.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

نفس آخر...

 

 

 

معرکه است.....  

 

دنگ دنگ

آی بیا پهلوان، وارد میدان بشو

نوبتت آخر رسید...

معرکه کشتی تو با خداست

 این طرف گود منم یک تنه،

آن طرف گود خدا با همه

زور خدا از همه کس بیشتر

زور من از مورچه هم کمتر است

آخرش او می برد

او که خودش داور است

بازوی من را گرفت

برد هوا، زد زمین

خرد شدم این چنین...

آخر بازی ولی،

گفت: بیا

جایزه بازی و بازندگی

یک دل محکم تر است

یک زره آهنی

پاشو تنت کن ولی،

باز نبینم که زود

زیر غمم بشکنی...! 

 

****************************** 

 

بیا پشت آن پنجره....  

 

خدایا ! دلم باز امشب گرفته

بیا تا کمی با تو صحبت کنم

بیا تا دل کوچکم را

خدایا فقط با تو قسمت کنم 

 ***

خدایا ! بیا پشت آن پنجره

که وا می شود رو به سوی دلم

بیا،پرده ها را کناری بزن

که نورت بتابد به روی دلم 

***

خدایا! کمک کن به من

نردبانی بسازم

و با آن بیایم به شهر فرشته

همان شهر دوری که بر سردر آن

کسی اسم رمز شما را نوشته 

***

خدایا! کمک کن

که پروانه شعر من جان بگیرد

کمی هم به فکر دلم باش

مبادا بمیرد 

***

خدایا! دلم را

که هر شب نفس می کشد در هوایت

اگرچه شکسته

شبی می فرستم برایت  

 

***************************** 

 

آخرین پله آسمان..... 

 

سال‌ها پیش از این

زیر یک سنگ

در گوشه‌ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم

همین. 

 ****

یک کمی خاک

که دعایش

دیدن آخرین پله آسمان بود

آرزویش همیشه

پر زدن تا ته کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه‌ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را

توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک

توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد 

****

راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم 

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم!  

 

 

 

 

 

 

پ.ن 1: این آپ کلا از نوشته های خانم نظر آهاری بود....  اما نوشته ی خودمو می تونید در ادامه مطلب بخونید....

 

پ.ن2: این آپ از ایشون بود چون:  

حرف هایی هست برای نگفتن

و ارزش عمیق هر کسی

به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد

و کتاب هایی نیز هست برای ننوشتن

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی

که کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت...       (دکتر شریعتی)  

  

 

پ.ن3: ساکنان دریا بعد از مدتی صدای امواج را نمی شنوند،عجب تلخ است قصه ی عادت...   

 

پ.ن 4: سبز باشید...

 

 

 

بازم یه شبه دیگست...

زیر بارون....بازم خلوت من و دریا...

پس سلام دریای بی کرانم...

می دونم مثه همیشه داری به حرفام گوش می دی....می دونم که داری نگام می کنی... داری نگام می کنی ولی حرفی نمی زنی.... 

می دونی که چقدر دلم هواتو کرده بود...

بازم تا اسمت اومد.... بازم همون حس اومد سراغم...

همون حس نفس گیر...  خودت که بهتر می دونی....

بازم دلم پر از شوق و اشتیاق شده...وقتی فکر می کنم کنارمی دلم پر از شوق میشه...

همین که اسمت میاد لحظه هام اون قدر تازه میشه که هیچ چیز برام اون تازگی رو نداره...

نمی دونم از کجا برات بگم...اصلا چه جوری بگم....این بار شروع کردن برام خیلی سخته...سخته که بخوام از تو بگم...می دونی چرا؟  چون این روزا خیلی ازت دور شدم... 

خسته شدم از همه ی بهانه ی همیشگیم....دیگه خسته شدم.... 

خسته شدم بس که گفتم چرا اینو دارم و اونو ندارم....خسته شدم بس که فراموشت کردم ولی تو همیشه غافلگیرم کردی... 

