.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

درد


هوالغریب....


اول از همه بگذار بگویم که این از آن پست های در حین کار است... از آن پست ها که تا فرصتی جور می شود تو می شتابی به سوی خلوتگاهت... راستش را بخواهی مدت هاست دفتری همراهم هست که در کیف دستی ام همیشه همراهم است... بیش از چندین ماه است... دفتری با طرحی خاص... و در آن می نویسم... حتی در فرصت نیم ساعت های بین کلاسم... جوری شده است که تمام همکارانم نوشتن هایم را دیده اند و خیلی هاشان می گویند فاطمه تو چت شده این چند وقته؟ چقدر یهو وسط تموم شلوغی هات ساکت میشی؟ و من می خندم و میگم شماها حساس شدین عیب نزارید روی دختر مردم... حتی همین دیشب که فرشته تا ی مسیری باهام اومد و رسوندمش... چون دیر وقت بود ... و توی ماشین من هی صدای ضبط رو زیاد می کردم و اون هی کمش میکرد و میگفت خانوم ر... درسته ازتون کوچیک ترم ولی میشه بگید چرا ی جوری شدین؟ و من به فرانسه جوابشو میدادم و اونم میگفت من نمیدونم ولی باید تا عقدم خوب بشی... منم باز به فرانسه میگفتم که محرم اومد که! تو پس کی میخوای به ما شیرینی بدی؟ و میگفت همین روزا... و به ماهرانه ترین روش از دستشون در میرم و میخندم...


اما می دونی سنگ صبورم... بزار واسه تو ی نفر بگم... آخه این روزا تو تنها کسی هستی که حرفای منو میشنوی... حفظ کردن ظاهر خیلی سخته... قبلا هم ازین کارا می کردم ولی حالا خیلی فرق داره همه چی... درسته وقتی منو اینجا ببینن و سر کلاسام ...انقد سرخوشم که حد نداره... حتی همین دوشنبه که با اون حال اینجا بودم و انقد درد داشتم که نمی دونستم چطور طاقت بیارم... ولی انقدر سر کلاس همه چی عوض شد که نگو... تمام مدت در کنار درس و این چیزا انقد بچه ها خندیدن که حتی اومدن بهمون تذکر دادن که چقدر شیطون شدین امروز...  و این روزا انقد سر کلاسام داره به بچه ها خوش میگذره که وقتی میرن همشون میگن دلمون واستون تنگ میشه...


این خیلی خوبه که توی این دنیا دل آدما واست تنگ بشه... چیزی که همیشه دلم میخواسته تجربه کنم... و حالا خدا ی جور دیگه ای این دلتنگی رو بهم داده... دل بچه هایی واسم تنگ میشه که بعضی هاشون رو واقعا دوس دارم... مث مهتا که ترم پیش باهاش داشتم و دیروز وقتی منو دید بغلم کرد و گفت کاش این ترمم شما بودین و موقع رفتن باید بیاد منو ببینه و بعد بره... دختر نازی که کلاسشون تنها کلاس خردسال ترم پیشم بود... دیگه  ی سالی هست که فقط بزرگسال بهم میدن و فقط به اصرار خودم ی کلاس خردسال می گیرم...چون بجه ها پاک ترینن...عین همین مهتای نازی که وقتی می بینمش و واسم از تجربه ی کلاس ششم بودنش میگه من دلم واسش ضعف میره... وقتی به مدیرمون اصرار میگنم که میگم من نمیدونم باید ی کلاس خردسال بهم بدین هر ترم و اون میخنده میگه تو معلم بزرگسالی واست افت داره بچه درس بدی ... و من میگم من شرطم همینه... هرچقد بزرگسال میدین بدین ولی خردسال هم باید باشه... من بچه ها رو بیشتر دوست دارم تا دنیای آدم بزرگ ها...

اونم با خنده میگه از دست تو... باشه فلان کلاس هم مال تو...


یا وقتی حتی دخترا یا پسرا همین جرفارو میزنن بهم... از اون پسری که تازه چند ماهه پدرش رو از دست داده و وقتی از مشهد اومد و بهم گفت خیلی واستون دعا کردم...

خوبه که دعام میکنن...

شایدم دعای همیناس که هنوز منو میخندونه...تا لااقل وقتی سرکلاسم بخندم... تا حدی که همون دوشنبه زخمم خون ریزی کنه و خودم متوجه نشم و بچه ها از خونی شدن مقنعه ام بهم بگن و منم هزار جور بهونه بیارم که خوردم زمین و این چیزا...


