.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-33

هوالغریب....




سلام یگانه مولای ستاره پوشم


سلام مهدی جانم


سلامی بعد از چند هفته سکوت و در خود فرو رفتن... سلامی بعد از چند هفته سکوت ... بعد از چند هفته نگاه... از همان نگاه ها که شب ها امانم را می برد...همان ها که خواب را بر چشمانم حرام کرده است...


از همان ها که مرا به بیست و پنج سالگی رسانده... 


سلام یگانه مرد ِ این دنیای پر از ...


آمدم هر چه بگویم دلم لرزید... هزاران واژه آمد و هیچ کدام نوشته نشد و آخرش شد سه نقطه هایی به رسم ِ تمام این سال ها که تمام جمله هایم تمام می شود با سه نقطه ها و هیچ کس نمی داند که چرا...


این دنیا همه چیز هست و هیچ چیز نیست...برای همین هم هیچ کلمه ای نتوانستم بنویسم... و این جمله در خود تمام حرف های ناگفته ام را دارد... تمام این نشدن ها...


تمام آن نگاهی که در همین شهریور ماه همین تابستان در همان غروب ِ پر از دلتنگی در اتوبان تهران قم روی گنبد فیروزه ای مسجد جمکران ماند و دیگر هیچ گاه به طلوع ننشست... همان نگاهی که پــــــر بود از تمام دغدغه های دختری که این روزها خوب یاد گرفته است چطور مقاومت کند...چطور به روی خودش نیاورد که چه دارد به سرش می آید...


همان غروب و همان نگاه به آن گنبد فیروزه ای مسجد جمکران از شیشه ی ماشین و بعد دوباره دور شدن...


دور شده ام...


از همه چیز دور شده ام...


ماه هاست دور شده ام مهدی جانم...


از همان روز دور شدم و این گوشه مانده ام یکه و تنها... نشد... مدام نشدن ها بود... مدام زندگی فقط شد مدارا کردن...


چیزی که هیچ گاه دوستش نداشتم...



یگانه مولایم...


مدت هاست در خودم فرو رفته ام... کم حرف شده ام و پر فکر... کم حرف شده ام و پر از درد... همان ها که این روزها اضافه اش از صدایم می بارد...


دلتنگم مهدی جانم...


دلتنگ ِ یک زیارت ِ ناب...


دلتنگ ِ یک زیارت ِ خاص...


دلتنگ یک نماز ِ زیارت در جایی که پر باشد از آرامش های محض ِ خداوند...


دلتنگ ِ یک زیارت که رهایم کند از تمام ِ حسرت هایی که این روزها بدجور تمام وجودم را به بازی گرفته است...


دلتنگ یک دل ِ سیر سبک شدن...


دلتنگ یک دل ِ سیر نگاه...


از همان جنس نگاه ها که روزها، ساعت ها و شب ها زل می زنم به عکس ِ بالای تختم و رفتن تا آن انتهای هستی و بین الحرمینی که مدت هاست در حسرتش می سوزم...


دلم از همان نگاه ها می خواهد... از همان نگاه ها که واقعی باشد... بدون حتی یک ثانیه رویا...


بدون یک ثانیه ...


واقعی ِ واقعی...


مثل همان وقت که همین دستانم گره خورده بود در پنجره های شش گوشه اش و سرم بر آن شش گوشه ی آسمانی بود...


مثل همان وقت ها..


به دستانم که دارد برای خودشان می نویسند نگاه می کنم و می لرزم که این دست ها چه ها که در دست نگرفته اند ... تمامش از جلوی ِ چشمانم رد می شود و می لرزم از تمام حسرت هایی که این روزها بد جور دنیایم را گرفته است...


از تمام حسرت هایی که نمی دانم آخر چه با من می کنند...


از نگاه به انگشتر ِ عقیق سرخی که یادگار نجف است و یادگار سفری که فاطمه را برای همیشه دیوانه کرد...


از نگاه به تمام ِ این ها می لرزم...


بیچاره چشمانم مولایم



مهدی جانم...


کاش که بیایید ... کاش که بیایید تا تمام شود تمام این حسرت ها...


کاش که چشمانم لایق دیدار شود... لایق دیدار... لایق دیدار هر کجا که بوی ِ شما باشد و حضور ِ شما...


دلتنگی هایم این روزها عجیب زیاد شده است...


دلم یک زیارت می خواهد مهدی جانم...


می شود لایق اش شوم؟!






     اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج  

+ ندارم بغضی از تقدیر

از این دوران ِ دورا دیر              
                                      خدا می داند


سپردم هر چه هست هستی

به دستت ای می ِ مستی   
                                           خدا می داند

نظرات 13 + ارسال نظر
یک سبد سیب جمعه 2 اسفند 1392 ساعت 17:22 http://yeksabadsib.blog.ir

فریناز جمعه 2 اسفند 1392 ساعت 20:30 http://delhayebarany.blogsky.com


تا اومد خشک بشه دوباره بارید...