از خودم خسته شدم...خسته شدم....از این که نتونستم خوب باشم....خدایا این روزا خوب بودن سخته ولی تو کمکم کن خوب باشم....فقط همینو ازت می خوام...

خسته شدم بس که توبه کردم و باز.... 

.

خسته شدم بس که عهد بستم و ....

خسته شدم بس که گفتم خدایا فقط همین یه بار....  

 

این روزا خسته تر از همیشه ام.... 

همین.... 

سبز باشید....

نظرات 67 + ارسال نظر
احسان دوشنبه 19 مرداد 1388 ساعت 18:16 http://crosslessbridge1985.blogsky.com


زیبا بود فاطمه جان

و " ساکنان دریا بعد از مدتی صدای امواج را نمی شنوند،عجب تلخ است قصه ی عادت... "
و همینطور " آخر بازی ولی،

گفت: بیا

جایزه بازی و بازندگی

یک دل محکم تر است

یک زره آهنی

پاشو تنت کن ولی،

باز نبینم که زود

زیر غمم بشکنی...! " از همه زیباتر و قابل تامل تر و تاثیرگذارتر

مرسی خانوم گل



مجتبی دوشنبه 19 مرداد 1388 ساعت 19:16 http://www.waterlily.mihanblog.com

سلام
خوبید...مطلب جدیدتون رو هم خوندم...خوب بود...اما منتظر بودم که دلنوشته ی خودتون رو بخونم...
از اینکه لطف می کنی و همیشه میای به وبلاگم واقعاً ممنونم...
همیشه شاد باشی...{گل}

یکی از بنده هاش دوشنبه 19 مرداد 1388 ساعت 20:54

سلام عزیم
منم خسته ام
خسته تر از همیشه
دعام کن

شاهرخ دوشنبه 19 مرداد 1388 ساعت 20:56

سلام
خیلی زیبا گفتی

مثل همیشه


روزی که خواستی بیای پیشم مث دیوونه ها



از همه می پرسیدم پس چرا فردا منیشه



اینه رسمش ؟ تا یه چیز شنیدی باورت بشه ؟



این جوری که قصه مون عبرت دنیا نمیشه



یعنی حق با شعر یه شاعر اون روزاش که گفت ؟



برو مجنون واسه تو هیچ کسی لیلا نمیشه



خوابتو دیدم و پرسیدم ازت کجا بودی ؟



گفتی طولانیه قصه ، توی رویا نمیشه



یادته تماس گرفتم که ببینم چی شده؟



گفتی بعدا ، جایی ام ، صحبتش اینجا نمیشه



دفترم عادتشه ، فقط تو روش خط بکشی



خودتم خوب میدونی بدون امضا نمیشه


اپـــــــــــــــــــــــــــم[گل][قلب]

