.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

ماه من

هوالغریب...


دی ماه من اومد... ماه من...

چقد بی سر و صدا اومدی امسال...

چقد نفهمیدم اومدنت رو... این پاییز انقدر درگیر بودم و نبودم که اصلا نفهمیدم روزای پاییز چطور گذشت... اونم روزایی که پاییز ترین پاییز زندگیم بودن...

چقدر حس می کنم امسال پر شدم و عمیق... اونقد ساکت و سرد شدم که خودم هم این همه تغییر رو باور نمی کنم...

چقدر وقتی به زندگیم و اتفاقاتش فکر می کنم به سکوت محض می رسم ... سکوتی که مهم نیس کجا باشم ولی منو در لحظه به گریه می رسونه.. حتی اگر سر کار باشم... حتی اگر وسط مهمونی باشم... و یا وقتی توی خلوت تنهایی اتاق خودمم ... اون وقته که به کاکتوس هام زل میزنم و ...


بگذریم...

خوش اومدی زمستون سپید و نجیب من...


زمستون باش و سپیدی برفت رو نشونم بده لطفا...

زندگی

هوالغریب...


همیشه از سرد بودن میترسیدم...

همیشه برایم پر بود از غربت ...


چه زود به این سردی رسیدم...

چه زود بین عکس هایم تفاوت افتاد و من چقدر زود با چند سال پیشم فرق کردم...


زندگی برای همه همین قدر سخت است؟!



کاکتوس ها همیشه خوب اند!


هوالغریب....


آدم ها  از یک جایی به بعد احساسشان دیگر زیاد نمی شود... یک جایی می رسند به ته احساس هایشان... جنس اش مهم نیست... می توان ته احساس خود را دید ولی عمق آن را هرگز... احساس شبیه سنگ نیست که بماند همان طور.... چون می شود یک روزی به یک نفری حسی داشته باشی ولی بعدها آن حس نباشد... می دانی چه میخواهم بگویم؟

می خواهم بگویم یک جایی و یک روزی به خودت می آیی و می بینی ته احساس خودت را دیده ای ولی عمق اش را نه... چون از یک جایی به بعد هی عمیق می شوی... هی عمیق تر... هی عمیق تر...

می دانی احساس شبیه عطر می ماند شبیه الکل... وقتی می آید باید زود بگیری اش وگرنه می پرد... عین عطر... اگر ازین احساس های زود گذر باشد که خب می گذرد عین همین عطرهایی که توی ایستگاه های مترو همین طور به سر و لباس ات می پاچند و تو همه شان را با یک بار شستن به باد می دهی...و شاید از تمامشان فقط رایحه ای خوب بماند و وقتی به فروشنده لباست را میدهی تا بو کند انقدر عطرها با هم قاطی شده اند که حتی عطر فروش هم هرچه قهوه بو می کند نمی تواند عطر را تشخیص دهد...


داشتم می گفتم  که احساس مثل عطر است... اما این برای احساس هایی است که هنوز به تهشان نرسیده ای و عمقی ندارند...

هر آدمی بوی خودش را دارد...

این را با تمام وجود باور دارم...

مبادا اسیر عطرهایی شوی که بویشان ماندگار نیست... آن وقت در یک آن زندگی ات دود می شود جلوی چشمانت...

عین عطری که روی بعضی از لباس ها می ماند و تو هرچه بو می کشی سیر نمی شوی از آن...

عین همان شالگردنی که آن روز به امانت همراهم بود و من از بویش داشتم دیوانه میشدم... و مدام جلوی صورتم بود... و چققققدر دلم هنوز گاهی هوای بویش را می کند...در حالی که نباید هوایش را بکند... گاهی می ایستم و نفس کم می آورم... کم می آورم... ولی خب خاصیت زندگی همین است... و گاهی روزی هزار بار خودم را لعنت می کنم که چرا آن  روز سرماخوردگی زینب را بهانه نکردم که آن را برای همیشه بردارم... شاید این روزها آنقد دیوانه نمی شدم... شاید این روزها آنقدر کم نمی آوردم...


چون بوی آدم ها از خودشان وفادار تر است...


گاهی باید بشینی بالای چاهی که عمق اش تا خود مرکز زمین می رسد و بعد هی اشک بریزی و اشک بریزی... انقدر که این چاه احساس پر شود تا نیفتی به داخلش و غرق نشوی...

چه خوب که هیچ کس هیچ چیز از حرف هایم نمی فهمد...


چون یک آن به خودت می آیی و می بینی دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداری... آن وقت است که راحت به کارهایت می رسی... دغدغه و اولویتی نداری... تنها و تنها به کارهایت می رسی ... آرام و بی صدا... تا مبادا کسی صدایش در بیاید... تا روزی که زنده ای...


