.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سادگی های کوذکی هایم...

هوالغریب....



 

کودکی هایم را این روزها عجیب هوس کرده ام!!!


هوس ِ همان دخترک سر به هوایی که عاشق ِ دوچرخه سواری هایش بعد از مدرسه بود!


هوس ِ همان دخترکی که از دختر عموی ِ بزرگش که آن وقت ها هم سن و سال ِ الان ِ من بود یک قول دو قول را یاد بگیرم و بازی کنم!! هوس ِ تمام آن یک قول دو قول های بچگی...


هوس ِ تمام آن فوتبال بازی کردن ها در حیاط ِ بچگی هایمان و روی دیوار با گچ تیرک دروازه کشیدن ها و آن وقت ها فوتبال آرمانی ِ ما کارتون فوتبالیست ها بود... همان تارو و سوباسایی که با هم شوت می زدند...


آخ که چقدر ساده بودیم... چقدر ساده بودیم که با تمام آن کارتون ها بچگی کردیم...


آن وقت ها دختر ِ آرمانی ِ کارتون های کودکی ام آنه شرلی بود... همان آنه شرلی ای که با درختان و گل ها حرف می زد... با شور و هیجان خاصی تمام ِ دخترانگی هایش را برای ماریلا و متیو تعریف می کرد و یک دوست داشت که همیشه ی  خدا یک لباس زرد بر تن داشت و اسمش دیانا بود... هر دو عین هم بودند... دیانا و آنه که برای خودشان تاب می خوردند و زندگی اشان خوب بود...


یادش بخیر... پر حرفی ها و خیال پردازی های بی حد و حصر ِ آنه شبیه آن وقت های خودم بود... تمام آن وقت ها که با تمام پر حرفی هایش اخم های گره خورده متیو و ماریلا را باز می کرد... برای آن خواهر و برادر زندگی آورده بود...


یا آن وقت که از دست موهای قرمزش اعصابش خورد شده بود و تصمیم گرفت که آن ها را رنگ کند و از دستفروشی یک رنگ خرید و موهایش سبز شد... و بعد مثل همیشه که وقتی دسته گل به آب می داد و پناه می برد به دیانا باز هم رفت سراغ دیانا...


چقدر دوستش داشتم... و حال در بیست و پنج سالگی ام جور ِ دیگری دوستش دارم...



حیف که زود گذشت...


حیف...






+  آنه...

تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت
وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود؟!
بامن بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت
از تنهایی معصومانه ی دستهایت
آیا می دانی که در هجوم دردها و غم هایت و در گیرودار ملال آور دوران زندگی ات
حقیقت زلالی دریاچه ی نقره ای نهفته بود؟!

آنه...

اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه ی طلایی خورشید دوستی بسپاری
و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز در آیی
و اینک آنه! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست

در انتظار تو...

+ این هم آهنگ آنه شرلی ِ محبوب ِ کودکی های من...

برای آقای ستاره پوش-31

هوالغریب...



سلام آقای خوبم


سلام مهدی جانم...



باز هم جمعه رسید... همان جمعه ای که از ابتدایی ترین لحظه هایش بیدار بودم و تا نیمه های شب این ترس خواب را بر چشمانم حرام کرده بود...


این جمعه ام این گونه رسید... همان جمعه ای که آنقدر قرآن خواندم تا خوابم برد و صبح با دلی آرام تر بیدار شدم و همین در این روزها به دنیایی می ارزد...


در این روزها که خستگی از سر و روی ِ من می بارد... از همان پاییزی که با سه هفته در خانه ماندن شروع شد... از همان موقع شروع شد... آرام آرام خسته شدم...


خستگی های جسمی خوب است...نشان می دهد که زحمت کشیده ای... مثل آن وقت ها که سرم از دست بچه ها سوت می کشد و خسته ام می کنند...این خستگی ها که با خواب خوب می شوند خوبند... ولی آن خستگی ها که هر چه بخوابی درمان نمی شوند چه بر سر ِ آدم که نمی آورند...


اما...


یک امــــــــــــــــــــــای بزرگ....


اما من نمی خواهم در این وضع دست و پا بزنم...


این روزها نباید این گونه بگذرد...


کسی که عشق ِ ارباب در دل دارد و هوای ِ جمعه ها دلش را قلقلک می دهد نباید این گونه باشد... برای همین هم این جمعه از خودم خجالت می کشیدم که دست ببرم و بنویسم... ولی دلم خودش شروع کرد.... بک گوشه به رسم همیشه نشستم و شروع کردم ... هر چه که دلم گقت من نوشتم...


من نمی خواهم این گونه بگذرد تمام ِ این روزهای ِ امتحان...


تمام ِ این روزها که خدا دارد وجب به وجب ِ ایمان ِ مرا امتحان می کند... وجب به وجبش را...


گویی که می خواهد هر چه که ناخالصی دارد حذف کند برای همین هم هر بار سخت تر از دفعه ی قبل می شود...