مجتبی دوشنبه 19 مرداد 1388 ساعت 22:08 http://www.waterlily.veb.ir

واقعاً هیچ چیزی زیباتر از حرف دل نیست...بی تعارفه...بی ریاست...و از همه مهمتر دلنشینه...و مستقیماً جاشو تو قلبمون باز می کنه...
هیچ اجباری در گفتن و نوشتن نیست و تنها احساس آدمه که روی کاغذ نوشته می شه...کاش توی این دوره زمونه ی ریا و دروغ...کمی آدما عادت می کردن حرف دلشون رو بزنن...اونهارو بنویسن و خواهند دید چقدر زیباست...
همیشه حرفای دلتون و اون عقایدتون هست که دلها رو جذب می کنه وگرنه نقل گفته ها رو می شه از هر جایی به دست آورد...به هر حال اونها هم در جای خودشون مهم هستن...
----------------------------------------------------------------------------------------------
خستگی یعنی چی؟ یعنی از چی خسته ایم...از اینکه هر دفعه تلاش می کنیم اما به نظر بی نتیجه می آد؟
کسی که عاشقه همیشه برای جلب رضایت معشوقش تلاش می کنه...همیشه می خواد در مقابل دیده ی معشوقش باشه...خستگی معنا نداره...عشق همیشه تازه است...می دونم خودم به این حرفایی که می زنم عمل نمی کنم...و شاید از شما خسته تر هم باشم...از این دنیا...از این تلاشها و ندامتها...اما با گله و زاری درس نمی شه...راه حل این هم وجود داره اما آدما فقط ازش حرف می زنن و هیچ وقت به اون عمل نکردن...راه حل دور شدن از این خستگی چیزیه به نام "عشق"...اگه واقعاً در زندگی ما باشه...اوندقت ما از هیچ چیزی خسته نمی شیم...هر روز زندگیمون بهتر از روز قبل می شه.....این عشق می تونه هر چی باشه...عشق به آدمها...عشق به آفرینش خدا...عشق به خدا...همشون راهی هستن که به خدا ختم می شن...بهتر زندگیمون رو از یک دید دگه نگاه کنیم...از کلیشه و حرفای تکراری بیرون بیایم و برای یکبار که شده نفرت از هر چیز و هر کس رو کنار بذاریم....لذت بخشنگی خیلی زیباست فاطمه خانوم...هر چه بیشتر بخشنده باشی به خدا نزدیکتری...اینو مطمئن باشید که خودم حس کردم و واقعاً در زندگیم کمکم کرد...حرفها هیچ وقت تموم نمی شن...چون حرف از عشق زدن تا بی نهایت ادامه داره...
اگه خسته می شیم...یعنی یه جای کار ایراد داره...
همیشه شاد باشید و عشق رو واقعاً در زندگیتون به کار ببرید! به عنوان یه دوست و یه پیشنهاد!

مسلم سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 09:32 http://www.myview.ir/weblog

سلام.
خیلی ممنونم، خیلی خیلی.
حرفای دل شما رو خوندم و کلی گریه کردم،
این دو سه روز بغضم نیاز به همچین چیزی داشت تا اشم بشه.
با مجتبی موافقم...
من همیشه اینجا میام، بنویسید، لطفا.
با افتخار لینکتون کردم.
یا حق

سیما سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 11:31

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم


پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم

سیما سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 11:36

از خودم خسته شدم...خسته شدم....از این که نتونستم خوب باشم....خدایا این روزا خوب بودن سخته ولی تو کمکم کن خوب باشم....فقط همینو ازت می خوام...


خسته شدم بس که توبه کردم و باز....

سیما سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 11:37

این روزا خسته تر از همیشه ام....

سیما سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 11:44

سلام

خوبی؟

دلم برات تنگ شده ...

آپ فوق العاده ای بود ...

...

امان از دست این "سه نقطه" ها که اگر نبودند ...

علی سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 13:39 http://alone-version.blogfa.com

بیا تا بشکنیم سکوت ِ مرداب گونه را
کافیست تا مرا صدا کنی
من تو را می یابم
و این شروعی است برای ِ امتداد لحظه های شاد....


سبز باشی و بی کران

محمد حسین سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 17:37 http://mha7274.blogfa.com

سلام مطالب و شعرهای بسیار زیبایی بود
من با سخنان بزرگان آپم
موفق و پیروز باشید

علیرضا سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 19:23 http://www.majnune-leyliii.blogfa.com/

سلام فاطمه جون خوبی عزیزم؟ خیلی زیبا بود خانم نظر آهاری دانشگاه ما سخنرانی کرده نمی دونستم شعرهای به این زیبایی می گهنوشته خودت هم قشنگتر از خانم آهاری بود ببین چه دوست خوبی داری؟ شاد باشی عزیزم خیلی

شاهرخ سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 20:09




بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت

گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
کو بال ان که خود را باز افکنم به کویت

تا کی چو شمع گریم ای گل درین شب تار
چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت

از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
چون باد نوبهاری چنگی زند به مویت

ای گل در ارزویت جان و جوانی ام رفت
ترسم بمیرو باز باشم در ارزویت

از پا فتادگان را دستی بگیر اخر
تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت

تو ای خیال دلخواه زیباتری از ان ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت

مسلم سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 21:43 http://myview.ir/weblog

سر افرازمون کردید.
من باید ممنون باشم،
حرفای شما خیلی راحتم کرد.

