیست که بقیه چطور دارند نگاهت می کنند که کدام آدم عاقلی در صف انتظار بانک می نویسد و این گونه دارد از وقتش استفاده  میکند. وبا خودت بگویی که مهم این است که تو نگاهشان نمی کنی...


شمارنده بانک می گوید 290 و نگاهی به نوبت خودتت می کنی که 468 است...


وااای که تو چقدر وقت داری برای نوشتن...پس شروع می کنی...مثل همیشه اولین چیزی که می نویسی همان هوالغریب است...همان نامی که بی نهایت عاشقش هستی...


ذهنت شلوغ است و درگیر..درگیر خیلی چیزها...درگیر...


هوای حوصله ات بارانی شده و تو به قول عزیزی فقط زنده گی می کنی...نه زندگی... و چه درد دارد فقط  زنده گی کردن...


این را که می نویسم آه عمیقی از عمق وجودم می کشم و خانمی که کنارم نشسته عجیب نگاهم می کند و عجیب کنجکاو شده که بخواند حرف های مرا...و من در تمام این دوران 23سال زندگی ام خوب یاد گرفته ام که وقتی نمیخواهم کسی بفهمد چطور با قلم بازی کنم و یا حتی چطور دست خطم را عوض کنم جوری که تنها خودم بفهمم...


و چقدر قصه برایت عجیب تر می شود که تو مثل تمام این آدم ها عجله ای برای زندگی نداری...آرام نشسته ای و به نوشتن و دنیایی که عجیب خسته ات کرده فکر می کنی و با خودت می گویی که چه چیز دنیا آن ها این قدر عجول کرده و یا حتی با خودت فکر می کنی که مگر چه دیده ای از دنیا که این گونه ای شده ای خودت؟!! با این حال در دلت عجیب احساس آرامش می کنی که بی قید  نشده ای...خسته ای ولی این خستگی بی قیدت نکرده!!! 


و خدارا هزار بار شکر می کنی...


تنها هستی ولی تمام وجودت غرق تمناست!!


گاهی نفس هایت به شماره می افتد اما نفس داری هرچند که...


و باز آهی دیگر از عمق وجود خسته ات...


و خیلی چیزهای دیگر...


....

...

..

.


***تقصیر این مسئولین است دیگر...وقتی فاصله ی هر شعبه با شعبه دیگر زیاد باشد همین می شود دیگر...شلوغ می شود  بانک ها و این شلوغی هم باعث می شود که این دخترک قلم به دست بگیرد...در بانک ننوشته بودیم که خداراشکر قسمتمان شد:دی


بر من ببخشید تمام آشفتگی های ذهن و جان خسته ام را...تقاضا می کنم که زیاد بویشان نکنید...


بوی غم می دهند و بارانِ غصه ها...



** راستی قسمت جالب تر قصه وقتی می شودکه همان طور که غرق نوشتنی ناگهان دستی را روی شانه هایت احساس کنی و وقتی بر می گردی چهره ی یکی از فامیل ها را ببینی که برایت عزیز است...به تو بگوید کجایی دختر؟
و تو آرام زیر لب بگویی که: هر جا به جز اینجا... و در دلت ذوق کنی که هرچند کوتاه لااقل آشنایی را دیدی در این برهوتِ غریبگی ها... 



*توو دلم همیشه جاته

 

                                     همیشه دلم باهاته


                                                             یاد من هر جا که باشی 


                                                                                              مثه سایه پا به پاته...