کسی که به این حال رسیده باشد می فهمد من چه می گویم... که دیگر هیچ چیز برایت مهم نباشد...

و برای همین هم جوری رفتار کنی که همه چیز عادی به نظر برسد تا مبادا کسی حرفی بزند و آرامش ظاهری ات را بر هم نزند...


کاکتوس ها همگی شان این گونه می میرند...

گفته بودم کاکتوس شده ام...

بیخود نیست که بعد ماهی هایم همدمم شد یک مشت کاکتوس ... که به ظاهر سخت و محکم اند ولی باطنشان این نیست...

خودم بارها درمانشان کرده ام... یک بار یکی شان مریض شده بود.. ظاهرش نشان نمی داد ... ولی من میفهمیدم مریض است...یک روز دل به دریا زدم و از ریشه قطع اش کردم و بازش کردم ...دیدم از داخل گندیده....

حدس ام درست بود... آدم کاکتوسی ، خوب می تواند حال کاکتوس ها را بفهمد...


و بعد تمام نقاط گندیده اش را جدا کردم... تمام قسمت های سرطانی اش را بریدم و بعد از آن محلول های ریشه زایی ام به آن زدم و گذاشتمش توی خاک...

و حالا برایم گل میدهد... باورت می شود؟



و اینک من کاکتوسی شده ام که دارد مرگ خودش را می چشد و حتی انقدر آدمی را نزدیک خودش ندارد که دستانش را بگیرد و از سرمایشان بفهمد که کاکتوس فاطمه حالش خوب نیست...




+ اینجا خیلی وقت است که جز خودم مهمان دیگری ندارد... این هم دیگر مهم نیست... از یک جایی به بعد دیگر هیچ چیز مهم نیست...
به قول شاعر که میگفت:
 این روزها که می گذرد شادم
شادم که این روزها می گذرد

درد ود ل با خدا


هوالغریب...


درسته ی وقتایی حواسم ازت پرت میشه... درسته گاهی فاطمه ای نیستم که تو میخوای... درسته که گاهی سرت غر میزنم... درسته که بغض می کنم و می لرزم و میام توی دلت... درسته که گاهی پر رویی می کنم و ازت دلگیر و عصبی میشم... از تو که نه.. از زندگی... آخه تو که خوب میدونی من دارم چه روزایی رو می بینم... فقط تو دیدی که چقدر گریه کردم... فقط تو دیدی که کارم به کجاها رسید... فقط تو دیدی که من میخواستم مثل بقیه باشم ولی خب شرایط زندگی این رو بهم نمیداد...

آخه اگه پیش تو غر نزنم پیش کی برم؟

مگه تو خدای من نیستی؟

مگه از رگ گردنم به من نزدیک نیستی؟

درسته که حواست بهم هست.. این رو خوب حس می کنم... اتفاقا وسط همین روزای سخت حس می کنم بودنت رو...


اما خب منم ی دخترم... همون که بهش گفتی ریحانه... هم اسم فاطمه ی خودتم...

من از حس و حال این چند وقتم به کی گفتم جز خودت؟

سر سجاده ام فقط و فقط پیش تو گریه کردم... سرمو گذاشتم روی همون مهر کربلایی که چند سالی هست سهم من از زندگی شده... و باریدم... انقدر می بارم که حس کنم خب دیگه واسه امروز بسه...

و این گریه هام رو بزارم نصفه شبا وقتی همه خوابن... نمی خوام بیشتر ازین مامانم غصه ی منو بخوره... این چند وقت جلوی چشمام دارم پیر شدنش رو می بینم... وسط نماز های صبحش می بینم و می شنوم که گریه می کنه و مدام اسمم رو میگه... اینا رو باید بچشی تا بدونی یعنی چی واسه ی دختر... اونم یه دختر ته تغاری... چیزی که هییییییچ وقت در مورد من صدق نکرده...


همیشه روی پای خودم بودم...


اینارو به کی بگم خدا؟

تمام حال بدم رو آوردم اینجا... نمی دونم چرا... داشتم کارام رو می کردم که برم آموزشگاه... یهو وسط کارام اشکام اومدن و منم اومدم اینجا.... حتی نمی دونم چرا این حرفارو گفتم...


چقدر حرف توی دلمه...

باید برم سنگ صبورم...


دعام می کنی؟

این روزا خیلی بهش نیاز دارم....



+عاشقانه های من و خدایم دیدنی است...

 

خدایا چرا؟!!


هوالغریب...


دلم واست تنگ شده بود...

