.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

معجزه قاصدک....

  

 

 

یادم باشد حرفی نزنم که دلی بلرزد...یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دورنگی را با کمتر ار صداقت ندهم...یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم...برای سیاهی ها نور بپاشم...     

 

یادم باشد از چشمه درس خروش بگیرم و از آسمان درس پاک زیستن...یادم باشد که سنگ خیلی تنهاست...یادم باشد با سنگ هم لطیف رفتار کنم...مبادا دل تنگش بشکند...    

 

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام نه برای تکرار اشتباهات دیگران...یادم باشد زندگی را دوست بدارم... 

 

یادم باشد هرگاه ارزش از یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم... 

    

یادم باشد با گوش سپردن به آواز دوره گردی که از سازش عشق می بارد می توان به اسرار عشق پی برد و زنده شد...    

  

یادم باشد معجزه قاصدک را باور داشته باشم...    

 

 

یادم باشد گره دلتنگی هر کس فقط به دست خودش باز می شود...یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم...یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم...   

 

  

                           یادم باشد که هنوز زنده ام...     

 

   

             

                            

یکی بود یکی نبود... 

 

خدا شروع به نوشتن کرد....به هر ذره ای که نگاه می کرد یه چیزی می نوشت....نوشت و نوشت...تا این که نوبت من شد...چقدر آرزو کردم که نباشم اما بودم...دیدم که خدا داره نگام می کنه...   

    

قلبم بدجوری می زد...شروع کرد به نوشتن...تا این که دوباره نگام کرد...خیلی مهربون...انگار کل دنیا ایستاده بود و ما رو نگاه می کرد...  

 

خدا بهم لبخند زد...با نگاش آروم تر شدم...نگاه و لبخندش منو سیراب می کرد...اما هیچی نمی دونستم....انگار که یه حس بودم...یه حس مبهم...   

  

فقط می دونستم که هیچی نمی دونم....همین...  

 

اما خدا همه ی نام هاش رو به من تعلیم کرد...حس کردم که گنجینه ی کائنات شدم...بعد خدا سکوت کرد... 

    

اون موقع همه در مقابل خدا ایستادند...اما ندای خدا همه ی کائنات رو ساکت کرد...  

    

خشم و ناخشنودی از چهره ی فرشته ها معلوم بود...خدا از اون ها نام هاشو پرسید...هیچ کدوم نمی دونستند...گفتند ما فقط چیز هایی رو می دونیم که خودت به ما یاد دادی... 

  

 

خدا از من پرسید...همه رو گفتم...خدا گفت:دیدید...من می دونم چیزی رو که شما نمی دونید...همه با تلخی ساکت شدند...خدا گفت:همگی، بزرگ و کوچک، دور و نزدیک...همه سجده کنید...   

    

فرمان، فرمان خدا بود...همه به سجده افتادند...جز شیطان که طغیان کرد...خدا دوست داشتن رو انتخاب کرد...   

     

 

                   اما حسد عشق رو تباه کرد...     

  

  

                    

    

پ.ن 1: کاش کمی فکر کنم که کی بودم و از کجا اومدم و حالا چی شدم....   

  

پ.ن2: سبز باشید....

 

نظرات 74 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 18:27 http://love-immortal.blogfa.com

سلام فاطمه خانم
خوب هستید؟
طاعات و عبادات شما قبول
خیلی وبلاگ قشنگ تر شده
حال و هوای رمضان گرفته
ما رو هم دعا کنید

شاهرخ چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 19:41



سلام بسیار جالب بود مثل همیشه موفق باشی

غم عزیزان و دوستان
- یکی به غُربت، یکی به بند-

چنین نفس گیر، مانده دیر
چو بار سنگین به گُرده ام


نه یک، نه دو، بل که بارها
به سوگِ یاران نشسته ام

‌زخیلِ مژگان به پشت دست‌
سرشک خونین سِتُرده ام


به قتل عام فجیعِ باغ‌
کلام تلخم شهادتی ست

نداده ام دسته گل به آب؛
به خاک، اما، سپرده ام.

