.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

روز من...

هوالغریب....


امروز روز من است...


روزی که از آن آغاز شدم اما امسال چه قدر احساسم عجیب است...چقدر غم مهمان دلم است...چقدر غصه...چقدر درد...


از آن ها که خوب بلد هستند نفس تنگی به سراغم بیاورند...از آن نفس تنگی ها که چند سالی بود نداشتمشان...یا از آن سر درد ها و سوزش معده هایی که به قول سیما کارم را به اصغر جان می کشاند...نام دکتریست که خانوادگی همیشه پیشش می رویم و من از بس پیشش رفتم که دیگر خوب دردهای مرا میشناسد ...


امسال ولی با خود عهد کردم لااقل روز تولدم سعی کنم خوب باشم...هرچند من برای همه همیشه خوبم و می خندم...


اما عهد کردم برای خودم هم خوب باشم...


عهد کردم...


برای همین هم طبق عادت همیشگی ام که عادت دارم غصه و غم هایم را برای آب بگویم...این بار هم کاسه ی کوچکی را در صبح تولدم پر از آب کردم و شروع کردم به حرف زدن...آب همیشه برایم قداست عجیبی داشته است...همان قداستی که باعث شده مهریه حضرت زهرا شود...


برای کاسه ی کوچک حرف زدمو حرف زدمو حرف زدم...


و اشک هایم با آب پیوند می خورد...صبح تولدم این گونه آغاز شد...


و من چقدر عجیب سبک شدم...چقدر عجیب خالی شدم...


پنجره اتاقم را باز کردم و اجازه دادم خنکای باد روز تولدم اشک هایم را که داغ بودند خنک کنند و اجازه دادم که مثل همیشه موهایم برای خودشان تکانی بخورند...


و بعد کاسه آب کوچکم را دادم که برود...


همیشه یاد گرفته ام که غصه هایم را برای آب بگویم که آب هم آن ها را با خود ببرد به آن دورها...
و امروز من در روز تولدم وقتی به وبم آمدم که سیک شدم از غصه ها...زیرا دوست نداشتم با آن دل پر غصه به سان یک آینه دق اینجا بشینم و از دردهایم بگویم...


وقتی آمدم که بتوانم همان دخترکی شوم که خوب بلد است مادرش را در اوج عصبانیت بخنداند حتی و خوب بلد است با برادرانش آن چنان خل بازی از خودش در بیاورد که همه بمانند در عقل این خواهر و دو برادر...


مخصوصا وقتی پای سن و سالمان می آید وسط...


همان دخترکی شوم که همیشه اشک هایش را گوشه اتاقش می ریزد و خنده هابش را سهم برادرهای خل تر از خودش و بقیه آدم ها می کند...


و حال امروز که روز من است اینجایم...


پر و تهی از غصه ها...


شاید جز خودم کسی تناقض این جمله و در عین حال صحتش را نفهمد...


در آخرین ساعات هشتمین روز دی ماه سال 67 پا به دنیایی گذاشتم که اگر آن دکتر نبود در همان لحظه ها تمام میشدم...دقیقش میشود ساعت 10 شب...و حال که هستم باید باشم و زندگی ام را آن گونه که هست زندگی کنم نه زنده گی...


هرچند که می دانم گاهی سخت است...و من خیلی وقت است که فقط زنده گی می کنم...


اما امروز با خود عهد کردم که زندگی کنم...حتی در رویا...زیرا امروز روز من است...


به فردایی که باید از نو زنده گی کردن را از سر بگیرم فکر نمی کنم...


خدایا برای نفسی که هنوز می آید حتی گرفته از تو ممنونم یکتای بی نظیرم...


شکر معبودم...شکر برای همه چیز...


شکر که 24 سالگی ام را دیدم...






نظرات 26 + ارسال نظر
خوده خودم جمعه 8 دی 1391 ساعت 14:21

اصا حال کن که از خونه داییتم می تونی اول شی با کمک من البت...
راستی نی نی داییت قرار بود مثه من 8دی دنیا بیادا که نیومد...

راستی یادت نره وقتی دیدیش تو گوشش آروم بگی خوش اومدی فرشته کوچولو...

این کارو من برای بچه های زیادی کردم...بچه های داییم و خالم...

امیدوارم قدمش مبارک باشه...به زنداییت از طرف منم تبریک بگو

فریناز جمعه 8 دی 1391 ساعت 15:05

بالاخره فاطمه خانوم رخ نمایاندند

مبارکا باشه اومدنتون بانو

میگم چرا هنوز قالبت سیاهه؟ خوبه سیاه دوس نداریا

تا اربعین می خوای سیاه بمونه؟

ممنون بانو

بله...با اجازه شما تا اربعین این خونه سیاه پوشه اربابه...

