.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

صف اتتظار..

هوالغریب...



قصه از آنجا شروع میشود که در صف انتظاری طولانی بشینی و در گوشت هدفون باشد و آرام در گوشه ای از بانک بنشینی تا نوبتت شود...


این که ناگهان دست هایت هوس قلم کند و نوشتن و احساس کنی که عجیب پر از حرفی و با خودت بگویی اصلا مهم نیست که بقیه چطور دارند نگاهت می کنند که کدام آدم عاقلی در صف انتظار بانک می نویسد و این گونه دارد از وقتش استفاده  میکند. وبا خودت بگویی که مهم این است که تو نگاهشان نمی کنی...


شمارنده بانک می گوید 290 و نگاهی به نوبت خودتت می کنی که 468 است...


وااای که تو چقدر وقت داری برای نوشتن...پس شروع می کنی...مثل همیشه اولین چیزی که می نویسی همان هوالغریب است...همان نامی که بی نهایت عاشقش هستی...


ذهنت شلوغ است و درگیر..درگیر خیلی چیزها...درگیر...


هوای حوصله ات بارانی شده و تو به قول عزیزی فقط زنده گی می کنی...نه زندگی... و چه درد دارد فقط  زنده گی کردن...


این را که می نویسم آه عمیقی از عمق وجودم می کشم و خانمی که کنارم نشسته عجیب نگاهم می کند و عجیب کنجکاو شده که بخواند حرف های مرا...و من در تمام این دوران 23سال زندگی ام خوب یاد گرفته ام که وقتی نمیخواهم کسی بفهمد چطور با قلم بازی کنم و یا حتی چطور دست خطم را عوض کنم جوری که تنها خودم بفهمم...


و چقدر قصه برایت عجیب تر می شود که تو مثل تمام این آدم ها عجله ای برای زندگی نداری...آرام نشسته ای و به نوشتن و دنیایی که عجیب خسته ات کرده فکر می کنی و با خودت می گویی که چه چیز دنیا آن ها این قدر عجول کرده و یا حتی با خودت فکر می کنی که مگر چه دیده ای از دنیا که این گونه ای شده ای خودت؟!! با این حال در دلت عجیب احساس آرامش می کنی که بی قید  نشده ای...خسته ای ولی این خستگی بی قیدت نکرده!!! 


و خدارا هزار بار شکر می کنی...


تنها هستی ولی تمام وجودت غرق تمناست!!


گاهی نفس هایت به شماره می افتد اما نفس داری هرچند که...


و باز آهی دیگر از عمق وجود خسته ات...


و خیلی چیزهای دیگر...


....

...

..

.


***تقصیر این مسئولین است دیگر...وقتی فاصله ی هر شعبه با شعبه دیگر زیاد باشد همین می شود دیگر...شلوغ می شود  بانک ها و این شلوغی هم باعث می شود که این دخترک قلم به دست بگیرد...در بانک ننوشته بودیم که خداراشکر قسمتمان شد:دی


بر من ببخشید تمام آشفتگی های ذهن و جان خسته ام را...تقاضا می کنم که زیاد بویشان نکنید...


بوی غم می دهند و بارانِ غصه ها...



** راستی قسمت جالب تر قصه وقتی می شودکه همان طور که غرق نوشتنی ناگهان دستی را روی شانه هایت احساس کنی و وقتی بر می گردی چهره ی یکی از فامیل ها را ببینی که برایت عزیز است...به تو بگوید کجایی دختر؟
و تو آرام زیر لب بگویی که: هر جا به جز اینجا... و در دلت ذوق کنی که هرچند کوتاه لااقل آشنایی را دیدی در این برهوتِ غریبگی ها... 



*توو دلم همیشه جاته

 

                                     همیشه دلم باهاته


                                                             یاد من هر جا که باشی 


                                                                                              مثه سایه پا به پاته...




نظرات 17 + ارسال نظر
خوده خودم شنبه 2 دی 1391 ساعت 18:11

....

....

فریناز شنبه 2 دی 1391 ساعت 18:37

اندر حکایت کسی که وسط درس هایش به دلش می افتد جایی به روز شده و با گوشی می آید:دی



میگما این با گوشی اومدن خووووب همگانی شده ها!!
حالا هی بگید فاطمه بده!!!

ولی جدی موندم از کجا اومدی شوما!!!

لیلیا شنبه 2 دی 1391 ساعت 19:07 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام..

چن وقته اینجوری هستی!
( یکی! نیست بگه مگه تو دکتری..!)

البته چیزی نیستا خودتو ناراحت نکن!!! تازه یکم شدی مث ما.. هه!

زیاد حال و هوای خودتو با حال و هوای مردم سبک سنگین نکن..چون به هیچ نتیجه ای نمیرسی حتا!