مجتبی چهارشنبه 21 مرداد 1388 ساعت 00:44 http://waterlily.mihanblog.com

آگاهی از اینکه خسته اید خودش یه نعمته...خودش یه پاداش از طرف خداست...
اما اونهایی که غرق در این روزمرگی ها شدن...هرگز به ذهنشون هم نمی رسه چیزی به عنوان خستگی وجود داره...
این خستگی شما لذت بخشه...می فهمم...خسته نباشید...

رفیق فابریک خدا چهارشنبه 21 مرداد 1388 ساعت 10:29 http://biyaberim-pishekhoda.blogfa.com

سلام واقعا زیبا بود
چطوری دوست خوبم

این جملاتت همه واسم خاطرس بهتره بگم این آپت

به خصوص این قسمت

ساکنان دریا بعد از مدتی صدای امواج را نمی شنوند،عجب تلخ است قصه ی عادت...

قربونت برم
منتظر حضور گرمت هستم

یا حق

مجتبی پنج‌شنبه 22 مرداد 1388 ساعت 00:58

سلام
متاسفانه یا خوشبختانه امشب اینجا اسمون ابریه ابریه....
الان یکی دو هفته است که هوا عالیه عالیه و خیلی بهاری!
متاسفانه نتوستم بارش شهابی رو ببینم خیلی زیباست...چون خودم بارها توی خیلی از شبها دیدم...واقعاً بی نظیره...یک لحظه ی کوتاه انگار تو دل تو وجود آدم یه اتفاقی می افته...هیچی زیباتر از اون نیست که با چشم خودت ببینی..
دوست دارم دوباره تو ماه رمضون بعد پا شدن از خواب واسه سحری...چشمامو بدوزم به آسمون...

کیا پنج‌شنبه 22 مرداد 1388 ساعت 04:14

هی ........
کارت حرف نداره
من تازه با شما آشنا شدم
به پیشنهاد یکی از دوستان نزدیکتون
بگم کیه ؟............
باشه واسه بعد
اسمم کیارش
همه دوستام بهم می گن کیا
می خوام یه وب بزنم
معلوم نیست کی
ولی خبرت می کنم

خیلی ازت خوشم اومد

بگم از طرف کی اومدم باورت نمی شه
بگم ؟................
باشه واسه بعد

فعلا خداحافظ تا بعد
بهت سر می زنم
قول می دم

بای کیا بای

سها پنج‌شنبه 22 مرداد 1388 ساعت 06:10 http://derakht-angir.blogfa.com

این مهربون می خواد چطوری این بی وفا رو ببخشه نمی دونم. فقط می تونه بگه ببخشید که دیر اومدم. نشد. چون... نه دیگه از این به بعد از من سکوت خواهی شنید جای تمام حرفهای که بر دلم خواهند ماند و خواهند پوسید. دیگر از رازهای دل سها جز ستاره ها کسی باخبر نمی شود تا روزی که پر پروازش بر روی زمین پهن شود و به أسمان برود. اما جایش در میان اسمانیان نیست پس در گودالهای اسمانی می اندازنش. بی شک آسمان هم سیاه چال دارد. دیگر از من نپرس از عشق و از زندگی. مرا سکوتی ابدی گرفته. زخمی ابدی و حسرتی ابدی......