این روزا واقعا دلم میخواد ی نفر باشه و همه ی اینارو بهش بگم و بهش بگم که چقدر دارم له میشم... اما خوشحالم که دعای پاک این بچه ها منو هنوز سرپا نگه داشته و با خودم عهد کردم تا وقتی زنده ام معلم باشم... به بچه ها درس بدم و حواسم باشه که فلان بچه ، بچه ی طلاقه یا فلان بچه مادر نداره یا پدر نداره و مدام حواسم بهشون باشه ... و حتی زهرای ترم پیش که در حال ازدواج بود و بهم ی بار اومد و گفت میخوام باهاتون حرف بزنم...منم بعد کلاسم موندم توی کلاس و اونم بی مقدمه شروع کرد ماجرای ازدواجش رو گفت و میگفت توی این چند ترمه حس می کنم شما قابل اعتماد ترین آدمی هستی که می شناسم... و من از تعجب مونده بودم و گفتم من فقط معلم زبان توام زهرا... اونم بخنده و بگه واسه من بیشتر معلم زبانی... و من تمام نیم ساعت استراحتم بمونم و باهاش حرف بزنم و شب عید غدیر عقد کنه و جلسه ی بعد با شیرینی بیاد... این خیلی خوبه!!


وقتی این گوشه ی آموزشگاه می شینم حس میکنم باید بنویسم...چقدر خوب که امروز لپ تاپ و مودمم همراهم بود... و تونستم بنویسم... آخه اون دفتر زیادی خصوصیه... واسه کسیه که هیچ وقت نداشتمش... هیچ وقت...


چقدر این بغض لعنتی داره خفم میکنه و من چقدر حس میکنم نیاز دارم به دعا... به دعایی که تموم بشه تموم این کابوس ها... که زندگی رو عوض کنه...یا راحتم کنه واسه همیشه یا حالم رو بهتر ازین کنه... و همه چی عوض بشه.... دیگه خسته شدم از ظاهر حفظ کردن ...


مثل دیشب که با حرفای فرشته توی ماشین گریه ام گرفته بود و خداروشکر که نه شب بود و تاریکی هوا باعث میشد اشکام رو نبینه... و فقط صدای خنده هام رو بشنوه که داشتم باهاش فرانسه حرف میزدم ... و هی مدام در مورد کلاس ها و نحوه تدریس باهاش حرف بزنم  و تهش خودش برگرده بگه این یعنی ساکت شم دیگه... منم باز به فرانسه بگم به این میگن بچه ی خوب!


خیلی جالبه ... اون فارسی میگه ... من فرانسه جوابش رو میدم و تازه کلی هم سرش غر میزنم و میگم مگه ما هم کلاسی فرانسه هم نیستیم... چرا فارسی حرف میزنی با من؟

اونم عین بچه ها قهر کنه و بگه اصلا نخواستم... اصلا حرف نزن... و تا آخرای مسیر دیگه حرف نزنه ...


خیلی حرف زدم...

پراکنده گفتم و از این شاخه به اون شاخه پریدم...

منو ببخش سنگ صبورم....


آخه من نمیدونم اگه با تو حرف نزنم باید با کی حرف بزنم... منو ببخش که انقدر حرف میزنم واست و تو انقدر خوبی که همشو می شنوی ... بدون دعوا...



+ چقدر این عکس رو دوست دارم... ی درد که داره میخنده...

مث من... ی فاطمه که وسط تموم دردهای روحی و جسمیش می خنده... چقدر خوب!

دو تا چشمام

هوالغریب....


این شب ها خواب های عجیب می بینم...

درست عین همان خوابی که برایم دیده بودند... دیده بودند که دختر دارم ولی پدرش را نه... دخترم تشته بوده است و من خودم را به آب و آتش می زدم که به او آب برسانم ...


خواب های خودم هم همینقدر عجیب و غریب اند... و من گاهی صبح ها بعد از نماز از عجیب بودن همین خواب ها بیدار می مانم و نمی دانم حکمت این روزها چیست..

