.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

زنده ام به گرمای ِ آغوش ِ خدایم...

هوالغریب...



مهمان سفره ای شده ام که سبز است!!


آن هم پنج هفته و صلوات هایی با تسبیح های سبز!!!


آری ...تسبیح های سبز... باورت می شود؟! درست مثل همان تسبیحی که ماه هاست در کنار تختم است و به جای عروسکی آمده که برایم در خیلی از شب های تنهایی می شد یک آهنگ ِ ناب... می شد یک لا لایی ِ ناب ... می چرخید به دور ِ خودش... دوستش دارم... شبیه خودم است... بر سر و رویش یک عالمه ستاره می بارد و به دور خودش می چرخد با یک لباس سفید و گلی در دست...


و حال جایش را به تسبیح سبزی داده که در تمام ِ این چندین ماه شده است آخرین تصویری که در پایان هر روز می بینم... و امروز و آخرین صلوات ها در آخرین روزهای سال!!! صلوات هایی که نمی دانم تا کجای آسمان ِ خدا رفتند... ولی رفتند... می دیدم که رفتند...


و من که در گوشه ای نشسته ام و فارغ از تمام آدم ها غرق در عکس شش گوشه ای شده ام که روی ِ دیوار ِ حسینیه است و آرام آرام صلوات می فرستم...فارغ از تمام ِ حرف های دیگر زن ها... فارغ از تمام حرف های زنانه اشان... فارغ از تمام شور و خانه تکانی هاشان برای آمدن ِ عید...فارغ از تمام ِ حرف های زنانه که گوشی برای شنیدن ِ هیچ کدامشان ندارم... فارغ از تمام ِ این ها شده ام...


این روزها هر جور فکر و خیالی به سرم می زند... اما به اینجا که می رسم غرق در سکوت می شوم!!!!


تنها توصیف می کنم... تنها ظواهر را می گویم... مدت هاست که در تمام رازهای ِ نوشته هایم ظواهر را می گویم...


مدت هاست غرق در سکوتم ... و گاهی می نویسم...


چون من به نوشتن زنده ام!!!


حتی اگر تنها توصیف کنم!!! کاری که خیلی خوب آن را یاد گرفته ام...


اما ایستاده ام... ایستاده ام و بین تمام ِ شلوغی های این روزها زنده ام...


بین تمام ِ شلوغی ِ خیابان ها ...بین تمام ماهی های کوچکی که دو هفته ای هست که در گوشه کنار ِ خیابان ها و مغازه ها سر و کله شان پیدا شده و بچه ها که طرفدار پر و پا قرص ماهی هایند!!! درست مثل من...


درست مثل ماهی های من که امسال و در این چند  ماه دانه به دانه مردند و شاهد مرگ تمام ماهی هایی بودم که روزی عکسشان را همینجا گذاشتم... همه شان رفتند و حرف های زیادی از مرا با خود بردند...نمی دانم به کجا ولی شاهدان ِ زنده ی من بودند...


شاهدان ِ زنده ی خیلی از روزها و لحظه های دخترک...


ولی رفتند و لحظه هایی را دیدند که جز خدا و من کسی شاهدشان نبود...



خدای مهربانم

سنگ ِ صبور ِ ازلی ام...


دلم حرف زدن می خواهد...از آن وقت ها که روبه رویت بشینم و چشم در چشم برایت حرف بزنم و اشک بریزم و بعد آرام شوم... آرامشی از جنس ِ خودت...


دلم را خودت پناه شو... همان دلی که طنابش را داده ام دست ِ خودت که نیفتد... که نمیرد...


محبوب ِ ابدی ام...


برای تمام ِ داده ها و نداده هایت شکر...


شکر برای تمام لحظه هایی که به یادم می آوری که مراقبم هستی...



خدایا با مهربانی ِ خودت برایمان خدایی کن !!!

 

                                                                        با مقیاس ِ خوبی ِ خودت... 





++++ قدرت شکر کردن را از من مگیر خدایم... در این روزها که سخت امتحان می شوم قدرت ِ خوب دعا کردن، قدرت شکر کردن را از من نگیر... خدایا بگذار همیشه عاشقت باشم و مرا به حکمت اتفاق ها آگاه کن معبودم!!


+++ فاطمیه در راه است و رازهای ِ عجیب من با صاحب ِ نامم...درست در لحظه هایی بانوی دو عالم به دادم رسیده که باورم شود که فاطمه دلیل ِ تمام ِ آفرینش این جهان است!!!

 خدایا بر من لیاقت فاطمه بودن ارزانی کن!!!!

++ نگاه کن تو چشای بی قرارم
چقد این لحظه ها رو دوست دارم

تصور می کنم پیشم نشستی
چقد خوبه چقد خوبه که هستی

ستایش یعنی این حسی که دارم

نمی تونم تو رو تنها بزارم...