علی پنج‌شنبه 22 مرداد 1388 ساعت 12:33 http://www.delneveshteha-88.blogfa.com

سلام فاطمه خانم.
وبلاگ قشنگ و با محتوایی دارید.
با اجازتون شما رو لینک کردم.لطفا اگه قابل میدونید شما هم منو لینک کنید
امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم.
مرسی

شاهرخ پنج‌شنبه 22 مرداد 1388 ساعت 17:47



الهی به برکت صدیقان در گاه تو "

به برکت پاکان درگاه تو که حاجت این بیچاره ی درمانده

و مهّمات جمیع مومنین و مومنان را بر اورده بگردانی و انچه امید

میداریم به عافیت و دوستکامی برسانی و پیش از مرگ تو به نصوح

کرامت نمائی و ختم کارها به کلمه ی شهادت فرمایی


من اپـــــــــــــــــــــــــــم [گل][گل][قلب]

شاهرخ جمعه 23 مرداد 1388 ساعت 00:47

سلام

ممنونم که بهم سر میزنی و تمام مطالب رو با دقت میخونی .
ارزوی سر بلندی برات میکنم

[ بدون نام ] جمعه 23 مرداد 1388 ساعت 02:12


خسته شدم بس که توبه کردم و باز....

زیبابود خانومی

انگار حرف دل من بود . . .

مرسی اومدی و ردپاتو حک کردی

سبز باشی و موفق و خوشبخت

تا همیشه . . .


احسان جمعه 23 مرداد 1388 ساعت 02:13 http://crosslessbridge1985.blogsky.com


احسانم

یادم رفت اسممو بنویسم

امیرحسین جمعه 23 مرداد 1388 ساعت 02:59 http://Boplo.ir

سلام
من اولین باره بلاگت رو میبینم.

گوش انتقاد داری؟
من آدم افسرده ای هستم ولی شما ظاهرا یه چیز دیگه ای!
چرا بلاگت اینقدر سیاهه؟ چرا اون عکس default پستهات اونجوریه؟ دلم در اومد!
خدا که سنگ صبورته، گفته بوی ناامیدی بدی؟ "فاطمه" که اسمش رو داری، گفته غم انگیزترین شعرها رو تو بلاگت بنویسی؟ هدر بلاگت شمعه؟ مگه شام غریبانه؟

بلاگ خونه آدمه. هر چی دوست داری می تونی توش بنویسی ولی مسئولیت هم داری ها. همون خدایی که باهاش عاشقانه داری، اون دنیا بابت سیاه نشون دادن زندگی ازت جواب می خواد...

مدتهای خیلی طولانی دوست داشتم بمیرم. نمی دونستم چرا ولی خیلی دوست داشتم از این دنیا برم. فکر می کردم که به خدا نزدیکم اگر بمیرم. ولی اخیرا فهمیدم که تمایل به مرگ من واسه بی انگیزگی بوده و نزدیکی به خدا هم یه توجیه دلپذیر. فهمیدم که خدا دوست داره باهاش درد و دل کنیم ولی نه سیاهی های زندگی رو جمع کنیم به عنوان درد و دل ببریم پیشش.
پس قشنگی های زندگی چی؟


حتما الان داری میگی که "این حرفها اصلا به تو چه ربطی داره که اومدی کاسه داغتر از آش شدی" آره به من ربط نداره ولی باید از کسی بشنوی که شیوه زندگی یه بازیه که بعضی ها ازش لذت می برند ولی این بازی بهشون صدمه میزنه.
یا شاید بگی "من اصلا افسرده نیستم. سوء تفاهم شده". این نگاه یه بازدیدکننده از ظاهر وبلاگ و محتوای چند تا پستش بود.

رفتم رفتم نزن...

سها جمعه 23 مرداد 1388 ساعت 07:59

منو ببخش. بهترینم. اما دیگه نمی تونم از دردم بگم. چون فقط برای من نیست. چون پای خیلی چیزای دیگه وسط. منو ببخش. تا ابد ببخش. تا همیشه ببخش. ولی نگرانم نباش. می دونی که می تونم از پس خودم بر بیام. می دونی که پوست کلفت شدم. می دونی که تو راه عشق پوست انداختم.
عزیز عشق یه حسرت ابدی.
فاطمه می خوام به دوستی زیبامون قسم بخوری هرگز تو دلت نغییر نمی کنم. بگو برات همون سها می مونم. به خدا که چهمین طوره. من برای هرکی حتی خودم تغییر کنم. برای تو همونم. به خدا نمی خواستم همینم بهت بگم. خودت فهمیدی. می خوام سکوت کنم تا بسوزم. یعنی مجبورم.
فقط برام دعا کن. به اندازه تمام دوستی ها دوستت دارم. حالا حسابشو بکن چقدر میشه. اگه تونستی.