اگرچه درچشم بد کُنِش
‌سُلاله‌ی سَمّ و سوزَنَم


به سخت جانی،ولی،چو کاج
‌به خاکِ خود پا فشرده ام

به فُسفُرین استخوانِ خویش
‌هنوز کبریت می کشم


عدو مبادا گُمان بَرَد
که چون شراری فسرده ام


من آن شبانم که گر شبی‌
فغان برآرم که «آی گُرگ!»

به روزْ دشمن یقین کند
که گُرگ را دوش خورده ام!

مرجان چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 19:46

سلام عزیزم
عالی بود
عالی!
فاطمه چرا نوشته هاتو کتاب نمیکنی؟
اینا محشره! هرکسی نمیتونه انقد قلم خوبی داشته باشه

مجتبی پنج‌شنبه 12 شهریور 1388 ساعت 03:12 http://waterlily.mihanblog.com

سلام...
با حرفاتون کاملاْ موافقم...
مطلب زیبایی بود مثل همیشه...
نمی دونم چی بگم...شایدم قابل بیان نیست...؟
لحظه های شادی داشته باشی

احسان پنج‌شنبه 12 شهریور 1388 ساعت 03:33 http://crosslessbridge1985.blogsky.com


زیبا بود . . .

همه ش . . .



مجتبی پنج‌شنبه 12 شهریور 1388 ساعت 04:23 http://waterlily.mihanblog.com

دوباره اومدم که بگم با مطلبی انتفادی با عنوان:

*عشق یعنی کشک!!! همین!*

به روز هستم...

حتماً نظرتون رو بگین...

یکی از بنده هاش پنج‌شنبه 12 شهریور 1388 ساعت 11:59

سلام عزیزم
بالاخره اومدی؟
چقدر دیر کردی؟
کجا بودی؟
خوبی؟
ممنون برای متن قشنگت گلم
مثل همیشه عالی بود
ای کاش یادمون بمونه که خدا به خاطر ما یکی از عزیزترین فرشته هاشو از خودش روند
ای کاش یادمون باشه و دلشو نشکنیم
دعا کن عزیزم
برای دل بی بهارم دعا کن
دوستت دارم

علی جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 00:16 http://www.delneveshteha-88.blogfa.com

_________________@@@@@___
_________________@@@@@___
_________________@@@@@___
_@@@@@@@@@@@@@@@_
_@@@@@@@@@@@@@@@_
___________________________
______@@@@@@@@@_______
__@@@@@_______@@@@@___
_@@@@@_________@@@@@__
_@@@@@__آپم_____@@@@@__
_@@@@@_________@@@@@__
__@@@@@_______@@@@@___
______@@@@@@@@@_______
___________________________
__@@@@___________@@@@_
___@@@@_________@@@@__
____@@@@_______@@@@___
_____@@@@_____@@@@____
______@@@@___@@@@_____
______@@@@@@@@@______
_______@@@@@@@@______
__________________________
______@@@@@@@@@______
______@@@@@@@@@______
_منتظرم________@@@@______
______________@@@@______
______@@@@@@@@@______
______@@@@@@@@@______
____بیا________@@@@______
______________@@@@______
______@@@@@@@@@______
______@@@@@@@@@______

سیامک سالکی جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 01:43 http://tighoabrisham.blogsky.com

سلام، خوبید؟
نماز و روزه هاتون قبول باشه.
یادداشت خیلی قشنگ و دلنشینی بود، واقعا از خوندنش لذت بردم.
موفق و سلامت باشید.

شاهرخ :-( جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 09:01

سلام فاطمه جان خوبی؟ از سها خبر نداری ؟ چرا رفته؟ آدم خیلی حقیره بازیچهء تقدیره
پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره
حتی خود تولد آغاز راه مرگه
حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه

آغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم
با هر نفس هزار بار به سوی مرگ دویدیم
تو این قمار کوتاه نبرده هستی باختیم
تا خنده رو ببینیم از گریه آینه ساختیم

آدم خیلی حقیره بازیچهء تقدیره
پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره

فرصت همین امروزه برای عاشق بودن
فردا می پرسیم از هم غریبه ای یا دشمن
ای آشنای امروز عشق منو باور کن
فردا غریبه هستی امروز و با من سر کن

