.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

خدای من

هوالغریب...

شدم عین همون اولای وبم... خودمم و خودم... هیچ کس نیست... شاید این سال ها هم نبودن و من تصور می کردم که خیلی ها هستن کنارم... ولی خب ی جایی ی روزی می فهمی خیلی چیزا نباید پیش میومد... و رخ دادنشون فقط گند  زده  به زندگی...

کاش میشد جلوی بعضی چیزا رو گرفت... مثل عوض شدن ها... مثل خیلی چیزهای دیگه...

چقدر خوبه که با وجود نبود خیلی ها هنوزم سنگ صبور من هست و می تونم براش حرف بزنم و باهاش درد و دل کنم... اونم ساکت و اروم بشینه و من رو بخاطر بدی هام سرزنش نکنه...

گاهی می گم خدایا چقدر خوبی تو... این همه بدی از ما می بینی و هنوزم دوستمون داری... ولی بنده هات نه...

وقتی می بینن بد شدی بد میشن باهات...حتی اگر یک عمر خوب بوده باشی و یک عمر مهربون بوده باشی... کافیه ی مدت بد شی اون وقت می فهمی چقدر می تونن ازت متنفر بشن... و تو با تمام وجودت حس کنی چقد برای اون ها مورد نفرت هستی!!!

دنیا همینه... با کسی خوب باشی باهات خوبه ولی اکر بد بشی بد میشن... حتی مهم نیس تو قبلا چی بودی... اینا مهم نیست... مهم فقط اینه که تو الان بدی و اون ها هم بایدبد باشن چون هر عملی ی عکس العمل داره...

اینم میگذره..

مهم نیست....

خدایا فقط تو موندی واسم... منو میشه دوس داشته باشی... امسال می بینی چقدر فکر توی سرمه...

چقدر تهی شدم و در عین حال از خیلی چیزا پر شدم...

خدایا کمکم کن توی زندگیم... توی تصمیمات زندگیم...

من جز خودت هیچ پناهی ندارم... هیچ پناهی...

سکوت


هوالغریب...


نود و پنج برای من سخت ترین سالی بود که تا الان تجربه کردم... موقع سال تحویل که من بودم و پشت بوم و تابی که روی پشت بوم و بارونی که بی وقفه میومد گریه کردم ... خیلی هم گریه کردم و نمیدونم این گریه ها قراره تا کی بیاد و من هر بار سخت تر از دفعه ی قبل بشکنم ... به خدا گفتم خدایا اینی که امسال دیدی ته توان من بود... لطفا امسال با من مهربون تر باش.. من امسال ته توانم رو نشونت دادم... امسال دیگه دوسم داشته باش...

امسال سخت ترین روزهارو داشتم.. سخت ترین مریضی ها... تا سرطان رفتن و اومدن... تا سکته رفتن و اومدن... تا خیلی چیزا رفتن و اومدن... تا رفتن برای همیشه از ایران...

وای وقتی به سالی که گذشت فکر می کنم باورم نمیشه اون روزها رو گذرونده باشم...

اینجا رو رمز گذاشتم تا کسی حرفام رو نخونه... چون دوس ندارم کسی با خوندن حرفای من حالش بد بشه و تنش بلرزه...


این روزا تنها تر از تماااام عمرم شدم و چقدر بده تنها شدن... تمام این سال ها دلم خوش بود...

اه

بگذریم...

وقتی بهش فکر می کنم به قدری حالم بد میشه و از خودم متنفر میشم که دوس دارم برگردم به همون روزی که مشهد بودم و اون بارون و بلند داد بزنم و بگم نه... بگم نه... بگم نه...

تا هیچ کدوم ازین روزها رو نبینم...


دیگه نمی تونم بنویسم...

قلبم باز درد گرفته...


بوی مرگ


هوالغریب...


چقدر لبریز شده ام..

چقدر تنها شده ام...


هیچ گاه در دنیا تا به این اندازه تنها نمانده بودم...

تنهایی سخت است... شب را در بیمارستان ها به صبح رساندن سخت است...

و تمام اتفاقات این چند ماه اخیر...

تنها بودن از تنها شدن سخت تر است...


و اشک هایی از سر بی کسی ....

از ناله کردن های همیشگی بدم میاد...

ولی دلم داره میترکه... به خدا قسم که دارم میترکم از غصه و درد...


خدایا

دعام کن...

لطفا...



تمام شدن


هوالغریب...