یه آآآآآخ بزرگ... از اونا که صداش تا عرش بره
بغض...


اللهم عجل لولیک الفرج...

شرمنده ام که با اون حال ِ خودت دیشب این آپ رو هم خوندی...

حلال کن

ایشالله دیگه هیچ وقت مشابه حال ِ دیشب رو تجربه نکنی فداتشم


آمین

یک سبد سیب یکشنبه 4 اسفند 1392 ساعت 11:48

نه هوای تازه و نه لباس نو می خوام

هفت سین من تویی، من فقط تو رو می خوام

مهدی جان(عج)...

آهنگ خیلی قشنگیه ولی مخاطبش اصلا حضرت مهدی نیست لیلا...

شان و مقام حضرت مهدی خیلی بالاتر از این حرف هاست...

نگین سه‌شنبه 6 اسفند 1392 ساعت 01:42

تو با کلامِ ت ُ دلت زیارتی رو رفتی که ناب ترینه فاطمه..
ناب ترین...

امیدوارم این طور باشه نگین...

این روزها دارم پر پر می زنم برای یک دقیقه زیارت...

پر پر

نگین جمعه 9 اسفند 1392 ساعت 14:59

نظرات رو بستی منم به احترامت سموت میکنم اما نظرات ِ این پُست بازه و دوست دارم بگم که چند روزی میشه عجیب دوس دارم برم توی حرم زیر زمین امام رضا و یه دل سیر زیارت کنم..

ممنون برای احترامی که قائل شدی نگین جان

ایشالله به زودی قسمتت می شه و یه دل سیر زیارت می کنی...

+ منم بدجووووووور هوای زیارت دارم... یه زیارت که خودم باشم و خدا و اون مکان...

نگین جمعه 9 اسفند 1392 ساعت 15:01

* سکوت

عاقلیم ...



اصا نظری که بی غلط تایپی باشه که نظر نیست

یک سبد سیب شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 22:16 http://yeksabadsib.blog.ir

قشنگ بود فاطمه


دلم برا تو هم تنگ شده فاطمه

ممنونم...

دل من و سنگ صبورم هم...ولی نیستی که تو

نگین یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت 02:01

عاشق ِ اون چادُرَم ...

نتونستن نگم :)

منم عاشق این چادرم...

این چادر یه یادگاری ِ محشره از صاحب اسمم

نازنین جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 22:23

قدر خودتُ بدون فاطمه

قدر دلی که هر جمعه به انتظارش می تپه و می نویسه!!

کاش مورد قبول واقع بشه نازنین...

و کاش که همیشه محبت و مهر ِ اهل بیت با تک به تک ثانیه هامون واقعی قرین بشه

فریناز شنبه 17 اسفند 1392 ساعت 19:19 http://delhayebarany.blogsky.com

کلا تو اسفند قحطی نظر شده ها

کلی گشتم و اومدم پایین تا نظراتو یافتم

چیه؟ مثلا فک کردی بستی کسی نظر نمی ده؟

فری نظرو نشناختی پس
اصن خجالت نمی کشی می بندی؟ نظراتو؟
هان هان هان؟

آدم دلش می خواد نظر بذاره اصن
اصن صاحب وبلاگ چی می گه؟
هان هان هان؟

اصن خواننده وبلاگ الان عشقش کشیده نظر بذاره اونم شونصدتا پست قبلاتر تر


چقد سوت زدما
گلووم گرفت


خب چه وعضشه اصنشم

هان؟

اینجا چهار باغتونه که هی سوت میزنی؟

والا این همه مدت بسته بود یه نفرم برامون نظر نذاشت

ما که از خدامونه برامون نظر بزارن مام جواب بدیم



مام بوستون کردیم که گلوتون باز شه از بس سوت زدی


مرسی که اومدی

فریناز دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 17:48 http://delhayebarany.blogsky.com

مث بچه ی آدم! نظراتو باز می کنی
شیرفهم شد یا دوباره بگم؟

نشنیدم بگی باشه!

ندیدم باز کنی!

چشم...

اول که پست آقای ستاره پوش رو گذاشتم نظرات بسته بود ولی الان بازش کردم...

بخاطر گل روی تو

یک سبد سیب جمعه 23 اسفند 1392 ساعت 20:28 http://yeksabadsib.blog.ir

موافقم با فریناز

این دیگه چه مدلشه!

اصنشم امروز جمعه بود!!

اخرین جمعه ی سال

پس کجاست برای آقای ستاره پوش!

چشم...

بازش کردم لیلا جان...

نوشتم آخرین جمعه ی سال رو ولی اولش نظرات بسته بود که بازش کردم الان...

مژگان چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 20:14 http://www.banoye-ordibehesht.blogsky.com/

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.