سیاه دوس ندارم اما این فرق داره

فریناز جمعه 8 دی 1391 ساعت 15:07

راستی
چقد خوبه که خوشحالی
که بالاخره یه آهنگ شاد از سنگ صبورت پخش شد

چقدرم خوبه که درک می کنی خلان این سرا رو چرا که خودتم به درد مشابه ما دچاری

کمرم امروز خیسه خیس شدا! خدا رحمش کرد مهمونامون رسیدن وگرنه یه پارچ آبو که حتما نوش جوش کرده بود فسقلی!

ابن آهنگ رو برای تولدم خیلی خیلی دوست دارم...

بله...در جریانیم

خب بعدا آب بریز روش

فریناز جمعه 8 دی 1391 ساعت 15:10

گفتی آب
یادش بخیر زاینده رودی داشتیم
چقده دوسش می داشتیم...

کاش بازش کنن
همیشه کلی راه می رفتم دم سی و سه پل یکی دو ساعتی می نشستم بعد برمیگشتم خونه
آدمو تازه می کنه
مث درختایی که همسایه شن

حالا امروز یاد گرفتیم می شود با یک کاسه ی آب هم زاینده رود رو به خانه آورد

یعنی حال کن اصن روز تولدتم معلمیا


کیکم که خدا را شکر نمی دین بهمون
یالله ببینم! کیک می خوایم ما

زاینده رود...

اون یه باری که تو کل عمرم دیدمش خیلی قشنگ بود...

امیدوارم بازش کنن به زودی براتون...

من هر وقت آپ پیدا نکنم این جوری به قول تو زاینده رودو میارم به اتاقم...

حال نداشتم کیک بپزم خودم...وگرنه خودم درست می کردم

فریناز جمعه 8 دی 1391 ساعت 15:12

اصن بازم حال کن اندازه خود پستت نظر گذاشتما

تقصیر خودته دیگه!! صبح تاحالا منتظریم این پست تولد برسه زنبیل گذاشته بودیم پشت وبتون دیگه اومدین حملــــــــــــــــــه

بعدشم قلبام تو زنبیل جا موندشا
بگیرش تا نبردم با خودم

















دستتون درد نکنه...

وب ما سوتو کوره...نگا

مرسی بابت این همه قلب قشنگ عزیزم




فریناز جمعه 8 دی 1391 ساعت 15:14

نه اون نشد

از اول امتحان می کنیم




















باحال شدا!!!!


مررررررررررررررررررررررررررررررررررررسی...

فریناز جمعه 8 دی 1391 ساعت 15:15

ااولش بد شد وگرنه نوشتم فاطمه

اصن حال کنا

اتفاقا تا دیدم فهمیدم نوشتی فاطمه

توام حال کن اصا

فریناز جمعه 8 دی 1391 ساعت 15:17

کیک و اینا یادت نره ها

یه کمم جواب نظرای ما رو بده دستت راه بیفته
مام بریم سراغ درسامون
مثلا فردا امتحان دارم

راستی تازه می ریم عصر مهمونی
اصن من نمی دونم فلسفه ی وجود عمو چیه
واللاااااااااااا

ما که چند ساله ندیدیمش! درست باید به میمنت تولد شما امروز بریم و اینا
بعدشم فردا بیفتیمو اینا

اصن خدا منو شفا بده

دقیقا فک کنم بیشتره پستتم شد حرفام


آخیییییییییییییییییییش

گیر کرده بودن همشونا

دست شوما مگه راه میرِد آباجی؟

بشین درستو بخون خب...
عمو خوب باشه خوبه ها...من هم خوبشو دارم هم بدشو

خوش بگذره بهتون در کنار عمو

امتحانتم خوب بدی ایشالله...

فریناز جمعه 8 دی 1391 ساعت 15:18

دنیا دنیا دنیا مبارک باشه میلادت بانوی آسمونیه من

با یه عالمه دعای خوب... یه عااااااااالمه شادباش و یه عااااااااااااااااااالمه حس خوب برای تو

قد همون دنیاها ممنونم ازت برای تموم خوبی هات...

لیلیا جمعه 8 دی 1391 ساعت 16:28 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام...

عجب دنیاییه! آخ خدا...

پر و تهی از غصه ها...خوب میفهمم..!باورت نمیشه!

بیخیال...

حالا که خدا بهت فرصت داده زندگی کنی خب زندگی کن..نه زنده گی... یا لااقل سعی کن...فک کن امروز دوباره متولد شدی..فک کن یه سالته نه 24 سال...!..رهای رها..شاد شاد..