+ بگذار از چشم هایت هیچ نگویم...

همه چیز تعطیل است...

هوالغریب...




ضریحی شش گوشه


ولی در نزدیکی ِ خودمان...


مانده ام در راز ِ خواب های این مدت...


و یک دنیا سوال


و یک دخترک که در میان تمام ِ هیاهوهای این روزها گوشش بدهکار ِ هیچ کدام از این هیاهوها نیست...


آسوده از تمام ِ این هیاهوها با هدفونی در گوش میان ِ این شلوغی ها راه می رود...راه می رود و مغازه های اطراف را نمی بیند...


هر روز در راه آموزشگاه میان ِ تمام ِ این شلوغی ها زندگی می کند و نمی کند...



+ این روزها اگر دخترکی را دیدی که انگار سال هاست دل کنده از همه چیز و زیر چادری که بارها بابتش مسخره شده هدفونی در گوش دارد تا صدای ِ هیچ انسانی را نشوند و برای خودش راه می رود شک نکن که همان دخترکی را دیده ای که سنگ صبورش خداست...

برای آقای ستاره پوش-34

هوالغریب...




سلام یگانه مولای ستاره پوشم

سلام آقای خوبی های ابدی


سلام مهدی جانم...



جمعه ای دیگر آمد... جمعه ای دیگر در پس ِ گذر ِ این روزهای فراق که عجیب جانکاه است و سخت...


سخت جان می گیرد این روزها...


انتظار آدمی را آرام آرام پیر می کند... پیر می شوی و آدمی خودش هم نمی فهمد که دارد پیر می شود و این تغییر از بس تدریجی اتفاق می افتد که هیچ کس هم حس نمی کند...


فقط روزی به خودت  می آیی و می بینی که گرد ِ پیری بر رویت نشسته است و تو تمام ِ طراوت جوانی ات را میان این روزها از دست داده ای...روزی به خودت می آیی و می بینی دیگر چشمانت برق ندارد... انگار سال هاست مرده ...


امان از روزی که چشم آدمی بمیرد مهدی جانم...


این روزها حتی طبیعت هم دارد بعد از یک زمستان پر از برف دوباره زنده می شود ...


ولی زندگی هنوز هم در یک شب ِ زمستانی ِ طولانی مانده است...


یک  شب زمستانی مثل همان شب ِ زمستانی ای که به این دنیا آمدم...


ولی دلم در این تاریکی ها گاهی کور سوی ِ امیدی می بیند و خوش می شود مهدی جانم...


و امروز دلم کور سوی ِ امیدی دید برای عوض شدن ِ این روزهای ِ سرد و طولانی...


بهار نزدیک است و من هنوز زمستان مانده ام مهدی جانم...



مهدی جانم...


می شود که روزی شاهد ِ بهار ِ آمدنتان باشم؟!


روزی تمام شود تمام ِ این زمستان های ِ بی بهار و تمام وجودم به لرزه در بیاید از طنین صدای ِ : انا مهدی .... ؟!!


بهار در راه است و بویش را این روزها عجیب می فهمم...


برای همین هم روزهاست پنجره ی اتاقم را باز می کنم تا شاید اندکی بهار هم سهم ِ این روزهایم شود...


بویش را با تمام وجودم حس می کنم... مست می شوم از زنده شدن ِ درختانی که این زمستان آنچنان خشک بودند که فکرش را نمی کردم که روزی بتوانند این چنین دوباره زنده شوند و نفس بزنند...


ولی بهار در راه است... در راه است و با آمدنش دارد ذره به ذره نفس می دهد به درختان ِ مرده...



یگانه مولایم ...


بهار می خواهم... 


عاشق ِ زمستان ِ نجیبم هستم و خواهم ماند ...


ولی بهار ِ زندگی میخواهم...


بهاری از جنس ِ خودتان مولایم...



و روزهاست که ایستاده ام و نفس می کشم... نفـــــــــس...


قدر ِ نفس هایم را خوب می دانم... زیرا سال ِ پیش درست در همین روزها در حسرت ِ همین یک نفس عمیق بودم و نفس هایی که می سوخت و بعد هم زنده شدنی ِ دوباره... آخ که چه ها که بر سرم نیامد وقتی که یکه و تنها در راه ِ دکتر ها بودم...


تمام قد نفس می کشم تا اندکی بهار سهمم شود...



مهدی جانم...


میشود بهاری از جنس خودتان سهم ِ روزهای ِ زمستان زده مان شود؟!






     اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج  


+ این روزها زنده ام به گوش دادن ِ قلب قرآن با صدای مشاری...زنده مانده ام به قلب ِ قرآن...

