.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

هم ضربان...

هوالغریب...



واژه به واژه با منی


واژه به واژه تو را نفــــس می کشم و کلمه می شوی و جاری می شوی بر تمام سکوت ِ مبهم این لحظه ها


رج به رج عشق می شوی...


...


این کلمه ها


این سطرها


هیچ کدامش بدون تو چنگی به دل نمی زند!!


نگاه کن!!!


هم ضربان تر از خودت در تمام لحظه هایم دیده ای؟!


آبی ِ آسمانت

هوالغریب...




سکوت ِ مبهم این لحظه ها


تیک تاک ِ ساعت


نگاه های عجیب و عمیق شدن های هر لحظه


و دستانی که عجیب به آسمان ِ آبی تر از همیشه دراز شده است!!!


از دستان من تا آن تــــــــــه ِ آسمانت چقدر راه است؟!!


برای آقای ستاره پوش-39

هوالغریب...



سلام یگانه مولای ستاره پوشم


سلام آقای باران


سلام مهدی جانم...



سلامی به لطافت باران های گاه به گاه این روزها... سلامی به رنگ و بوی هوایی که این روزها عجیب بوی پاییز گرفته...غروب هایش درست بوی پاییز می دهد...


پاییز در دل ِ بهار...


بارانی که چند روز است گاهی می بارد و روز ِ شهادت مادرتان هم از صبح بارید و بارید و آسمان هم در عزای مادرتان گریه کرد ... و من که تمام و کمال خودم را وقف کرده بودم برای خدمت به مادرتان و نذری هر ساله مان...


و چقدر محشر که گاهی می شود درد داشت ولی پاک ماند و خدمت کرد...و این شاید همان نشانی بود که به دنبالش بودم...همان نشان که مادرتان بگوید که هوایم را دارد...و این نشان همانی بود که مرا با وجود تمام دردها نگه می داشت ولی انگار تمام قد وقف شده بودم و خدمت می کردم... چه محشر!!!


چقدر حالم خـــوب می شود ...حالم خوب می شود وقتی گاهی آرامشی از جنس خنکای نسیم های شبانه در دل ِ شب های گرم و تب دار تابستان به سراغم می آید و آدمی جانش تازه می شود...


مهدی جانم...

در شب ِ شام غریبان مادرتان، در همان بلندی و در همان ارتفاع ِ ناب که دیگر برایم ناب ترین ارتفاع شده است و در کنار شهیدان گمنامی که گواه شده اند مادرتان را صدا زدم... در روز شهادتشان و در تمام لحظه به لحظه های روز شهادتشان با تمام وجودم صدایشان زدم...صدا زدم ... به همان شیوه ای که همیشه صدایشان می زنم...


                                                                                                                     فاطمه ی خـــدا...


در کنار همان پوستری که هنوز هم همانجا بود...در گوشه ی همان حرم... صدایشان زدم... با چادری که این روزها وقتی سرم می کنم یک جور عجیبی می شود دلم، صدایشان زدم... 


آدمی می میرد و زنده می شود وقتی فکر می کند که چقدر فاطمه ی خدا این روزها غریب مانده است مهدی جانم...


آدم دلش جــــان می دهد وقتی می بیند و می شنود که چقدر تلاش می شود که فاطمه ی خدا شناخته نشود...

آدم دلش جان می دهد مهدی جانم...


و روز ِ شهادت مادرتان من بودم و همان گوشه ی ناب ِ امامزاده و همان ارتفاع و سردی هوا و خواسته ای پنهانی از مادرتان ...

خواسته ای که برای اولین بار از ایشان خواستم و با همان لقبی که همیشه صدایشان می زدم صدایشان زدم و از مادرتان کمک خواستم...


کمک خواستم تا شاید روزی شرمنده ی صاحب نامم نشوم که چرا فاطمه بودم و هیچ گاه تلاش نکردم که فاطمه شوم...


و این خواسته ی پنهانی ِ دلم در میان سردی ِ عجیب هوا که عجیب دستم را یخ زده بود رازی بود بین خدا و فاطمه ی خدا و کوچکترین و کمترین ِ فاطمه ی دنیای ِ بزرگ خدا...


یک راز ِ کبود...


یک راز به کبودی ِ تمام ابرهای کبود ِ این روزها...


و یک خواهش و تمنا که دلم این روزها عجیب در هوای ِ حرم مهربان ترین ارباب عجیب می سوزد...


کاش که تمام شود تمام این دوری دو ساله از حرم ِ مهربان ترین ارباب...


مهدی جانم...

حال ِ دلم این روزها یک جور ِ عجیبی آرام است... یک جور ِ عجیب و بهاری...


دلم یک جور عجیبی بهاری شده... بک جوری که متفاوت تر از تمام بهارهای عمرم است...یک جور ِ عجیبی بهاری اش کرد مهدی جانم...


دلم هوایی شده مهدی جانم...

دلم عجیب هوایی شش گوشه شده است...همان شش گوشه ای که نمی دانم کی چشمانم به طلوعش خواهد نشست!!!


دلم کربلا می خواهد مهدی جانم...


یعنی می شود دوباره حرم ِ ارباب باشد و نبودن ِ تمام این دوری ها؟!!





+ هر گاه دلتنگ بهشت می شد فاطمه اش را بو می کرد... فاطمه ای که برای خدا باشد باید بوی بهشت ِ خدا بدهد...
فاطمه تا ابد فاطمه است...

فاطمه ی خدا...


هوالغریب...



