.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

بدون شرح....

هوالغریب... 

 

امروز خودم شخصا با همین جفت چشمای خودم این صحنه رو دیدم و خوندم که: 

 

ـ یعنی می خوای بهش دروغ بگی؟ 

- نه..فقط جوری میگم که خودش این برداشتو بکنه از حرفم 

-آهان...گرفتم.خوبه 

 

***واقعا عجب دنیای مسخره ای داریما...تو اون لحظه موندم که بخندم یا گریه کنم...مخصوصا وقتی طرف خیلی راحت قانع شد که دروغی در کار نیست...از تمام وجود دلم برای اون نفر سوم سوخت که قراره علاوه بر دروغ گفتن بهش فریب هم بخوره...و باز از تمام وجود آرزو کردم کاش هیچ وقت کسی باهام این کارو نکنه چون معلوم نیست چه بلایی سر احساسم بیاد...


بعدا اضافه شد:


این روزها که می گذرد، هرروز

در انتظار آمدنت هستم!

اما

با من بگو که آیا، من نیز

در روزگار آمدنت هستم؟



به یاد مرحوم قیصر امین پور که امروز سالگرد رفتنشون بود...

ماهی کوچک بی لیاقت...


هوالغریب...

می دانم که لیاقت بارگاهت را نداشتم...از شوق دیدار حرمت آن چنان خوشحال بودم که تمام آرزویم این شده بود که عید غدیر در کنار تو هستم تا برایت بگویم که دراین یک سالی که به حرمت نیامده ام چه ها که نکشیده ام...درست است که عادت کرده ام که همیشه خوشی هایم تبدیل به گریه شود ولی دلم گناه داشت...بدجور دلش خوش شده بود در میان تمام نا امیدی ها...


خودت بهتر از هر کسی از دلم با خبری...از بار آخر که با اشک های تمام نشدنی حرمت را ترک کردم چند بار قصد سفر کردم و هر بار دعوتم نکردی...آخ که من چقدر بی لیاقتم...


میان گریه هایم از خواهرت خواستم مرا به شهرش دعوت کند...دعوتم کند که به آن گوشه دنج حرم حضرت معصومه بروم و برایش ساعت ها حرف بزنم و اشک بریزم...اما به آنجا هم دعوت نشدم...دیشب وقتی نرفتنم به مشهد قطعی شد به یکباره با تمام وجود شکستم...من که با همه ی دردسرهایم به امید مرهمی میخواستم روانه ی حرمت شوم اما آن قدر بد بودم که حتی فرصت یک نفس کشیدن در حرمت را هم به دست نیاوردم...


آخ که این اشک ها نمی دانم چرا تمام نمیشوند...نمی دانم این همه فکر...این همه شلوغی از جان من چه می خواهد...


آخ که چقدر حرف دارم...چقدر دلگیرم...چقدر دلم شکسته از همه...


انگار امتحان خدایم خیلی خیلی سخت تر ازین حرف هاست...دیگر ایمان آورده ام که تا پایان امتحان اش تمام مرهم ها از من دریغ شده اند...دیگر به مرز ایمان رسیده ام راجع به این حرف...شانه هایم تحمل ندارند... پای پیاده و تنهای تنها...خدایا دستم را تو بگیر فقط...فقط تو...دیگر خسته ام از تمام دست گرفتن ها و رها شدن ها میان زمین و آسمان...تنها تو...

فقط همین...

.....
...



***دخترک هیچ گاه نتوانست در زندگی اش بفهمد که وقتی یکی میگوید که همیشه حوصله ات را دارد یعنی چه...زیرا هیچ گاه هیچ کسی بر سر قولش نماند...این هم یکی از همان قانون های نانوشته ی ما آدم هاست...


قول ها ساده تر ازین حرف ها میشکنند وقتی دیگر دل کسی برای تو نباشد...

به همین سادگی!!!




سبزی بی نهایت...

هوالغریب....



بچه که بودم عادت داشتم وقتی می خواستم نباشم و خودم را مخفی کنم به زیر تختم پناه می بردم...همیشه جایگاه من بود...همیشه زیر تخت من و روی چوب هایش پر بود از یاداشت های زمان کودکی که هنوز بعضی از آن ها را به خوبی به خاطر دارم..دیگر مادرم می دانست هر وقت به یک باره ناپدید می شوم کجا پیدایم کند...از آن قدیم ها هم حسابی خل بودم...یادش بخیر...


اما چه شد که به یادش افتادم؟چندی پیش بار دیگر پناه بردم به زیر تخت...نه تخت زمان کودکی هایم...و نه حتی تخت الانم...پناه بردم به زیر تخت فاطمه...از زمان کودکی تا بحال این کار را نکرده بودم اما آن روز به یکباره به خودم که آمدم دیدم آنجایم و اصلا هم در مقابل این که فاطمه دارد دنبالم می گردد به روی خودم نمی آوردم...آن روز حالم خوب نبود و نمی دانم چه شد که به سرم زد که پناه ببرم به زیر تختش...انگار میخواستم برای همیشه گم شوم و دیگر هیچگاه پیدا نشوم...فاطمه خوب حال آن روز مرا به خاطر دارد...حتما خوب یادش هست که با گریه از خاطره های زمان کودکی ام برایش گفتم و مثل همیشه شاهد اشک ریختن ها و حرف زدن های من بود...یادت هست فاطمه ی پر از سکوتم؟!


هر آدمی برای خودش قفس تنهایی دارد...قفسی که وقتی دلزده و دلگیر شد از همه برود به آنجا...مثل فرید فیلم خانه سبز...برود در قفس تنهایی اش و ساعت ها خیره شود و با حال خوب از آن قفس بیرون بیاید...


قفس تنهایی من هم همان زیر تختم بود...


گفتم خانه سبز...یادش بخیر...آن قدر این فیلم را از کودکی خوب به خاطر دارم که حتی اکثر دیالوگ های فیلم را نیز به خاطر دارم...


یادش بخیر...این را همیشه آویزه گوشم کردم از مرحوم شکیبایی که با آن صدای جادویی اش می گفت:قهری؟


عاطفه:آره


_حرف که میزنی؟


_آره


_پس اشکالی نداره...اصا چه معنی داره تو این خونه کسی با کسی قهر کنه؟


یادش بخیر...

و این سبز باشید که اینجا همیشه می گویمش یادگار همان صدای جادوییست...


سبز سبزم ریشه دارم            من درختی استوارم


شور و عشق و شادی ام را                از خدایم هدیه دارم
....
....
سبد سبد ستاره از آسمون می باره      تو قلب پاک گلدون بهار خونه داره....



***بابت تمام بی ربطی نوشته های این پست شرمنده...و این بار سبز تر از همیشه در این پاییز پر از دلتنگی می گویم که سبز باشید...

....

هوالغریب...



ngl ld o,hn trx fh j, pvt fckl....trx j,...

onhdh lk trx j, v, n,sj nhvl....


ildk...

onhdh jkihl kchv j,...

ili vtjk...j, fl,k...


***فک کنم فقط خودم بدونم که چی نوشتم تو این آپ رمزی...


سهمتون از عاشقی بهترین باشه...