فکر کردن زیادی خوب است و گاهی هم زیادی کشنده...

دردها که فشار می آورند و کارد به استخوان می رسد تو ساکت می شوی و در سکوت تمام شدن بدترین نوع تمام شدن است...



بیست و هشت ساله شدم!


هوالغریب...


تولدم اومد و رفت و من حتی سمت سنگ صبورم هم نیومدم... باورت میشه؟

تولدم اومد و رفت و من حتی ی خط هم واسه خودم ننوشتم... اینم باورت میشه؟


چقدر تند اومدی و رفتی...

روز تولد آدم غریب ترین روز زندگی هر آدمه...  چند سالی میشه که دیگه روز تولدم رو دوست ندارم و روز تولدم وقتی به بیست و هشت سالی که گذشت فکر میکردم ی جوری میشدم...

ی جور غریبی...

نه که نتونم توصیفش کنم... نه...

می تونم ....خیلی خوبم می تونم توصیفش کنم و انقد هم خودمونی ننویسم...

تولد آدم ی جور غریبی می گذره...


من بیست و هشت ساله شدم!


باورت میشه؟!


روز تولدم فقط و فقط خودم بودم و بارون های بی امون و خیابونا و جاده ها... و شب...حتی ی دونه از دوستامم ندیدم... جالبه که امسال هیچ کدوم به دیدنم نیومدن!!!! هیچ کدوم!!!!

عاشق رانندگی توی شبم...

چقدر آسمون امسال دل به دلم داده بود و جای منم می بارید... انقد که خیابونمون رو آب گرفته بود... و مسجد جامع حتی یک روز بسته شد...از بس بارون اومده بود وقتی با ماشین رد میشدی تا بالای چرخای ماشین توی آب می رفتی...


خدایا

تو داری خیلی منو امتحان می کنی.... حواست هست؟

منو با بد چیزایی هم امتحان می کنی...

که وقتی به اطرافیانم فقط یکم از اتفاقات زندگیم رو میگم همشون میگن فاطمه ما جای تو بودیم طاقت نمی آوردیم...


از شنیدن این جمله بدم اومده دیگه... برای همینم هیچ وقت به هیییییچ کس هیچی از زندگیم نگفتم دیگه... رفتم توی لاک خودم... تک و تنها واسه خودم...


شب تولدم گریه کردم بعد ماه ها...

گریه نکردن از گریه کردن خیلی سخت تره...

شاید این جمله واسه خیلی ها حتی بی معنی باشه... اصلا زندگی بهشون فرصت نداده اینو بفهمن...


چند روز پیش با فرشته حرف میزدم... فرشته ی دی ماهی... مث من دی ماهیه... ولی هفت سال کوچیک تر منه... داشت برام از علی میگفت.. از شوهرش...یهو بهم گفت فاطمه تو چرا ازدواج نمی کنی؟ و من نگاهش کردم.... فقط نگاه...


فقط ی جمله گفتم... بهش گفتم روزی هزار بار، صد هزار بار خدارو شکر کن که زندگی بهت این فرصت رو نداد که مخاطب چنین سوال هایی باشی!

این چند ماه انقدر تغییر کردم که همه این رو می فهمن...

انقدر اتفاق واسم افتاد که هنوزم نمی فهمم...

انقدر که حرف هایی مث سوال های فرشته هضم کردنش مث آب میمونه... ولی امان از بعضی اتفاقا که هضم کردنش واسه معده من سنگینه... اونم معده ی زخم و زار من!!!!


بگذریم...

بگذریم...

بگذریم...

بگذریم...


این نیز بگذرد




+ سال هاست این دستنبد یار دستای منه... از روش بازم ساختم... دستنبدی که تمام همکارام عاشقشن... و حتی چند تاشون عین همین رو دارن...
ولی این نیز بگذرد اون ها کجا... مال من کجا؟!

جذب قشنگی و مفهوم ی جمله شدن با درک اون جمله توی زندگیت هزار هزار برابر فرق داره...
مث وقتایی که بعضی وقتا نوشته هام رو واسه یکی از همکارام میفرستم و اونم توی کانالش میزاره... و بهم میگه فاطمه تو خیلی ناب و قشنگ می نویسی... و منم میخندم و میگم واسه بقیه قشنگه... واسه من درده...

میفهمی چی میگم؟

+ بیست و هشت سالگی من!
خوش اومدی به زندگی فاطمه ی دویست و هشتاد ساله...