از یک سیب ِ بهشتی آمد...از آن ناب ترین های بهشت... آمد و دلیل ِ تمام آفرینش های خدا بود... آمد و بوی بهشت می داد و پدر همیشه می گفت فاطمه ام بوی ِ بهشت می دهد... و فاطمه اش قد کشید و بزرگ شد... در مقابل چشمان پدر و مادر... و پدر حظ می کرد که فاطمه اش یگانه بانوی ِ تمام خدایی کردن های خداست... 


فاطمه اش بزرگ شد و همان طور بوی ِ بهشت می داد و بوی خدا... و روزی کسی که مرد بود و از تبار ِ خدا بر او عاشق شد...


علی عاشق شد... عاشق یگانه بهانه ی تمام ِ عشق بازی های خدا... چه عشق ِ نابی!!


از عشقی که ناب باشد فرزندانی جز حسن، جز حسین و زینب انتظار نمی رود...


ولی حیف که دنیا هر چقدر هم زیبا باشد باز گرد است و بی ارزش... دنیای ِ گردی که نتوانست وجود کسی را تاب بیاورد که از خوده بهشت آمده بود...


دردها تمام خواهند شد اگر خدا بخواهد فاطمه ی خدا...


دردها روزی قامتت را خم خواهند کرد ولی تمام خواهند شد...  رسم خدا همین است...


خدا حتی دلیل ِ تمام آفرینش های محشرش را هم این گونه آزمود...



آرام بخواب فاطمه ی خدا که دنیا برای وجود ِ بهشتی ات عجیب کم بود...






+ این روزها تمام قد ایستاده ام و برای نذری ِ صاحب اسمم خدمت می کنم... کاش که قدری لایق نامی شوم که رویم است...

فاطمه بودن لیاقت می خواهد... کاش روزی فاطمه شوم...


در حق هم دعا کنیم دوستان

التماس دعا...

برای آقای ستاره پوش-38

هوالغریب...



سلام مولایم


سلام یگانه مولای ِ دلتنگی های ناب


سلامی به رسم همان اولین سلام...سلامی به رنگ و بوی همان اولین جمعه ی ناب و همان حال ِ ناب... همان جمعه ای که اولین روز سال بود و برایم ناب ترین حس ها را داشت و مرا تا به اولین جمعه ی انتظاری برد که رخصتم دادید و من نوشتم... و حال دارد به چهل امین جمعه می رسد کم کم...


و حال امروز و در این جمعه دو انتظار باهم تلفیق شده اند...انتظار ِ ناب ِ جمعه ها و انتظار ِ او...


و در میان اشک های دیشب همه چیز را به یگانه خدایم سپردم که اون بهترین ها را همیشه برایمان رقم خواهد زد... دومین شبی است که هیئت دیوار به دیوار خانه مان در سوگ فاطمیه نشسته است و من که همیشه این وقت ها اتاقم می شود هیئت اختصاصی و دو نفره با خدا...


صدای هیئت به وضوح می آید و من مدت هاست که با صدای ِ مداح ِ هیئتمان در سوگ ِ خیلی از امامان اشک ریخته ام...


و دیشب در میان ِ تمام آن حس و حال ها تمام این روزها را سپردم به خدایم...و در میان همین هیئت های دو نفره دست از تمام رویاهایم شستم و همه چیز را به خدایم سپردم مهدی جانم...


به خدایی که اگر بخواهد بهترین ِ بهترین ها رقم می خورد... و من که کوچکترین فاطمه ی دنیای ِ بزرگ خدایم تمام و کمال تمام روزها و سرنوشتم را سپردم به دستان ِ مهربان خداوند...


مهدی جانم....

این روزها که خدایی کردن های خدا را به عینه می بینم و می بینم که حتی کوچکترین کارمان را هم بی حواب نمی گذارد در خودم فرو رفته ام... در خود فرو رفته ام و غرق در دنیایم شده ام... تنها نگاه شده ام و کاش که مفسر ِ چشم هایم این روزها من و چشمان ِ پر از حرفم را ببیند و من دلم خالی شود... می شود به طلوعش بشینم دوباره مهدی جانم؟!


آقای ستاره پوشم...

کاش می دانستم که این جمعه هایم و تمام انتظار های کوچکترین فاطمه ی دنیای بزرگ خدا را می خوانید یا نه... کاش می دانستم که کی می آیید و کی چشکانم به طلوع آمدن ِ شما خواهد نشست...  اصلا آن زمان در سپاه ِ موافق شمایم یا زبانم لال در سپاه ِ روبه روی ِ شما؟!!!!


تنها می دانم همان خدایی که این روزها با تمام اتفاقاتش دارد به من ثابت می کند که آرام آرام جواب خیلی از روزها و حرف ها را می دهد حواسش به تمام ِ این روزها نیز هست....


همیشه شنیده بودم که می گفتند چوب ِ خدا صدا ندارد... و حال با تمام وجودم این روزها بی صدا بودن ِ چوب ِ خدا را به چشمانم دیده ام مهدی جانم...


نمی دانم کی می شود که اندکی قرار بیاید...کی می شود اندکی قرار بیاید از جنس داشتن و بودن و نبودن ِ تمام ِ این دلشوره ها که شیرینند ولی عجیب دلشوره اند...


مهدی جانم...

کاش که روزی این کمترین آنقدر لایق شود که چشمانش به طلوع آمدن ِ شما بنشیند... می شود مهدی جانم؟!!


می شود بیایی مولایم؟!


                        می شود بیایی مولایم؟


                                                می شود بیایی مولایم؟


                                                                      می شود بیایی مولایم؟


                                                                                            می شود بیایی مولایم؟




     اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج