.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

خدای من


هوالغریب...


چقدر عمر بعضی چیزها کوتاهه...

چقدر میشه همه چی ی جور دیگه و بهتری باشه ولی نیست..

و کلی چقدر دیگه...

کلی حسرت دیگه که وقتی دونه به دونه مرورشون می کنی تمام قد میلرزی و می فهمی که به اندازه سن و سالت زندگی نکردی... زنـــــــــــــــــــــدگی ...

اوج سوختن هم همینجاست... ازینکه ی روز به خودت میای و می بینی چقدر بیهوده بودی... چقدر همه چیز الکی بوده... اون وقته که همه چی برات بی اهمیت میشه... به قول اونکه میگفت تهش که همه باید بمیرن! راست هم میگفت... اینطوری آدم راحت تره...ولی ی چیز توی زندگیم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم... تا آخرین روزی که زنده ام اینو یادم می مونه.... آدم هایی رو یادم می مونه که اومدن ولی تنها ترم کردن... آدم هایی که اومدن ولی زخم های قدیمم رو زنده کردن و رفتن...


اینم ی بخشی از زندگیه... اینکه یهو به خودت میای و می بینی دیگه هیچی مثل قبل نیست.. هیچی شبیه قبل نیست... دیگه هم نخواهد شد...

درسته با همه ی وجود می لرزی ولی سعی می کنی طاقت بیاری... عین محکم بودن در مقابل اون مرد بیخودی که فکر کرده بود چون ماشین شاسی بلند سواره می تونه هر کاری بکنه و انقدر وقیح باشه که به خودش اجازه بده سر من داد بزنه... و قبول نکنه که خودش مقصر این تصادف بوده... بعضی طاقت آوردن ها عین همینه... توی اون لحظه تو محکم واسادی و حرف میزنی ولی لرزش دست و بدنت رو حس می کنی.... و چـــــــــــــــــــــــقدر درد داره وقتی ی مرد غریبه به خودش اجازه میده سرت داد بزنه و تو حس کنی چقدر غریبی که هیچ کس کنارت نبوده تا بزنه تو دهنش...تا بهش زنگ بزنی که بیاد و بزنه توی دهنش...چقدر بده که ندونی به کی زنگ بزنی... تا دیگه جرئت نکنه سر هیچ زنی داد بکشه... لرزش دستت رو حس کنی ولی انقدر محکم وایسی  جلوی اون مرد که تهش برگرده بگه من غلط کردم... ولی امان از وقتی که میرسی خونه... میرسی خونه و اشکت در میاد... دیگه اون مرد نیست و تو راحت تمام لرزش بدنت رو خالی می کنی توی گریه هات... چقدر بعضی وقتا زندگی نامرد میشه... چقدر بعضی وقت ها تنها نرین می شی....زندگی هم همین حکایت رو داره... بعضی وقت ها محکم وایمیسی ولی داری میلرزی... میلرزی و اشک می ریزی ولی پای حرفت میمونی...


گاهی وقتا زندگی از ی دختر ی مرد میسازه... ی مرد که یاد میگیره از مردای واقعی حق خودش رو بگیره... می دونی این یعنی چی؟

یعنی اوج درد واسه ی دختر... واسه ی دختری که اگه قرار بود دختر باشه باید اشکش در میومد ولی وایمیسه و جواب میده!!!


باید اینارو چشیده باشی تا بفهمی یعنی چی!


زندگی خیلی نامرده...

شب عیده و من دلم بی نهایت تر از تمام عمرم پر از غصه اس...

نشستم تنهای تنها توی اتاقم و دارم می نویسم...


کاش زندگی اینطور نبود...

کاش راحت میشدم

خدایا نکنه منو یادت رفته باشه؟

سنگ صبور منی هنوز؟

خدایا فاطمه خیلی دلش گرفته میشه واسش دعا کنی؟

میشه بغلش کنی و ببریش پیش خودت؟!


نظرات 4 + ارسال نظر
مهرناز چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 13:59 http://naziweb-94.blogsky.com

غلط کرده اون نری که سر تو داد زده
اینا مرد نیستن نرن نر
منم چند باری با اینجور آدما برخورد داشتم اما خب مثل تو انقدر محکم نبودم و با تمام دفاعی که از خودم کردم آخرش میزدم زیر گریه
شرایطتو درک میکنم خیلی سخته زن باشی اما مردونه جلوی نامردیا وایسی...

نر...
آره... همینن.. اون مرده هم یکی از همونا بود... حتی یادمه وسط تمام داد زدن هام بهش گفتم حیف که دخترم و در شان خودم نمی بینم با لحن خودت باهات حرف بزنم وگرنه می دونستم چی بگم بهت...

اینو که بهش گفتم دیگه هیچی نگفت و تمام مدت عذرخواهی کرد...

زن مرد نما...
این صفت این روزهای منه...

مهرناز چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 14:02 http://naziweb-94.blogsky.com

اما با همه ی این نامردیا و غصه ها غصه نخور خوشگلم...
خدا هیچ کدوم از بنده هاشو یادش نمیره فقط دوست داره یکم بیشتر صداش کنی تا جواب خوبیاتو بده...

نمی دونم چی بگم مهرناز...
زدن این حرف خیلی راحته ولی پاش موندن خیلی سخت!
خیلی سخته بخوای بهش عمل کنی...

+ راستی بازم ممنون که این روزا تنها کسی هستی که میاد و مضخرفات منو میخونه..
مرسی همزاد

مهرناز شنبه 3 مهر 1395 ساعت 00:51 http://naziweb-94.blogsky.com

هیچ وقت به حرفای دلت نگو مضخرفات خیلی بده
وب نویسی یه خلوتگاهی برای آدم ایجاد میکنه که آدم خواه ناخواه حرف دلشو مینویسه و حتی گاهی دوست نداری کسی در موردش نظری بده اما گاهی وقتا هم دلت میخواد حداقل یه نفر باشه که بدونی خوندتت ....
حکم همون شنونده هایی رو داره که فقط به حرفات گوش میدن و بهت راه حل نمیدن و همون گوش کردنه یکم حالتو بهتر میکنه....
منم سعی میکنم مثل اون شنونده هه باشم اما گاهی میرم تو کار راه حل بعد همه چیو خراب میکنم :دی

دقیقا همین طوره...
آدم گاهی دوست داره ی نفر فقط و فقط اونو بشنوه و راهکار نده... بهش نگه که چمیدونم دنبال جذب ترحم آدماست ...
فقط بشنوه...
ما آدما گاهی شنیدن رو هم از هم دریغ میکنیم...

فریناز شنبه 3 مهر 1395 ساعت 18:16 http://arameshepenhan.blogsky.com

عجب خری بوده هاااااا

زنگ میزدی به دادشت همچین میومد حسابشا می رسید حالش جا میومد
از این مردای خر خیلی تو خیابون یافت می شه
تورو خدا مواظب باش دهن به دهنشونم نذار لطفا

داداشم نبود... یکیشون که سر کار بود و محل کارش دوره از خونه... اون یکی هم شمال بود...

بعدم من اصلا منظورم این نبود که مثلا برم به داداشم زنگ بزنم!!
خیلی واضح بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.