.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

ده ساله شدنت مبارکم باشه...

هوالغریب...


تولد تو رو هیچ وقت یادم نمیره...

ده ساله شدنت مبارکم باشه سنگ صبور قشنگم...

28 مهر همیشه برای من یعنی سنگ صبور کوچولوم...

اومدم تا بهت تبریک بگم

هرچند دیر...



چرت و پرت گویی!

هوالغریب...


دیگه حتی قدرت نوشتن رو هم از دست دادم!

دیگه حتی نمی تونم بنویسم... دلم برای اون روزگاری که می تونستم تک تک حرفام رو بنویسم تنگ شده...


میدونی خیلی خوبه که بتونی بنویسی...

ولی ازون بدتر اینکه که حتی نتونی بنویسی...


ی تار موی سنگ صبورم رو با هزارتا تکنولوژی جدیدی که اومده عوض نمی کنم

ولی کاش هنوزم میتونستم بنویسم...


مثل همون وقتا که حتی سرکار هم پست میزاشتم ولی حالا همونم از دست دادم!!!!


خودمم خودمو نمی شناسم

اینجا کسی هست منو یادش مونده باشه؟ که کمکم کنه خودمو بشناسم؟


هرچند توی این روزگار ادم از پدر و مادرشم نمی تونه توقع داشته باشه چه برسه به غریبه ها!!!



در حق هم دعا کنیم...

التماس دعا

بیست و نه سالگی!

هوالغریب...


دی ماه منم رسید و من حتی روز تولدم به وبم سر هم نزدم...باورت میشه؟

چقدر همه چی عوض شده... نمی دونم این همه عوض شدن یعنی چی...

نمی دونم...

اصلا ازین روزها سر در نمیارم... روزهایی که دارم به سی سالگیم می رسم... باورت میشه؟

یک سال تا سی سالگی فرصت دارم...

به مامانم گفتم تا سی سالگی پیشت می مونم و بعد از سی سالگی یا برای همیشه از ایران میرم یا خونه ام رو جدا می کنم...

و این یک سال رو دارم به سختی کار می کنم...

میدونی یکی از سختی های زندگی کردن توی ایران چیه؟

اینکه یا باید مرد باشی یا مثل مردها زندگی کنی...

وگرنه اصلا نمی تونی به عنوان یک دختر تنها با این مردم کنار بیای و باهاشون کار کنی...


بهتره دیگه ادامه ندم و برم به کارهام برسم...

و از روز تولدم حرفی نزنم و هیچی نگم...


میشه دعام کنید؟!

لطفا


کاکرو

هوالغریب....


داشتم مرور میکردم...

نمیدونم دنبال چی ام...


رسیدم به یکی از مطالبم...نوشته بودم بودنت منو کاکرو کرده بود...

وقتی خوندمش بلند بلند گریه کردم... جوری که یهو مامانم با ترس اومد تو اتاقم گفت چی شده...

طفلک از خواب پریده بود...

 

ولی بلند بلند گریه کردم...

دلم سوخت...

دلم سوخت که از 26 فروردین که این حرفو زدم تا حالا ازون کاکرو چی مونده؟


جواب این سوال رو نمیگم...

هیچی نمیگم...



هیچی از هیچ کس بعید نیست...

هوالغریب...


نه می تونم ازین احساس رها شم تا تو تنها شی

نه اون اندازه دل دارم ببینم با کسی باشی...


بالاخره ی شبی اومد که بتونم بیام سراغت... نه اینکه شبای دیگه نشه بیام...چرا میشه..ولی انقدر کار دارم که راستش خودمم نمی دونم دارم چه بلایی سر خودم میارم...

دیشب رکورد زدم... 48 ساعت بیداری پشت هم...

دو شب پشت سرهم که بدون پلک زدن کار کردم... کار کردم و کار کردم....


از آدمی مثل من بعید نیست... مثل وقتی که غزاله گیر داده بود که به قول خودش بیاد تو خلوت من و من اون شب جوری سرش داد زدم و گفتم نه... که فکر کنم تا آخر عمرش از من متنفر بشه... جوری در مقابلش ایستادم و وسط اتوبان پیاده اش کردم که از من بعید بود با کسی این کارو کنم...

از دختری که این روزها حتی به زنده بودنش هم شک داره این چیزا بعید نیست...

به قول مامانم که اون شب خیلی اتفاقی شنیدم که داشت سر سجاده با گریه میگفت:

خدایا این سهم فاطمه از زندگی نبود...

و من مردم و زنده شدم...

مردم و زنده شدم

مردم و زنده شدم ...


این روزها از بس سعی می کنم همه چیز رو خوب جلوه بدم که خودمم باورم شده همه چی روبه راهه...


بگذریم

بگذریم

بگذریم


حتی حس نوشتن هم ندارم دیگه...


+ شعری هم که اون بالا نوشتم... ربطی به حس و حالم نداره....