این روزهایی که برای اولین بار است در زندگی ام تجربه می کنم...و لحظه به لحظه می شمارم تا محرم بیاید و من هر شب که خسته بر می گردم خانه در گوشه و کنار شهر می بینم که همه جا دارد آماده می شود برای محرم... و من هم امروز خانه ام را آماده کردم برای محرم...

این آهنگی که از وبم پخش می شود را عجیب عاشقم...

وقتی می گوید زندگیم کرب و بلا شد من جان میدهم... وقتی می گوید دو تا چشمام نذر چشمات باز هم جان میدهم...


و به زندگی کرب و بلا شده ی خودم نگاه می کنم...



+ دل و جان و دیدگانم می میرد برای آن ها که از همه چیز دل می برند و پای زینب می مانند...

++ دل کوچیکمو بردار
اونو با خودت نگه دار
تو که ماه مهربونی
منو از خونت نرونی

باید کاری کنم...

هوالغریب....


امروز از آن روزهای سخت بود... از همان روزها که لحظه به لحظه اش را جان میدهی تا تمام شود ... تا استخوان هایت از فشارش خلاص شود... و تو ثانیه به ثانیه حس می کنی در قبری گیر کرده ای که هم از زمین رویت فشار است هم از آسمان... و تو لحظه به لحظه فشار را تحمل می کنی و دم نمی زنی... نمی دانم حکمت تمام این اتفاق ها چیست... من چقدر باید آب دیده شوم... چقدر باید ساخته شوم... چقدر ؟!


اصلا مگر نگفته اند که به هرکس در حد توانش میدهند؟ یعنی توان من این همه زیاد بوده است و من خبر نداشته ام؟



+ باید کاری کنم پدرم هیچ گاه نفهمد ...خیلی چیزها را نفهمد... مثلا نفهمد هر بار که ماشینش را به من میدهد من تا حد جنون می رانم ... چون می داند که با ماشین خودم نمی شود سرعت رفت... مثل همین امروز... اولین بار بود که داشتم صد و پنجاه میرفتم... آن هم با همان ماشینی که با خودش عهد کرده است روزی گل بزند برای دخترش... همیشه می گوید...این ماشین را برای دو پسرم گل زدم و حالا حتی شده برای عقد تو میخواهم گل بزنم و برای همین هم هنوز نفروختمش!! و من در دلم به این آرزویش می خندم ... و در دلم می گویم که دخترت ارزش دوست داشتن ندارد پدر خوش خیالم!!


++ یک عالمه حرف داشتم که بزنم... ولی نمی دانم چرا تا نوشتم یعنی توان من این همه بوده و من خبر نداشتم، به یک باره تمام حرف هایم ته کشید... خشک شد... یک باره لال شدم... چقدر حرف داشتم... دلم سوخت برای دلم که امشب هم باید تمام این حرف ها را با خودم بخوابانم!

خدای من


هوالغریب...


چقدر عمر بعضی چیزها کوتاهه...

چقدر میشه همه چی ی جور دیگه و بهتری باشه ولی نیست..

و کلی چقدر دیگه...

کلی حسرت دیگه که وقتی دونه به دونه مرورشون می کنی تمام قد میلرزی و می فهمی که به اندازه سن و سالت زندگی نکردی... زنـــــــــــــــــــــدگی ...

اوج سوختن هم همینجاست... ازینکه ی روز به خودت میای و می بینی چقدر بیهوده بودی... چقدر همه چیز الکی بوده... اون وقته که همه چی برات بی اهمیت میشه... به قول اونکه میگفت تهش که همه باید بمیرن! راست هم میگفت... اینطوری آدم راحت تره...ولی ی چیز توی زندگیم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم... تا آخرین روزی که زنده ام اینو یادم می مونه.... آدم هایی رو یادم می مونه که اومدن ولی تنها ترم کردن... آدم هایی که اومدن ولی زخم های قدیمم رو زنده کردن و رفتن...


اینم ی بخشی از زندگیه... اینکه یهو به خودت میای و می بینی دیگه هیچی مثل قبل نیست.. هیچی شبیه قبل نیست... دیگه هم نخواهد شد...