تولد هر قصه یه جادهء کوتاهه
اول و آخر مرگه بودن میون راهه

اگر چه عاجزانه تسلیم سر نوشتیم
با هم بیا بمیریم شاید یه روز برگشتیم

آدم خیلی حقیره بازیچهء تقدیره
پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره

شاهرخ جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 10:08

خدای من به بزرگى‏ات قسم مى‏دهم که نگاهم کنى،

به بردبارى‏ات، سوگند مى‏دهم که بگذرى و به آن آگاهى‏اى که

از حال خرابم دارى مى‏ستایمت که دستم را

بگیرى و از سیاهى خوارى و تاریکى گمراهى بیرونم کشى.

خدایا کمکمون کن که هیچ کدوممون غیر ازتو کسی رو نداریم

خدایا حتی به اون بنده هات که نمیدونن غیر از تو کسی رو

ندارن رحم کن که البته جز این هم نمیکنی و اگر لطف تو نبود و

فضل و کرمت اگر هر آینه با چون منی بخواهی

از روی عدالت رفتار کنی حتی نابودی هم برای حقیری چون من کم است

اى آمرزشگر بزرگ! اى مهرورز سترگ!

اى که خرده‏هاى دل را تو پیوند مى‏زنى! فقط از

تو مى‏خواهم که از اشتباهاتم در گذرى.

فقط از تو مى‏خواهم که پرده از زشتى‏هایم

در نیندازى و جگر تفتیده‏ام را از خُنکاى مهربانى‏ات و زلال بخشودگى‏ات

سیراب کنى و آتش‏اش را خاموش کنى و سوز سینه‏ام را خنک کنى..

فقط از تو مى‏خواهم که آتش دل را به نسیم رحمت سرد کنى

و مرا با هاله‏اى پرده پوشى و با گذشت ایمن سازى خدایا کمکم کن

بتونم با بنده هات صادانه حرف بزنم[گریه][قلب شکسته][ناراحت]

شاهرخ :-( جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 10:23

اپــــــــــــــــــــــــــــم[گریه]


اپــــــــــــــــــــــــــــم[قلب شکسته]

سیما جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 11:43

یادم باشد که هنوز زنده ام...



سیما جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 11:44

سلام
خیلی قشنگ بود

سیما جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 11:45

آپممممممممممممممممممممممممممممم

سیما جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 11:46

سلاله جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 14:15 http://progeny-sky.blogfa.com/

سلام فاطمه ...
چون می نویسم خوب میدونم که هر دستی نمی تونه اینجوری بنویسه و هر دلی نمی تونه همیچین حسی داشته باشه ...
اگر نوشته ها مون رو باور داشته باشیم فوق العاده است ...
حتی اگه کسی اونها رو دوست نداشته باشه ...
اما با یه چیزی موافق نیستم ... من لرزیدن دلم رو پنهان نکردم هرگز ... اما الان تنهام ... خدا رو دارم چون خدا برای اینکه با من باشه من رو محکوم به لرزیدن دل نمی کنه ... اما نباید دل بلرزه چون تنهایی با امید از تنهایی با غصه شیرین تره ...
...
تو خیلی فوق العاده ای عزیزم موفق باشی ...

سها شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 02:32

کسی می پرسد اندوه تو از چیست
سبب ساز سکوت مبهم ات کیست
برایش صادقانه می نویسم
برای او که باید باشد و نیست

رفیق فابریک خدا شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 11:24 http://biyaberim-pishekhoda.blogfa.com

سلام خانوم

بابا ایول

من عشق این طور نوشتنم

عالی بود

یکی از بنده هاش شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 11:36 http://rosemehr.blogfa.com

سلام عزیزم
خوشحالم که اومدی
دلم برات تنگ شده بود
منتظرت میمونم گلم
راستی
لینکت کردیم عزیزم
اپ هم هستیم
تو روز مررگی
بیا پیشمون

محمد حسین شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 12:21 http://mha7274.blogfa.com

سلام مثل همیشه متن بسیار زیبایی گذاشتی
موفق و پیروز باشید
التماس دعا

[ بدون نام ] شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 15:02

سلام فاطمه خانم گل.
خسته نباشید.