اما خوب نوشتی فاطمه... این فضا رو درک میکنم..فضای بانک، این حال و حس ..
جالب بود..برام..

هه! فامیل دیدی ذوق کرد دلت!!!!

ما تو این یه تکه اش با شما موافق نیستیم دیگه!


اما درست میگی نباید خیلی بویشان کنی..

آره بوی غم ِ بدی میده..!

(هوای حوصله ات بارانی شده..)

دلم میگیره...چونکه زیرا....

تنها هستی اما تمام وجودت غرق تمناست!!
گاهی نفس هایت به شماره می افتد اما نفس داری هرچند که...

ای خدا ..چه دردای مشترکی!

سلام

والا ما از وقتی یادمون میاد این جوری بودیم
ولی ازونجایی که شوما تازه با ما آشنا شدی فک می کنی این جوری نبودیم

من از دیدن فامیل هایی که دوسشون دارم خوشحال میشم...هر چند تعدادشون خیلی کمه...
شومام انقد بد نباش با فامیلاتون...

درد مشترک...
دردادی مشترک اما فایده این دردای مشترک وقتی درمانی براش نیست هیچی نیست...

لیلیا شنبه 2 دی 1391 ساعت 19:08

یکی! نیس به فریناز قصه ما بگه..کجایی دختر پس؟!

از فریناز درخواست میشود پاسخگو باشند!!

لیلیا با من نبودند

لیلیا شنبه 2 دی 1391 ساعت 19:19 http://yeksabadsib.blogfa.com

هیچ وقت فکر نمیکردم کسی هم باشه ..وقتی توی بانک میره در صف انتظار ...شبیه حس و حال ما رو داشته باشه...

اما خداروشکر که بی قید نشدی....

هیچ وقت فکر نکن که فقط خودت تنها یه دردو داری...
هیچ وقت

شکر

sima یکشنبه 3 دی 1391 ساعت 09:32

سلام
وقتی گفتی فکر کردم در مورد شب یلدا و اون فیلما نوشتی

موجود بی معرفت تو چرا جواب اس ام اس نمی دی هوم؟چرا خودت یه اس نمی زنی؟هوم؟
پنج شنبه اومدی که هیچی اگه نیای من می دونم و تو ...عزیزم

سلام سیما خانوم

اون فیلما مسائل خیلی خانوادگی بین پدران ما بودند...آخه من اونارو واسه چی بنویسم؟

نه دیگه مامانتو دیدم تو بانک...وااای سیما آبروم رف اصا...اصا حواسم نبود...نوشتم اینجا گفتم بیای بخونی...خودت که نمیای با پای خودت

کی به کی میگه بی معرفت...
والا ما دیشب دیر دیدیم اسه شومارو ولی جواب دادیما
شما دیگه حواب ندادی
چشم...اگر عمری بود پنج شمبه میایم...

اصا منم نفهمیدم منظورتو از اون ... و عزیزم و اینا

فشاشو میده تش یه عزیزم میزاره

لیلیا یکشنبه 3 دی 1391 ساعت 11:14 http://yeksabadsib.blogfa.com



درمان همه ی درد ها با خدا بودنه...همین

کاملا درسته

فریناز یکشنبه 3 دی 1391 ساعت 17:43

اومدم لیلیلیلیلیا

بدو بیا



می گم فاطمه اصن حال کردی با گوشی اومدیم؟

این با گوشی اومدن ما از یک سال و نیم پیش شروع شد که ما سر کلاسای عمومی به شدت حوصله مون سر می رفت و حاج آقا واسه خودش قصه حسین کُرد شبستری می خوند
بعد ما یه ایرنسل داشتیم همینی که الان خدمتتونه بعد می ذاشتیم تو گوشیمونو سر کلاس عمومی ولو بود وبلاگ بر و بچ نظر می ذاشتیم

آره دیگه
خلاصه اینم قصه ی فریناز ما!

میگم حیف که ترم آخری درست داره تموم میشه وگرنه میرفتم لوت میدادم که دیگه سره کلاسای حاج آقا پا نشی بری نت دور باطل بزنی...
حیف...
حیف...

اونوخ من با این کارم چه میکردم با فریناز قصه ها

فریناز یکشنبه 3 دی 1391 ساعت 17:47


کاش می شد آه نکشید

تو نمی دونی چطوری می شه آه نکشید؟

اصن لی لی لی لیا تو چی؟ نمی دونی؟شما قمیا که باهوشین


بی قید
آره
کاش کسی بی قید نشه
هر یه بهمنی کلا در قید و بند قانونا نیست
آشنایی دارین که

راستی ببخشید واسه این موش و گربه منو که خل کردن کاش تو خل نشده باشی

گاهی واقعا نمیشه آه کشید...

