.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دندان درد


هوالغریب...


این روزها در خیابان های پایتخت چه غریبانه راه میروم... این روزها در خیابان های شهرم راه که می روم خودم دلم به حال خودم میسوزد...

این روزها که هر لحظه اش در گوشه ای ازین شهرم دلم برای خودم میسوزد...ولی نمی گذارم کسی بفهمد و دلش برایم بسوزد!!!


انقدر سفت و محکم شده ام که هر کسی مرا ببیند با خودش می گوید: این مگه احساس هم داره؟!

و جالب اینحاست که احساس نداشته ام واسه بقیه صرف بچه های مرکز توانبخشی میشه که وقتایی که کم میارم میرم سراغشون...

مثل دیروز که وسط کارهایم رفتم تا به نوبت دندان پزشکی ام برسم... عصب کشی داشتم... و چقدر درد داشت... خیلی وقت بود باید میرفتم و هی نمیشد تا بروم... بالاخره رفتم... و یک ساعت و نیم داشت روی دندانم کار می کرد که من بازهم فشارم افتاد... و جالب اینجاست که بعدش قشنگ رفتم سر کار...


و امروز من مانده ام و دندان دردی که تا مغز استخوانم را می سوزاند... وسط کارهایم!

عوضش عب نداره... عصب هاش مردن دیگه... دیگه درد نمی گیره...


چقدر خوب می شد که آدم قلب و احساسش رو هم عصب کشی کنه... عصب هاش بمیرن تا نسبت به همه چیز بی حس بشه .... هر چند که این روزا من انقققدر درگیر کار شدم که خودم هم خودمو نمی شناسم...



خیلی حرفه  نه گرمای دستی رو حس کنی  نه گرمای حرف خوبی رو...

و خودت باشی و خودت...


من ی روز بالاخره قلبمو هم عصب کشی می کنم...


تا دیگه نه واسه کسی تنگ بشه و نه به کسی احساسی توش باشه...


قلب عصب کشی شده دیگه نمی شکنه...

عین همون پروفایل تلگرامم که واسه قلبم نوشتمش...  به فرانسه هم نوشتم که هیچ کس نفهمه...


نوشتم :

من به قلبم افتخار می کنم

شکست، زخمی شد، ویران شد، له شد ولی هنوز داره راه میره...




+ باز هم پست های وسط کار!!!!

بی ارتباط ترین حرف های دنیا!


هو الغریب...


یوقت هایی بیشتر از همیشه می فهمم چقدر پیر و شکسته شدم این روزا... جوری که وقتی عکس های این روزام رو می بینم دلم بسوزه که حتی با دو ماه پیشم قابل مقایسه نیستم...

وقتایی مثل دیروز...

که اون آدم محترم زنگ زد...


فکر کن تموم کارهای تجزیه داستانشو به بهترین نحو انجام دادم ...جوری که استادش نمره کامل بهش داد... بعد همین آدم به اصطلاح دانشجوی فوق لیسانس مملکت  موقع پرداخت اش که شده بازی درمیاره... از این آدم ها کم ندیده ام... زیااااااد هم دیده ام...

بزار ی تجربه بهت بگم...

آدما فقط و فقط توی دو تا شرایط چهره واقعیشون رو نشون میدن...

وقتی پای خودشون و جونشون وسط باشه و وقتی که پای پولشون بیاد وسط!!!

توی این دو تا شرایط تو خوب می تونی چهره واقعی هر آدمی رو ببینی...

اما این یکی آنقد حال منو بد کرد که دیشب تا خود صبح از معده درد و سر درد به خودم پیچیدم...

دوس ندارم مرور کنم حرفاشو که چرا انقدر واسم گرون تموم شد...

اونم واسه منی که توی کارم همیشه سرسخت ترین بودم... حتی توی بدترین شرایط هام توی کارم و ارتباطم با آدما سرسخت بودم...

که اگر آدم سرسختی نبودم هیچ وقت نمی تونستم معلم و مترجم باشم و روزی با صد نفر آدم برخورد داشته باشم...

وقتایی که داری از شدت غصه میترکی ولی باااااید در کمال آرامش درستو و کارتو انجام بدی... گاهی هم انقدر دقیق نقش بازی می کنی که یهو مثلا یکی از شاگردات که هم سن خودته و استاد دانشگاهه ولی میاد پیش تو زبان یاد می گیره و به خاطر هم سن بودن تو رو خواهر جان صدا میزنه بهت میگه: کاشکی من قیافم مث شما انقدر آروم بود...و توی کلاس تمام مدت زل بزنه بهت و بگه من نمی خوام به تخته نگاه کنم و تو خندت بگیره که چقدر بازیگر خوبی شدی!!!

و خیلی چیزای دیگه که از من ی آدم به شدت معطوف ساخت...