درسته با همه ی وجود می لرزی ولی سعی می کنی طاقت بیاری... عین محکم بودن در مقابل اون مرد بیخودی که فکر کرده بود چون ماشین شاسی بلند سواره می تونه هر کاری بکنه و انقدر وقیح باشه که به خودش اجازه بده سر من داد بزنه... و قبول نکنه که خودش مقصر این تصادف بوده... بعضی طاقت آوردن ها عین همینه... توی اون لحظه تو محکم واسادی و حرف میزنی ولی لرزش دست و بدنت رو حس می کنی.... و چـــــــــــــــــــــــقدر درد داره وقتی ی مرد غریبه به خودش اجازه میده سرت داد بزنه و تو حس کنی چقدر غریبی که هیچ کس کنارت نبوده تا بزنه تو دهنش...تا بهش زنگ بزنی که بیاد و بزنه توی دهنش...چقدر بده که ندونی به کی زنگ بزنی... تا دیگه جرئت نکنه سر هیچ زنی داد بکشه... لرزش دستت رو حس کنی ولی انقدر محکم وایسی  جلوی اون مرد که تهش برگرده بگه من غلط کردم... ولی امان از وقتی که میرسی خونه... میرسی خونه و اشکت در میاد... دیگه اون مرد نیست و تو راحت تمام لرزش بدنت رو خالی می کنی توی گریه هات... چقدر بعضی وقتا زندگی نامرد میشه... چقدر بعضی وقت ها تنها نرین می شی....زندگی هم همین حکایت رو داره... بعضی وقت ها محکم وایمیسی ولی داری میلرزی... میلرزی و اشک می ریزی ولی پای حرفت میمونی...


گاهی وقتا زندگی از ی دختر ی مرد میسازه... ی مرد که یاد میگیره از مردای واقعی حق خودش رو بگیره... می دونی این یعنی چی؟

یعنی اوج درد واسه ی دختر... واسه ی دختری که اگه قرار بود دختر باشه باید اشکش در میومد ولی وایمیسه و جواب میده!!!


باید اینارو چشیده باشی تا بفهمی یعنی چی!


زندگی خیلی نامرده...

شب عیده و من دلم بی نهایت تر از تمام عمرم پر از غصه اس...

نشستم تنهای تنها توی اتاقم و دارم می نویسم...


کاش زندگی اینطور نبود...

کاش راحت میشدم

خدایا نکنه منو یادت رفته باشه؟

سنگ صبور منی هنوز؟

خدایا فاطمه خیلی دلش گرفته میشه واسش دعا کنی؟

میشه بغلش کنی و ببریش پیش خودت؟!


دلم برای ماهی هایم تنگ شده است...


هوالغریب...


مدت هاست دلم هوای ماهی هایم را کرده است...

مدت هاست بدجور دلتنگ ماهی هایم شده ام... آن ها شاهدان زنده ی من بودند و من چقدر برایشان حرف میزدم و حالا که یک سال و خورده ای میشود که در اتاقم نیستند دلم برایشان لک زده است ....

چقدر بودنشان برای من خوب بود... چقدر دلم برای ماهی هایم تنگ شده است... چقدر می شد که نیمه شب ها می نشستم روبه رویشان و برایشان حرف میزدم و چقدر با دستانم بازی می کردند...

دوباره هوس ماهی هایم را کرده ام... هوس آکواریومم... هوس بودن ماهی هایی که همدم بودند و بودنشان برای من که تشنه ی دریا هستم غنیمت!


کاش هنوز بودید... امشب به عکس های ماهی هایم نگاه می کردم و بغض می شدم...


چقدر ماهی ها خوبند... چقدر ماهی ها خوبند!

چقدر ماهی و دریا خوبند...


و من  چقدر بودنشان را لازم دارم...


من دلم برای ماهی هایم لک زده است...




+ وقتی آدم دانه به دانه دلبستگی هایش را ازدست میدهد نشانه ی خوبی نیست... مثل ماهی هایم که بعد از این همه مدت تازه می فهمم که نبودنشان برای من چقدر سخت است...
مثل موهای بلندم که آن ها را هم پسرانه زدم و تازه می فهمم که دختر با موهای کوتاه یعنی چه!
تازه می فهمم که وقتی دختری از موهایش سیر می شود یعنی چه!
و در دلم دعا می کنم که هیچ گاه روزی نیاید که هیچ آدمی دانه دانه دلبستگی هایش را تمام کند!

++ هنوز هم دلم میخواهد بنویسم... حس می کنم از صد درصد تنها یک درصد نوشته ام... 
هنوز من لبریزم!

++ سنگ صبورم دارد هشت ساله می شود!!!!!
هشت سال!!!!
ای وااااای....