مطلب زیبایی است...
واقعا لذت بردم.
اما سوال؟
شما شعر منو خوندید که میگید زیباست؟

۲.
چقدر این مطلب شما زیباست.

سلام...
میشه اسمتون رو بگید تا من بدونم کدوم شعر رو گفتم زیباست...
ممنون از حضورتون...
اما فقط یه چیز اونم این که نخونده نظر نمی دم...اگه گفتم زیباست خب شاید به نظرم زیبا بوده اما اسمتون رو بگید ممنون میشم...
سبز باشید...

[ بدون نام ] شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 15:04

سلام فاطمه خانم.
خسته نباشید.

واقعا لذت بردم.

من خودم معلم این برنامه هام...
اما شما بهترید.

سلام...
ممنونم ازتون...
ولی اسمتون رو بگید بهتره...
سبز باشید...

علی-ش شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 18:07 http://lovewall.blogfa.com

سلام فاطمه جان
ممنون که آمدی
از راهنمایی هات ممنون
شاید تمام این مطالبی که نوشتی برات اتفاق نیفتاده باشه
چون جواب هر بدی رو نمی شه تا آخر عمر باخوبی داد.
من خودم به شخصه خیلی صبورم ولی گاهی اوقات کاسه صبر لبریز میشود.
و......تمام مثال های دیگری که زدی
امیدوارم که اینگونه باشی و بدی های ما رو که تا الان با خوبی جواب دادی زین پس همینگونه باشد و کاسه صبرت لبریز نشود.
نتها چیزی که همیشه فکرم را مشغول کرده (بودن) بوده
از نبودن نمی ترسم از این به بعد بودن میترسم.

شاهرخ شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 22:13

ای کدامین شب
یک نفس بگشای
جنگل انبوه مژگان سیاهت را
تا بلغزد بر بلور برکه ی چشم کبود تو
پیکر مهتابگون دختری کز دور
با نگاه خویش می جوید
بوسه ی شیرین روزی آفتابی را
از نوازش های گرم دست های من
دختری نیلوفرین شبرنگ مهتابی
می تپد بی تاب در خواب هوسناک امید خویش
پای تا سر یک هوس آغوش
و تنش لغزان و خواهشبار می جوید
چون مه پیچان به روی دره های خواب آلود سپیده دم
بسترم را
تا بلغزد از طلب سرشار
همچو موج بوسه مهتاب
روی گندمزار
تا بنوشد در نوازشهای گرم دستهای من
شبنم یک عشق وحشی را
ای کدامین شب یک نفس بگشای مژگان سیاهت را

گمنام شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 22:54 http://www.nasle-sookhte.blogfa.com

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است...

یکی از بنده هاش یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 11:49

سلام عزیزم
خوبی؟
ممنون برا اینکه اومدی
خیلی خوشحال شدم
حضورت حس خوبی بهم میده
ممنون گل قشنگم
راستی اینجا دلم برای خدا تنگ میشود هم اپه ها
نمیدونم خوندی یا نه
اخه دیدم نظر ندادی گفتم یه وقت نخوندی
منتظر نظرای قشنگت هستم گل همیشه بهارم

[ بدون نام ] یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 13:10

آذرباد یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 16:59 http://485.blogfa.com

سلام
ضمن قبولی طاعات و عبادات
شما را به خبرنامه - بیوگرافی و شکرانه های آذرباد دعوت میکنم

مزاحم کوچولو یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 23:24 http://mozahemkocholo.blogfa.com

سلام،
ای مهربانترین مهربانان
امروز تولد بود .....حیفه که جای شما خالی باشه
منتظرم
بدو بیا.....بدو

حضور گرمت تسکینی بر این همه خستگی ام خواهد بود
منتظرم

بای

سیما دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 18:37

سلام

خوبی؟


منم خوکا رو دوست دارم


پیش اصغر رفتی؟


من که همش در حال عبادتم !!!!!!!!!!!


ساعت ۱۲ خوابیدم نیم ساعت پیش بیدار شدم !!!