میفهمی سنگ صبورم؟

حس می کنم چندین ساله که وسط زمستون زندگیم گیر کردم ... انگار بهاری در کار نیست... نمی دونم چقدر این حرفا واسه تویی که می خونیشون قابل درکه... ولی وقتی تمام خوشی و خوبی زندگیت خلاصه بشه واسه وقتایی که می خوابی و خواب بزرگترین تفریح تو باشه فک کنم اوضاع خیلی خطری شده باشه... اینکه دورو برت هیچ کس نباشه که بهش بگی بیا بریم بیرون... تنهایی خیلی بده... گاهی حس می کنم دوس داشتم ی عالمه دورم شلوغ بود... یا فامیلمون درست و حسابی بود... اما خب بی تفریح بودن هم سخته...

انگا ر که سال هاست زندگیم داره روی ی مدار می چرحه و من هنوزم نمی دونم پس کی این روزا قرار تموم بشن...

از آخر باری که سینما رفتم بیشتر از یک سال می گذره... یادمه اون روز به همه ی دنیا و حتی به خودم دهن کجی کردم و رفتم سینما بهمن... توی میدون انقلاب... و وقتی توی اون ساعت روز تنها نفری بودم که تنهایی نشسته بود و اصا فیلم نمی دید من بودم... تمام مدت فیلم نشستم و گریه کردم.. وسط ی فیلم کمدی... جالبه... نه؟ ازون روز حتی از سینما رفتن هم متنفر شدم... از تموم جاهایی که تنهایی رفتم... لعنت به تنهایی.... لعنت...

گاهی دلم میخواد ی عالمه خواهر برادر داشتم که حتی وقتی یکیشونم ازدواج می کنه و میره بازم باشن دوروبرم... نه مث حالا که چندین ساله که تنها بچه ی توی خونه ام و فقط باید این حس رو بچشی که بدونی یعنی چی...

دلم میخواست منم مث داداشام برم سفر... اما خب...

بگذریم...

اصا چی شد من این حرفارو نوشتم؟

نمی دونم...

درصورتی که توی دلم انقدر غم دارم که تفریح نداشتن اصا هیچ جایی نداره واسم...

تفریح من یا خوابه...یا تدریس یا ترجمه...

توی سرم انقدر حرف هست که دیگه جایی واسه هیچی ندارم... واسه هیچی... دلم  می خواد مث چند روز پیش که بابام با ماشین من که زوجه رفت دنیال کاراش و ماشینش دست من بود و من هم تا میتونم گاز میدم به ماشینش... میزنم به دل جاده و می تازونم... دیگه سرعت صد و شصت تا هم راضیم نمی کنه... مث همون روز که با این سرعت میرفتم و بلند داد زدم... جوری داد زدم که خودم دلم واسه خودم سوخت...

لعنت به حرفایی که مث خوره وجودت رو میخورن و تو از ترس حرف شنیدن به زبون نیاریشون... از ترس شنیدن اینکه درست وقتی وسط غم ها و زجه هاتی چیزایی بشنوی که تو اشکات خشک شن در لحظه و خودتو جوری از زندگی اون آدم جمع کنی که روزی هزار بار خودتو نفرین کنی گه چرا گوشی بی صاحابتو برداشتی و بهش زنگ زدی... لعنت به روزی که قبل رفتن به کلاسم گوشیم رو برداشتم... راسته که میگن آدم ها وقتایی دلتنگی بی شعور ترین می شن... و راسته که میگن وقتی دلت تنگه از گوشی و این چیزا دوری کن چون ممگنه کاری کنی که روزی هزار بار خودتو بخاطرش لعنت کنی...

مث من...


اصلا ولش کن...


به قول فرشته که بهم میگه خانوم ر... حس می کنم به ی مرخصی دو ماهه نیاز داری... از بس که این روزا تابلو شدم و هر کسی منو می بینه می پرسه چرا انقد شکسته شدی... و من لبخند تلخی میزنم و میگم زندگیه دیگه... همه پیر میشن...

و به قول همون دکتر معروفی که بهم میگفت تو فاطمه ی قوی ای هستی ... نمی دونم اینو بخاطر دلداری دادن به من میگفت یا واقعا قدرت منو دیده که این حرف رو گفته...


بگذریم...

اومدم یکم حرف بزنم سبک شم... بدتر یاد بدبختی هام افتادم...

برم سراغ ترجمه هام... این روزها تا جایی که می تونم ترجمه می گیرم ... و کار می کنم...


خدایا

این روزا منم یادت هست؟

چرا انقد تنهام کردی؟

چرا؟!!!!!!!!!!!!!




+ خدایا کاش ی بار برعکس تمام این چیزهایی که با همین چشمام رو دیدم نشونم بدی ... نشونم بدی تا من یکم آروم شم... خدایا فقط خودت میتونی آرومم کنی...وسط تموم این چیزایی که همه باهم خراب شدن روی سرم... خودت کمکم کن...