شاهرخ جمعه 23 مرداد 1388 ساعت 10:11

در من و این همه زمن جدا

با منی ودیده ات بسوی غیر

بهر نمانده راه گفت وگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر


غرق غم دلم به سینه می تپد

با تو بیقرار وبی تو بی قرار

وای ازآن دمی که بی خبر زمن

بر کشی تو رخت خویش از این دیار


سایه ی توام بهر کجا روی

سر نهادم به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش بجای تو


شادی وغم منی به حیرتم

خواهم از تو...در تو آورم پناه

موج وحشم که بی خبر زخویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه


گفتی از تو بگسلم...دریغ و درد

رشته ی وفا مگر گسستنی است؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهدعاشقان مگر شکستنی است؟


دیدمت شبی،بخواب و سر خوشم

وه...مگر به خواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه ها بچینمت


شعله می کشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند... بلکه ره برم بشوق.

در سراچه غم نهان تو

سیما جمعه 23 مرداد 1388 ساعت 12:22















علی شنبه 24 مرداد 1388 ساعت 13:49 http://www.delneveshteha-88.blogfa.com

سلام عزیز دلم

خوبی؟
آپم. منتظرتم بدو بیا .....
[گل]

امیرحسین شنبه 24 مرداد 1388 ساعت 16:52

سلام
ببخشید اگه ناراحت شدی.
من همیشه از این موضوع فکر می کنم چرا مردم وقتی به خدا میرسند، چشماشون پره اشکه؟
یه سریشون واسه کثافتکاری هایی که کردند، پشیمونن و دارند طلب بخشش می کنند غافل از اینکه این کار همیشه است. یه جور جوکه! من برم هرکار می خوام بکنم و بیام پیش خدا اشک بریزم و دوباره کارم رو ادامه بدم تا دفعه بعد و گریه زاری بعد.
یه سری دیگه از خدا کمک می خوان. عاجزانه کمک می خوان. اشک میریزن که به خدا بگن من کوچیکم و به کمکت نیاز دارم. غافل از اینکه این شیوه آدماست که به هم ترحم می کنند! آدمان که طاقت دیدن اشک رو ندارند و راضی میشن. از خدا کافیه بخوای. خدا اشک رو نمی بینه، قلب رو میبینه.
این دقیقا نقطه مخالف شور و صفای وصالی هست که مولانا و حافظ ازش لذت می بردند. خدا یعنی ته خوشی نه ته دلتنگی. خدا یعنی کسی که می خوای ببینیش نه کسی که لنگ کمکشی!

این دیدگاه منه. بلاگت رو نپسندیدم چون با این طرز فکرم مطابق نیست. لینک بلاگت رو توی وبلاگ مسلم دیدم (myview.com). عنوان خیلی جالبی داره. آدرسش خیلی آدم رو قلقک میده ولی بازم میگم، خودش سیاهه. تو به کاربرات سیب سرخ میدی ولی با لباس سیاه و تور سیاه!

نمی دونم که منظورم رو درست بیان کردم یا نه ولی به هر حال حرفم رو زدم.
راستی مجبورم کامنت رو پاک کنم چون از بحث پستم کاملا خارج بود. یه چیز دیگه. ایمیلت رو بدی ممنون میشم. یه کار کوچول باهات داشتم.


موفق باشی

امیرحسین شنبه 24 مرداد 1388 ساعت 16:57

ببخشید. "یه کار کوچولو باهات داشتم" (نه کوچول!) اشتباه تایپی بود

سها شنبه 24 مرداد 1388 ساعت 17:23

وفای اشک را نازم که در شبهای تنهایی
گشاید بغض هایی را که پنهان در گلو دارم.
....................................................