امیدوارم روزت ، روز خوبی باشه...پر از احساس قشنگ..+ یه آب انار ملس+ یه تیکه کیک مثلثی انار...



سلام...

خیلی خوبه که این حرفو می فهمی لیلیا!

منم دقیقا به حرمت همین فرصته که می خوام زندگی کنم...

میگم انگار انار خیلی دوس داریا
روز توام پر از آب انار ترش...

من ترشی دوس دارم چون

لیلیا جمعه 8 دی 1391 ساعت 16:45

اصن یه عالمه خنده و اینا....واست شوت کردم فاطمه......

از لیلای پا طلایی!!!! برا فاطمه ی شوت وحشتناک....بگیرشون..(مثلا تو الان گلر مایی..واکی بایاشی.. مام سوباساییم خب!....شوت چرخشی هم میزنیم..)
...

خلاصه اینکه...به غم های دلت بخند..تا از رو برند شاید!!

اتفاقا یه بار سر همین گلر شدنم انگشترم شکست...انقد قصه خوردم که نگو...انگشتمم برگشت یه عالمه باد کرد...به کسی نگیا بین خودمون بمونه...

اتفاقا من شبیه کاکرو هستم فک کنم
شوت عقاب بود فک کنم...یه همیچین چیزی بود...
از بچگی عشق فوتبال بودم....یادش بخیر...با داداشام شوتای فوتبالیست ها رو چقد تمرین می کردیم
چه دورانی بود...
بچگی مام با این چیزا گذشت دیگه

فاطمه جمعه 8 دی 1391 ساعت 22:06

سلام دنیا من اومدم...
من همونی هستم که میخوام یک عمر از بودن در تو لذت ببرم.منو خدا خلق کرده که بهترین لذت ها رو بهم بده هم توی دنیا هم توی آخرت.
من با امید به خود خدا و توکل به اون و قوت قلب از مهربونی های خدا میخوام زندگی کنم.
من دوست ندارم هیچ چیزی منو از خدا جدا کنه.حتی مشکلات.حتب نام مهربونی ها.حتی نامردی ها حتی هر چیز دیگه...
من خدا رو دارم پس هیچی کم ندارم.
راستی یه کم هم شیر بهم بدید بد نیستا .مگه نمیدونید دارم گریه می کنم.
گناه دارما.یکی منو بغل کنه.

سلام...

نظرتون برام خیلی جالب بود...با این که نمی دونم کی هستید و هدفتون چی بود...
ولی برام خیلی جالب بود...
خیلی بهش فکر کردم...
ممنونم ازت...

[ بدون نام ] جمعه 8 دی 1391 ساعت 22:07

راستی تولدم مبارک.
چه قدر هم سوتی دادما
خواننده عاقله قطعا

آدم خودش به خودشم تبریک میگه؟

بله...خواننده عاقل بود و همه را فهمید و حتا تشکر هم کرد بابت حرف های شما که برایش خوب بود

لیلیا جمعه 8 دی 1391 ساعت 22:49

وا...

چه بچه هایی پیدا میشن این دور زمونه!
هنوز نیمده سر و کارشون با نته!

البته که خواننده عاقله...و دوست داشتنی حتا!

دیگه بچه های این دورو زمونه این دیگه خواهر

تو نت بزرگ میشن...عاشق میشن حتی و همه چیشون با نته دیگه...
خیلی هم خوب

اون دوس داشتنی رو با من بودی؟

نازنین جمعه 8 دی 1391 ساعت 23:06

تولدت مبااااااارک فاطمه جوووون

با این حساب باید الان 24 سال و یک ساعت و پنج دقیقه ت باشه


برات کلی آرزوی خوب دارم
دیگه به خدا گفتم به خودت نمیگم

مررررررررررسی نازنین جون

بعله...دقیقا همین قدم بود...اما حالا که جواب میدم بهت تا دو ساعت دیگه 24 سالو یک روزه میشم

منم برای تو کلی آرزوی خوب دارم همزاد زمستونی

نازنین جمعه 8 دی 1391 ساعت 23:09

اینم یه فاطمه قلبی



















ببینیم درست شد یا نه

وااااااای چه فاطمه ی قلبی قشنگی...


مرسی نازنین جوووووووووووووون...

اصا دی ماهی هستی دیگه...همشون هنر مندنمخصوصا دی ماهی های 67 که اصا یه وعضی هنر ازشون میباره

عالی شد

نازنین جمعه 8 دی 1391 ساعت 23:10

فریناز واسه من خوشگلتر از تو شد

بــــعله

بازم تولدت مبارک فاطمه جوووون
به همه آرزوهات برسی

ممنونم ازت نازنینِ بارونی...