برای آقای ستاره پوش-33

هوالغریب....




سلام یگانه مولای ستاره پوشم


سلام مهدی جانم


سلامی بعد از چند هفته سکوت و در خود فرو رفتن... سلامی بعد از چند هفته سکوت ... بعد از چند هفته نگاه... از همان نگاه ها که شب ها امانم را می برد...همان ها که خواب را بر چشمانم حرام کرده است...


از همان ها که مرا به بیست و پنج سالگی رسانده... 


سلام یگانه مرد ِ این دنیای پر از ...


آمدم هر چه بگویم دلم لرزید... هزاران واژه آمد و هیچ کدام نوشته نشد و آخرش شد سه نقطه هایی به رسم ِ تمام این سال ها که تمام جمله هایم تمام می شود با سه نقطه ها و هیچ کس نمی داند که چرا...


این دنیا همه چیز هست و هیچ چیز نیست...برای همین هم هیچ کلمه ای نتوانستم بنویسم... و این جمله در خود تمام حرف های ناگفته ام را دارد... تمام این نشدن ها...


تمام آن نگاهی که در همین شهریور ماه همین تابستان در همان غروب ِ پر از دلتنگی در اتوبان تهران قم روی گنبد فیروزه ای مسجد جمکران ماند و دیگر هیچ گاه به طلوع ننشست... همان نگاهی که پــــــر بود از تمام دغدغه های دختری که این روزها خوب یاد گرفته است چطور مقاومت کند...چطور به روی خودش نیاورد که چه دارد به سرش می آید...


همان غروب و همان نگاه به آن گنبد فیروزه ای مسجد جمکران از شیشه ی ماشین و بعد دوباره دور شدن...


دور شده ام...


از همه چیز دور شده ام...


ماه هاست دور شده ام مهدی جانم...


از همان روز دور شدم و این گوشه مانده ام یکه و تنها... نشد... مدام نشدن ها بود... مدام زندگی فقط شد مدارا کردن...


چیزی که هیچ گاه دوستش نداشتم...



یگانه مولایم...


مدت هاست در خودم فرو رفته ام... کم حرف شده ام و پر فکر... کم حرف شده ام و پر از درد... همان ها که این روزها اضافه اش از صدایم می بارد...


دلتنگم مهدی جانم...


دلتنگ ِ یک زیارت ِ ناب...


دلتنگ ِ یک زیارت ِ خاص...


دلتنگ یک نماز ِ زیارت در جایی که پر باشد از آرامش های محض ِ خداوند...


دلتنگ ِ یک زیارت که رهایم کند از تمام ِ حسرت هایی که این روزها بدجور تمام وجودم را به بازی گرفته است...


دلتنگ یک دل ِ سیر سبک شدن...


دلتنگ یک دل ِ سیر نگاه...


از همان جنس نگاه ها که روزها، ساعت ها و شب ها زل می زنم به عکس ِ بالای تختم و رفتن تا آن انتهای هستی و بین الحرمینی که مدت هاست در حسرتش می سوزم...


دلم از همان نگاه ها می خواهد... از همان نگاه ها که واقعی باشد... بدون حتی یک ثانیه رویا...


بدون یک ثانیه ...


واقعی ِ واقعی...


مثل همان وقت که همین دستانم گره خورده بود در پنجره های شش گوشه اش و سرم بر آن شش گوشه ی آسمانی بود...


مثل همان وقت ها..


به دستانم که دارد برای خودشان می نویسند نگاه می کنم و می لرزم که این دست ها چه ها که در دست نگرفته اند ... تمامش از جلوی ِ چشمانم رد می شود و می لرزم از تمام حسرت هایی که این روزها بد جور دنیایم را گرفته است...


از تمام حسرت هایی که نمی دانم آخر چه با من می کنند...


از نگاه به انگشتر ِ عقیق سرخی که یادگار نجف است و یادگار سفری که فاطمه را برای همیشه دیوانه کرد...


از نگاه به تمام ِ این ها می لرزم...


بیچاره چشمانم مولایم



مهدی جانم...


کاش که بیایید ... کاش که بیایید تا تمام شود تمام این حسرت ها...


کاش که چشمانم لایق دیدار شود... لایق دیدار... لایق دیدار هر کجا که بوی ِ شما باشد و حضور ِ شما...


دلتنگی هایم این روزها عجیب زیاد شده است...


دلم یک زیارت می خواهد مهدی جانم...


می شود لایق اش شوم؟!






     اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج  

+ ندارم بغضی از تقدیر

از این دوران ِ دورا دیر              
                                      خدا می داند


سپردم هر چه هست هستی

به دستت ای می ِ مستی   
                                           خدا می داند