گاهی باید کشید اصا...
باور کن...

آره...این روزا علت شکر کردنامم همینه که بی قیدی نرسیدم...

بیخیال

فریناز یکشنبه 3 دی 1391 ساعت 17:51

راستی مرسی که اسم داره این دفه خوانندت

اصن خودم موندما!

محمد اصفهانیو نشناختم! فک کن


می دونم داری بهم افتخار می کنی
می دونم
تو دلت نذار
بگو
بگو که به من افت خار می کنی

دیگه گفتم الان میاد میگه این کیه گفتم پیشگیری کنم...

دیگه وقتی اصفهانیو نشناختی من توقع داشته باشم فریدونو بشناسی؟

ووااااااااااالاااااااااا

آره...
واقعا بهت افتخار می کنم اصا

لیلیا یکشنبه 3 دی 1391 ساعت 21:48 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام..حالا نمیشه اون زبونت بره تو فریناز...

خوبه والا ما که سر کلاس های عمومی و تخصصی اینقد اینو اونو و استاد و اذیت میکردیم...که آخرش مینداختنمون بیرون..

چرا میدونم...هر وقت دلت چیزی نخواد آه نمیکشی..
پس سعی کن دلت چیزی نخواد..اگه نمیتونی هم که فایده نداره....آه بکش..
آه نام دیگر خداست..تو وبم نوشته بودم اون اولا...نخوندیش؟؟؟

تنها اسم خداست که از میان جان برآید..
آه رو نمیتونی با زبون بگی اصلن..

و اینکه کاملا درسته ما قمی ها خیلی باهوشیم...
اصن هوش تو خونمونه...

از جمله من و همشهری محترممان...

میدونم میدونم هیچکدومتون اینجا همشهری ندارین....
اما ما داریم فخرم نمیفروشیم حتا!.. دقت کردید دوستان..؟ واااااالااااااااااا

سلام...

چه قشنگ راجع به آه گفتی لیلیا...
مرسی...
واقعا مرسی...

نخیر...اصلا ورامینی ها باهوش ترینند

تازه به سیما بگم بیاد همشهری هم هست تایید می کنه...تازه فاطمه هم شهر مارو دیده تایید می کنه...
مگه نه فاطمه جونم؟

دیدی مااام همشهری داریم

واااااااالااااااااااااا

فریناز سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 09:11 http://delhayebarany.blogsky.com

اصن فاطمه پاشو بیا اصفهان بشو همشهری من که یه کم فخر و اینا بفروشم به لیلیا و این همشهریه نقل و نباتش

پاشو دیگه!













چرا هنوز نشستی داری نظر جواب می دی؟

د بیا دیگه

من بیام اصفهون آباجی؟
اونوخ چجوری آباجی؟

ولی حالا باشه

الان صدای منو از اصفهان دارید دوستان...


به کسی نگی دارم الکی میگما

لیلیا سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 09:45

فاطمه اصن معلوم نی کجا هستش!
فریناز دالی..

فاطمه ایناهاش...

فریناز سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 11:49

اصن چقد من تهنا شدم






نمیخواد بیای اصن
بمون با همون سیما جون و فاطمه جونت


منم یه اصفهانی پیدا می کنم اصن

هی خدا

محمدرضا سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 14:34

شماره 468 به باجه ی بیرون از بانک...
پاشو برو بیرون بینیم نشسته اینجا مشققاشو مینویسه...

اتفاقا به آرزوت رسیدی چون اون روز نرسیدم کارمو انجام بدم بانک...
فرداش رفتم...
از بس شلوغ بود و سرم درد گرفت

لیلیا چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 13:27 http://yeksabadsib.blogfa.com

من که گفتم فریناز نیتت رو خالص کن تا خدا بهت یه همشهری بده..

واااااااااااااااالاااااااااا..

اووووووووه...چه فاطمه جون فاطمه جونم بهم دیگه میگن..

فعلا که فاطمه جونتون نیست فاطمه..

یکی نی به فریناز بگه حالا تو فخرم که بفروشی من که عمرا نمیخرم...فریناز فخر فروش...

آره...فاطمه جونمون نیست

هه...فخر فروشی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 08:47

روز شمبه روز مناسبی برای انجام امورات غیر ضرور نمی باشد چه برسد به وبلاگ نویسی.
من کی آرزوم بود به کارت نرسی هان؟
شونصد نفر جلوت بودن خودت نمی رسیدی دیگه.
میندازه گردن مردم.
واااالاااااا

شوخی بود...
جدی نگیر سبز آسمونی....

ببخشید عصبی نشو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.