ی آدم معطوف که این روزا هر کس به هر نحوی بخواد حرفاش رو با من از کار و این مسائل فراتر ببره من به شدت بهم می ریزم...و بخواد ازم بپرسه چرا انقد توی خودمم قاطی کنم...

ی چیزو می دونی؟

ی آدم هر چقدم سعی کنه که نشون بده خوبه بازم هم تابلو میشه.... چون این آدما یهو میرن توی خودشون... و بعد که صداشون میزنن می خندن!!



پشت فرمون بودم که زنگ زد... مجبور شدم پارک کنم... کلی راه تا خونه باید میرفتم... دم اذان و با زبون روزه... هر چی من خوب حرف زدم... اون بد...

تهش میگه  من با زبون روزه دارم وقت میزارم با شما حرف میزنم...

راستش دلم شکست...

منم روزه بودم....


اینو که گفت من قاطی کردم...

همیشه اخلاقم همین بوده... تمام حرفای ی آدمو تحمل می کنم و هی صبر که شاید خودش درست شه و بفهمه که باید درست حرف بزنه... ولی یهو با ی حرف که شاید زیاد هم بد نباشه من منفجر میشم! جوری که طرف بمونه مرا چرا انقدر بهم ریختم!!!!



 قط کردم و تا خونه فقط گریه کردم...

نه بخاطر حرفاش...


گریه کردم

بخاطر تموووووم بی کسی ها و بی پناهی هام...

با زبون روزه...

دم اذان...

پشت فرمون

و کلی راه تا خونه که زنگ زدنش باعث شد کلی بعد اذان برسم خونه...



آخ که امان از بی شعوری

امان...


+ چقدر دوست داشتم ار کربلایم بنویسم... نوشتم... خیلی هم نوشتم...

اما همه را  تمام و کمال گذاشته ام برای خودم...

می خواهم خسیس باشم...

تمام رویاهای شبانه ام را

تمام حال آنجا را

تمام اتفاقاتش را

تمام مریض شدن های آنجا را

که حتی در حرم امام حسین هم  به شدت زمین خوردم از شدت مریضی

ولی چه شد که بلند شدم...

و تمام شوریدگی های بی پایانم در بین الحرمین

که من را تا ته آسمان خدا برد...


تمام این ها را گذاشته ام برای خودم و دلم...

می خواهم خسیس باشم...

می خواهم سکوت کنم...


++ به قول رئیس آموزشگاه که وقتی پست های اینستاگرام منو می بینه و می خونه میگه: ترجیح میدم فقط لایک کنم...ولی اگر دختر بودم خیلی حرفا بهت میزدم...

منم میخندم و میگم پس خوبه که دختر نیستید... چون من اصلا حوصله ی هیچ آدمی رو ندارم که بخواد در مورد این چیزا با من حرف بزنه... و چند روز بعد منو پشت چراغ قرمز ببینه و با ماشین بیاد بپیچه جلوم و بگه : اینم تلافی حرف اون روزت... منم ی مسیر رو تعقیبش کنم و ی جا بالاخره بپیچم جلوش و بگم : این تلافی نبود ... فقط خواستم بگم زنا راننده های خوبی هستن...


+++ من هنوزم پست های وسط روزای کاری رو دوست ندارم...ولی مجبورم.... مجبووووور...


++++مخاطب من در این پست سنگ صبور کوچکم است... نشسته ام و دارم برایش حرف می نویسم.... تعجب نکنید که وقتی می گویم : ی چیزو میدونی؟ منظورم چه کسی است!


خدایا زبان شکر کردن را از من نگیر... همان طور که در این یک سال اخیر زندگی ام زبان شکر را از من نگرفتی... باز هم نگیر.... برای تمام سختی هایم شکر...

شکر که داری مرا معطوف می کنی و سر به راه خودت... فقط خودت...


دارم می آیم...


هوالغریب...


اگر این بار قسمتم شود دارم می آیم... به سوی شش گوشه ات ...

به سوی شش گوشه ای که بارها و بارها خوابش را دیدم... از همان شبی که در خواب با سر و وضع آشفته به سوی شش گوشه ات دویدم و آنجا آرام گرفتم ذلم برایت رفت...و حالا که هیچ چیزی برایم نمانده است می خوام بیایم.. حالا که دلم ار همه کس سیر شده است...

همین روزها به سویت می آیم ارباب خوبم...

فقط خودت می دانی که دوست دارم چگونه بیایم... دلم را نشکن... بعد از شش سال دوری دارم می آیم...

مرا بپذیر...

مرا خوب و پاک بپذیر...


دلتنگی دارد مرا می کشد!


هوالغریب...


اگر سوگوار دلم نبودم برایت می گفتم که چقذ دلتنگ تو شدن برایم سخت است... و تا چه حد غمگین تر و خسته ترم کرده است... و حتی پیرتر...