این بوس نداره

بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

بنفش پر رنگ باشی





شاهرخ دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 18:48

فکر کن. خوب فکر کن. اصلاً اگر غیر از این بود و همین امشب جواب میدادی آنوقت به تو و خودم و تصمیم خودم شک میکردم. هر چقدر میخواهی فکر کن. مشورت هم بکن. با پدر و مادرت. با دوستانت. نمیدانم. با هر کسی که میخواهی صحبت کن و نظر آنها را بپرس..

هر چقدر هم که دوست داری به فکر کردن ات ادامه بده..

فقط وقتی خوب فکر کردی. وقتی خوب مشورت کردی..

فقط وقتی همه ی این کارها را کردی..

نگو نه..

..

من دیگر طاقت ندارم..

دیگر طاقت نه شنیدن ندارم..

حسین دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 22:46 http://www.atalmatal9.blogfa.com://

سلام زیبا بود

یکی از بنده هاش سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 12:48

سلام عزیزم
خوبی؟
شبهای عزیزیه
چه خوبه که تو این شبها فکر کنیم
به خودمون
به اماممون
با همین موضوع اپم
خوشحالم میکنی بیایی پیشمون عزیزم
اگه تو این شبا هوای دلت بارونی شد یه یادی هم ا این بیابون کن
منتظرتم گل من
فعلن

سیما سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 18:40



سیما سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 18:47



مگه من از تو می پرسم چرا سبز؟

فاطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمه...

هیچی!


آبی کم رنگ باشی

مجتبی سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 21:21 http://waterlily.mihanblog.com

سلام
فقط می خواستم بگم به ما هم یه سری بزنین...

شاهرخ سه‌شنبه 17 شهریور 1388 ساعت 21:43

سلام...



بگذار تا بگریم در این شب الهی



ورنه دوباره ارم رو روی رو سیاهی چونرو کنم



به توبه سازم نوا و ندبه چندان که بازگردم گیرم



ره تباهی گرچه به ماه غفران بسته است



دست شیطان بدتر بود ز ابلیس این نفس گاه گاهی ای کاش



تاتوانم بر عهد خود بمانم شرمنده ام ز مهدی وز درگهت الهی



تادرکفت اسیرم قران به سر بگیرم



چون بگذرم ز قران افتم به کوره راهی من بندگی نکردم



با خویش خدعه کردم ترسم که عاقبت هم افتم به قعرچاهی



تا اینکه بد سرشتم با توست سرنوشتم



دانم که در به رویم وا می کنی خدایی امشب به عشق



حیدر ماراببخش یکسر دراین شب جدایی درنور اشنایی


[گل][گل][گل] آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم [گل][گل][گل]

یکی از بنده هاش چهارشنبه 18 شهریور 1388 ساعت 15:31

سلام عزیزم
مرسی که اومدی فاطمه جونم
وقتی میای تو وبلاگم حس خوبی بهم دست میده
ممنون گل همیشه بهارم
فاطمه جونم
تو این شبها برای من هم دعا میکنی؟
برای دلم دعا کن
دعا کن هیش کی نیاد توش
جز خدا
من هم برات دعا میکنم
اما میدونم که خیلی خوبی
خیلی پاکی
خیلی بامعرفتی
اما میکنم
دوستت دارم عزیزم
مرسی که تنهام نمیذاری

سیم ما چهارشنبه 18 شهریور 1388 ساعت 16:22


فاطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمه....

فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردا..


اگه قبول نشم چی؟

اگه قبول بشم چی؟


همه ی دوستام می رن بهشتی و تهران وایران...

من....

۲باره بخونم؟

هنر یا تجربی؟

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

دانشگاه شما خوبه ؟

راست میگی؟

دیوونه شدم ،رفـــــــــــــــــــــــــــــــــت...

قرمز پررنگ باشی...

سیم ما چهارشنبه 18 شهریور 1388 ساعت 16:25

یعنی چی ===> نظر شما بعد از تایید درج خواهد شد؟

هوم؟

تازه می خواستم ببینم چی نوشتم

یادم نیست... گفتم چه رنگی باشی؟

قرمز پر رنگ باشی

شاهرخ چهارشنبه 18 شهریور 1388 ساعت 18:10

[گریه][گریه][گریه]

افسوس! قصه ی مادر درست بود ، همیشه یکی بود ولی آن یکی نبود..