توام به همه ی همشون برسی...

[ بدون نام ] شنبه 9 دی 1391 ساعت 13:13

[:S004





فا؟؟؟

مرسی بهر حال...

همون بالایی ها شنبه 9 دی 1391 ساعت 13:16








ملت چه بی کارنا.حوصله ندارم تکمیلش کنم.
خودت برو جلو آینه به خودت زبون در بیار اصا

مطمئنی همون بالایی ها هستی؟

اونا کامل گفتن فاطمه نه فا...

من به خودم که زبون درازی نمی کنم...
فاطمه افتخار نداد بیاد اینجا ولی اون دیده من چه جوری زبون درازی می کنم...
دوس داری همون شکلی یهت زبون درازی کنم؟

لیلیا شنبه 9 دی 1391 ساعت 21:27

یکی نی بگه مگه رفته بودی عروسی..! انگشتر دست کردی ..به قول مربی ما...عروسی که نمیخواین بیاین...فوتباله..

آب انار ترش..یه بار خوردم..مردم...اصن

نت..آخ نگو که متنفرم...اگه مجبور نبودم نمیومدم..

فاطمه=کاکرو.. رقیب خودمونی..پَ

خوبه که پچگیت اینطوری گذشت..

دوست داشتنی رو هم با خودمونو و دوستان خواننده بودیم.

و این که ..خوبه که میخوای زندگی کنی...ایول دختر..

اتفاقا من اصا اهل این جور چیز میزا نیستم...اون روزم یادم رفته بود قبل تمرین انگشترمو در بیارم...

آخ آخ من که بخورم از شدت سوزش معده میمیرم اما دوس دارم و می خورم گاهی

راجع به تنفر هم از نت نظری ندارم...نیاز به نت غیر قابل انکار شده تو زندگی الان ولی با وابستگی بهش به شدت مخالفم...

میگم نکنه توام فوتسال اینا کار می کنی؟ اگه آره که بگو خودم رقیبتم خفن...

می دونستم با من نبودی اون دوس داشتنی رو

می خوام اما باید دید که تا چه حد میشه یا این شرایط زندگی...

[ بدون نام ] شنبه 9 دی 1391 ساعت 21:58

ریا نشد که

شد اتفاقا

میگم شما کی هستین؟

جالبه واقعا برام

[ بدون نام ] یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 09:15

قدیما یادم میرفت اسممو بنویسم کلی فش می دادی.
این بار عمدا ننوشتم.
فش دادی بازم؟؟؟؟؟
جالبیش از بین رفت نه

اتفاقا آی پی رو واسه همین وقتا گذاشتن دیگه...
اولش نفهمیدم شمایی اما بعدش دریافتیم...
من اصا فش بلدم؟

آره اتفاقا...نمی فهمیدم بهتر بود

فریناز یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:30

اصن این بی اسمه هزار تا اسم داره ها

منم که اصن نمی فهمم کیه

میگما فااااااااااطمه تو الان دو روزته یعنی

ایول

چه زود زبونت باز شده ها


تازشم اصن فاطمه ای که خودم نوشتم خیلی یم خوشگل تره این فاطمه ی نازنینه
بعلشم تازه

منم مثلا نفهمیدم کیه

آره...دو روزمه ولی ماشالله خوب رشد کردم

هر دوش قشنگن...
اصا فاطمه ی خودم از همه اینا قشنگ تره...باور کنید:S024:]

فریناز یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 11:31

اولش فک کردم خودتی که 10 شب نظر دادیا!

بعد فهمیدم نه خودت این کارا رو نمی کنی
یکی دیگه س که بعله

دیگه ما بریم
دانشگاهم نشد بریم مامانمون باز دید بیکاریم یه جارو داد دست ما

کوزت می شویم
فعلا با اجازه خاااااااانوم

منو این کارا؟

هه...من که مدت هاست کوزت شده ام...
به قول بابام همون عصا

اجازه مام دست شماس آباجی

اصی حال کن که اصفونی برادون حرف میزدنیما

فریناز یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 13:14

فاطمه ی خودت؟
آواتور قشنگو می گی؟

آره...فاطمه ی خودم دیگه...خوده خودم

فریناز تو که می دونی چرا میپرسی باز عزیزه دلم؟

لیلیا یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 16:18

فوتسال اینا...آره یکم..قدیما..
الان دیگه...نه.
اما خیلی دوست دارم فوتبال و فوتسال...
اما..رقیب خوبی نیستیم برات...

شوما هم دوست داشتنی هستی فاطمه..
بخند..

منم خیلی دوس دارم...

شما دوستی نه رقیب...

توام بخند...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.