.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-34

هوالغریب...




سلام یگانه مولای ستاره پوشم

سلام آقای خوبی های ابدی


سلام مهدی جانم...



جمعه ای دیگر آمد... جمعه ای دیگر در پس ِ گذر ِ این روزهای فراق که عجیب جانکاه است و سخت...


سخت جان می گیرد این روزها...


انتظار آدمی را آرام آرام پیر می کند... پیر می شوی و آدمی خودش هم نمی فهمد که دارد پیر می شود و این تغییر از بس تدریجی اتفاق می افتد که هیچ کس هم حس نمی کند...


فقط روزی به خودت  می آیی و می بینی که گرد ِ پیری بر رویت نشسته است و تو تمام ِ طراوت جوانی ات را میان این روزها از دست داده ای...روزی به خودت می آیی و می بینی دیگر چشمانت برق ندارد... انگار سال هاست مرده ...


امان از روزی که چشم آدمی بمیرد مهدی جانم...


این روزها حتی طبیعت هم دارد بعد از یک زمستان پر از برف دوباره زنده می شود ...


ولی زندگی هنوز هم در یک شب ِ زمستانی ِ طولانی مانده است...


یک  شب زمستانی مثل همان شب ِ زمستانی ای که به این دنیا آمدم...


ولی دلم در این تاریکی ها گاهی کور سوی ِ امیدی می بیند و خوش می شود مهدی جانم...


و امروز دلم کور سوی ِ امیدی دید برای عوض شدن ِ این روزهای ِ سرد و طولانی...


بهار نزدیک است و من هنوز زمستان مانده ام مهدی جانم...



مهدی جانم...


می شود که روزی شاهد ِ بهار ِ آمدنتان باشم؟!


روزی تمام شود تمام ِ این زمستان های ِ بی بهار و تمام وجودم به لرزه در بیاید از طنین صدای ِ : انا مهدی .... ؟!!


بهار در راه است و بویش را این روزها عجیب می فهمم...


برای همین هم روزهاست پنجره ی اتاقم را باز می کنم تا شاید اندکی بهار هم سهم ِ این روزهایم شود...


بویش را با تمام وجودم حس می کنم... مست می شوم از زنده شدن ِ درختانی که این زمستان آنچنان خشک بودند که فکرش را نمی کردم که روزی بتوانند این چنین دوباره زنده شوند و نفس بزنند...


ولی بهار در راه است... در راه است و با آمدنش دارد ذره به ذره نفس می دهد به درختان ِ مرده...



یگانه مولایم ...


بهار می خواهم... 


عاشق ِ زمستان ِ نجیبم هستم و خواهم ماند ...


ولی بهار ِ زندگی میخواهم...


بهاری از جنس ِ خودتان مولایم...



و روزهاست که ایستاده ام و نفس می کشم... نفـــــــــس...


قدر ِ نفس هایم را خوب می دانم... زیرا سال ِ پیش درست در همین روزها در حسرت ِ همین یک نفس عمیق بودم و نفس هایی که می سوخت و بعد هم زنده شدنی ِ دوباره... آخ که چه ها که بر سرم نیامد وقتی که یکه و تنها در راه ِ دکتر ها بودم...


تمام قد نفس می کشم تا اندکی بهار سهمم شود...



مهدی جانم...


میشود بهاری از جنس خودتان سهم ِ روزهای ِ زمستان زده مان شود؟!






     اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج  


+ این روزها زنده ام به گوش دادن ِ قلب قرآن با صدای مشاری...زنده مانده ام به قلب ِ قرآن...