وقتی کسی نیست که به او فکر کنی به آسمان بیندیش، چون آنجا همیشه کسی هست که به تو فکر می کند..


------------------------------------------------------
لاک پشت هاهم عاشق میشن، ولی تحمل درد عشق براشون راحت تره، چون حداقل عشقشون آروم آروم ترکشون می کنه..[گریه][گریه][گریه]

شاهرخ :-( چهارشنبه 18 شهریور 1388 ساعت 22:40

ح
ل
ا
ل
م
ک
ن
[گل]

احسان پنج‌شنبه 19 شهریور 1388 ساعت 01:45 http://crosslessbridge1985.blogsky.com


کامنتت خیلی زیبا بود . . .

مطمئنن تو دستت زودتر می رسه . . .

از طرف من روی ماه خدارو ببوس . . .

التماس دعا . . .

مجتبی جمعه 20 شهریور 1388 ساعت 14:58 http://waterlily.mihanblog.com

سلام

امیدوارم در این شبهای پر ارزش به ارزش رسیده باشید ماکه همچنان در تاریکی های این شبها دست و پا می زنیم ...

از اونجا که کم کم کلاسها شروع می شن وبلاگم خیلی کمتر به روز می شه...
چون به هر حال یکم دسترسیم به اینترنت کمتر می شه... اما قول می دم که به وبلاگتون سر بزنم بازم...

با دو تا مطلب جدید به روز هستم یه سری بزنید...
یه سوال شما ترم چندم رشتتون هستین؟
لحظه های شادی رو براتون و برای همه ی بازدیدکنندگانتون آرزو می کنم...

رفیق فابریک خدا جمعه 20 شهریور 1388 ساعت 17:20 http://biyaberim-pishekhoda.blogfa.com

سلام خانومی

من واقعا به تو غبطه میخورم

مطالبت خیلی باحاله

ادمو یه جور هوایی میکنه

حالشو عوض میکنه

ببخش دیر اومدم

خواستم بگم بالاخره آپ کردم دوس دارم بخونیش

منتظرتمااا


راستی نماز روزت قبول خانومیی

یکی از بنده هاش شنبه 21 شهریور 1388 ساعت 09:07

سلام عزیزم
مرسی که میای پیشم
ممنون گل من
اره
این حرفا خریدار نداره چون خیلیا خوششون نمیاد
اما باید گفت
واقعیته
باز هم ممنون عزیزم
دوستت دارم گلم

شاهرخ شنبه 21 شهریور 1388 ساعت 18:15

سلام...[گل]

[قلب][بوسه]اپـــــــــــــــــــــــم[بوسه][قلب]

مجتبی یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 02:38 http://waterlily.mihanblog.com

سلام
ممنونم از حضورتون که مایه ی افتخاره و ممنونم که وقت می ذارید و نظر می دهید کاری که خیلی ها نمی کنن!
می دونم که مطلبی که گذاشتم از ادبیات خیلی خوبی برخوردار نیست ولی به هر حال چاره ای نیست باید یه حرفایی رو زد باید از یه جا شروع کرد... نباید چشمامونو ببندیم و به خودمون تلقین کنیم که همه چی خوبه... نظری که گذاشتید خیلی بهتر از مطلبی که من گذاشتم رساتر بود.
البته نوشته هام یه کم پراکنده است قبول دارم اما به مرور زمان سعی می کنم بهتر بنویسم.
من به زبان انگلیسی خیلی علاقه مندم و خوشبختانه به صورت تجربی یه چیزایی رو بلدم امیدوارم در رشته ای که درس می خونید موفق بشید.
از صمیم دل امیدوارم به ارزوهاتون برسین...

الهام یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 16:38 http://WWW.EARNEST.BLOGFA.COM

سلااااااااااااااااااااااام وبلاگت خیلی قشنگه با اجازه لینکت کردم. وقت کردی بهم سر بزن.موفق باشی.التماس دعا

javascript:void(0)
;javascript:void(0)
;javascript:void(0)
;javascript:void(0)
;javascript:void(0)
;javascript:void(0)
;javascript:void(0)
;javascript:void(0)
;javascript:void(0)
;javascript:void(0);javascript:void(0)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.