مهدی جانم...


می شود کمکم کنید؟!



این روزها نباید این گونه بگذرند... نمی خواهم این روزها تنها شادی ام گذشت ِ این روزها باشد... می خواهم اندکی بهتر بگذرد...


می خواهم اندکی فاطمه تر باشم مهدی جانم...


ولی نمی دانم چه کنم در برابر ِ تمام ناملایمات این روزهای ِ بی مهر و سرد...


نمی دانم مهدی جانم...


تنها چیزی که می دانم این است که باید به خداوند پناه ببرم... مثل ِ تمام این روزها که تمام قرآن خواندن ها می گذارد که نیفتم و نمیرم...


این روزها تنها پناهم قرآن است و گوش دادن به صدای تلاوت قرآن با صدای قاری ِ مورد علاقه ام و بستن ِ چشمانم ...


چشمانی که عجیب آرام می شوند این وقت ها...



این تنها پناه ِ این روزها و لحظه های دخترک است مهدی جانم...


تنها می دانم که در برابر ِ چگونه گذشتن این لحظه ها مسئولم...برای همین هم به خداوند پناه برده ام...خیلی حرف است که در زندگی به اینجا برسی که دعا کنی و همه چیز را به خدا واگذار کنی...


ما آدم ها خوب حرف می زنیم... خوب و قشنگ... آن قدر که خوب بلدیم عده ای را شیفته ی حرف هایمان کنیم... ولی وقتی پای ِ عمل برسد میشویم همان استثنایی که این حرف ها در موردش صدق نمی کند...


اما من نمی خواهم این گونه باشم...


این روزها ساکت تر شده ام و اغلب غرق ِ فکرم...


برای همین هم خــــــــــوب به این رسیده ام که در حرف، خیلی راحت است که بگویم واگذار کرده ام تمام ِ زندگی ام را به دست خدا...


سخت است... ایمـــــــــان می خواهد... دل می خواهد.... دل می خواهد مهدی جانم...


دل می خواهد که آنقدر ایمان داشته باشی که این گونه با خدا زندگی کنی...



ولی این روزها فرو رفته ام در خودم... تمام خودم را جمع کرده ام و در خودم فرو رفته ام... می خواهم ببینم آدم این حرف هستم یا نه؟!


آدم این ایمان هستم یا نه؟!


نمی خواهم فقط حرف هایم قشنگ باشد...



مهدی جانم...


در این روزها که هر لحظه اش سخت تر و زمستان تر می شود مانده ام بین تمام ِ لرزش های بی امان ِ دل و دستم...




یگانه مولای ِ ستاره پوشم...


به حق ِ اسمم قسم، کمکم کنید در این روزهای سرد و یخ زده که پر پر می زنم برای اندکی رهایی


می شود مهدی جانم؟!






       اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج  




+ دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را                      دردا که راز ِ پنهان خواهد شد آشکارا


کشتی شکسته گانیم ای باد شرطه برخیز                    باشد که بــــاز بینم دیدار آشـــــــنا را



پلی بک ِ زندگی ام...

هوالغریب...



دور ِ تکرار است...


دنیا زده بر دور ِ تکرار...


عین آن وقت ها که هوس می کنم خانه ی سبز را هی بزنم عقب تر و دیالوگ های خسرو شکیبایی را بشنوم...هی تکرار کنم...


و حال زندگی دارد با من همین کار را می کند...


من را زده است روی ِ تکرار...


ولی من نمی خواهم همان کارها و همان اتفاقات تکرار شود...


متفاوت خواهم شد اگر خدا بخواهد...





+ زندگی است دیگر ... گاهی هوس ِ همه چیز می کند... حتی تکرار کردن ِ تو...  تکرار کردن تو با تمــــــــام ِ جزئیات...

درد دارد... خیلی هم درد دارد... آنقدر که لرزیدم... دخترک ِ قصه با تمام دخترانگی هایش لرزید ولی ایستاد...



+ ساز ِ بارون و صدامون

شب ِ تلخ ِ گریه هامون

من به جای ِ تو پریشون

تو به جای ِ من و ایوون

زیر ِ قطره های بارون

آب که از سر گذشت...

هوالغریب...




آخرش که تمام خواهیم شد


آخرش که خواهیم رفت


آخرش که آرامش سهممان خواهد شد


حال بگذار سخت باشد


اصلا بگذار این روزها دنیا از آن همه باشد غیر از تو


بگذار همه سهمشان بهترین ها شود غیر از تو


نوش جانشان


به قول معروف آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب



آخرش همه چیز خوب می شود...


پس به قول قیصر امین پور شادم که این روزها می گذرند...





+ از امروز اینجا هم ثبت می کنم تمام مینیمال هایی که گاهی نوشتنشان به هزار هزار کتاب می ارزد... می شود خلاصه ی تمال و کمال تو...

اگر خواستی مینیمال های دخترک را هم بخوان ...