آخ که کاش می دانستی دلتنگ تو شدن برایم چقدر سخت و جانکاه است...

امانم را بریده است این گریه ها...

امانم را بریده است این خواب ها...


تمام شدم...

من کاکرو یوگا بودم!!

هوالغریب...


دیروز داشتم فک می کردم واسه من چی بودی... این مدت بهش فکر می کنم همیشه... داشتم فکر می کردم بودنت منو کاکرو کرده بود.. همون شخصیت کارتون فوتبالیست ها... همون که قوی بود و شوت هاش میخورد به عقاب ها و میفتادن زمین...

آره..

بودنت این چند ساله منو کاکرو کرده بود... مث همون وقتا که فوتسال کار می کردم و ضرب شوت هام معروف بود و حتی ی بار هم طاهره ( همون دختری که دروازه بان تیم ملی بانوان بود) گفت من بدون دستکش توپت رو می گیرم و من گفتم دستکش دستت کن... اونم چون عضو تیم ملی بود و نخواست کم بیاره... گفت بزن... منم زدم... و وقتی هر چهار انگشت دستش برگشت و توپ من گل شد و دستش کلا کبود شد!

از همون وقتا که اولای بودنت بود و من تازه انگیزه گرفته بودم واسه شروع ورزشم...از همون چند سال پیش من کاکرو شدم...


بعد اون مدتی که پام توی گچ بود درسته دیگه فوتسال رو ادامه ندادم ولی توی زندگیم کاکرو بودم... عین همون کاکرو که قوی بود ... واسه خونوادش کار می کرد و توی خیابون ها می دوید و با توپش هم تمرین می کرد و هم روزنامه پخش می کرد... و گاهی وسط همون روزنامه پخش کردن هاش گریه میکرد... کاکرو با اون همه قدرتش گریه میکرد ولی نمیزاشت کسی اشکاش رو ببینه...

منم عین همون بودم... با وجود تموووم مشکلاتی که داشتم و هنوزم هستن ولی بودنت منو کاکرو می کرد... بهم قدرت میداد... که کار کنم... که فرانسه رو با وجود تموووم دغدغه هام بخونم و کلی سختی بکشم تا ترجمه رو پیش بهترین استاد ایران کار کنم... و حالا به جایی برسم که توی ترجمه ی حرفایی داشته باشم واسه زدن....

می بینی منو چقدر کاکرو کرده بودی!!


حتی با وجود اینکه بودن من تو رو هیچ وقت کاکرو نمی کرد... چونکه کافی نبود....

من به اینش کاری نداشتم....


اما حالا چند ماه میشه که دیگه کاکرو نیستم... دیگه خبری از هیچ چیز نیست... منم و فرانسه ای که دیگه نمی خوام ادامه بدم...

منم و آموزشگاهی که شاید این ترم ، ترم آخری باشه که اونجا میرم...

منم و هزار تا چیز دیگه...


از من می شنوین نزارید هیچ وقت ی آدم شما رو کاکرو کنه... که وقتی بره شما از ی مورچه هم ضعیف تر میشید...


مدت هاست دارم یاد می گیرم کسی رو واسه هیچ کاری محکوم نکنم...

این وسط ایراد از من بود... من نباید به جایی می رسوندم خودمو که ی آدم منو کاکرو کنه...

اون هم منی که از همون اول روزی صد بار میگفتم تهش هیچی نیست...ولی حرفاش منو به این باور رسوند که تهش حتما ی چیزی هست و من کاکرویی شدم گه بیا و ببین... کسی که با وجود تمام مشکلاتش ولی باز کار می کرد... و شبا تا دیر وقت و گاهی هم تا صبح...

اما حالا من موندم و تمام این چند سالی که ریخته روی سرم....

من موندم و عیدی که هنوزم هضم نشده واسم که وقتی بهش گفتم امیدوار بودم دیدنت شاید منو بهتر کنه ولی نیومد!!!


من دیگه هیچ وقت کاکرو سابق نمیشم...

به زندگیم ادامه میدم ولی نه با قدرت... محتاط... با ترس...

از کاکرو هیچی نمونده جز زندگیش که باید ادامه بده...

شدم عین همون زمان که پام توی گچ بود...

درسته پام خوب شد ولی هیچ وقت قدرت شوت هام برنگشت...

چون وقتی شوت میزنم ی دردی می پیچه توی پام که نمی تونم محکم بزنم...


منم ی روزی بالاخره از زیر این آوار بیرون میام و خوب میشم... اینو مطمئنم... چون خدا هنوزم هست...

چون خدا هنوزم بالا سرمه...

ولی دیگه مثل اولم نمیشم!!


خوب شدن کجا

مثل اول شدن کجا!!!




+ این هم آخرین عاشقانه ی ماهی کوچک تو...