اشک من طوفان غم آرد به دل
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز دل
....................................................

گاه گاهی به درد دل خود می خندم
خلق دارند تصور که دلی خوش دارم
...................................................

سلام مهربونم. چطوررررررررررررررررری؟؟؟ یه موقع غم به دل آسمونیت راه پیدا نکنه؟ جای غم تو دل دریامنش تو نیست. چه خبرهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟ عزیز غصه منو نخور. خدا چیزی بهتر از این برای من رم نمی زنه پس راضی ام به رضاش. فقط می خوام نگران من نباشی. زندگی، عشق یه حسرت. یه حسرت ابدی.
ای بی خبر از سوخته و سوختنی / عشق امدنی بود نه آموختنی.
دوستت خواهم اشت به اندازه تمام دوست داشتنی ها.
در پناه حق آسمونی باشی گلم

شاهرخ شنبه 24 مرداد 1388 ساعت 20:03

سلام [گل]

بی تو می گویند تعطیل است کار عشقبازی عشق اما کی

خبر از شنبه و آدینه داردجغد بر ویرانه می خواند به

انکار تو،اما خاک این ویرانه ها بویی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد عشق

با آزار خویشاوندی دیرینه دارد

روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرمای خوش آن دستی

که رنگ آبرو از پینه دارددر هوای عاشقان پر می کشد

با بیقراری آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید آنکه در دستش کلید

شهر پر آیینه دارد

..................اپـــــــــــــــــــــــــم[ناراحت]......................

امیرحسین شنبه 24 مرداد 1388 ساعت 20:42

سلام

شما کاملا سیاهی رنگ سیاه رو توجیه کردید. درضمن تکلیف تور سیاه و لباس سیاه و قیافه افسرده رو هم مشخص نکردید....
به هر حال، من نظرم رو گفتم و هرکس نظر خودش رو داره.

کاری که باهاتون داشتم هم چیز خاصی نبود. آهنگ زمینه بلاگتون قشنگ بود، می خواستم برام بفرستید که خودم پیداش کردم.


موفق و پیروز باشید

علی۱ شنبه 24 مرداد 1388 ساعت 21:13

سلام....معرکه بود.خیلی قشنگ بود.هر چی بود از امید بود.
بعضی اوقات خدا اصلا تو وقت و ثانیه ام نیست ولی وقتی میام اینجا خدا میاد تویه وقت و زمانم...با این آهنگ زیبا که پیانو و سه تار توش هست آدم بیش از پیش به خدا نزدیک تر میشه...یا علی

مزاحم کوچولو شنبه 24 مرداد 1388 ساعت 23:29 http://mozahemkocholo.blogfa.com

سلام،
ای مهربانترین مهربانان
سبز باشی و پایدار
من از سفر بازگشتم

" باورم کن ای سبزی فردا
قطره شبنمی بی باکم "

" مزاحم کوچولو " ، منتظر حظور سبز شما در آپ جدیدش است
به کلبه ام بیا
تا که عشقبازیم را ببینی
منتظرم ای پیام آور شادی

بای

رفیق فابریک خدا یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 18:28

سلام کجایی دختر چطوری نیستییی!!!

شاهرخ یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 19:28

سلام خوبی ........الهی شکر

من وتو با همیم اما دلامون خیلی دوره

همیشه بین ما دیوار صد رنگ غروره

نداریم هیچ کدوم حرفی که بازم تازه باشه

چراغ خنده هامون خیلی وقته سوت و کوره

من وتو،من وتو ،من وتو

هم صدای بی صداییم با هم و از هم جداییم

خسته از این قصه ها ییم هم صدای بی صداییم

نشستیم خیلی شب ها قصه گفتیم از قدیما

یه عمره وعده ها رو دادیم و حرف ها رو گفتیم

دیگه هیچی نمی مونه برای گفتن ما

گلای سرخمون پوسیده موندن توی باغچه

دیگه افتاده از پا ساعت پیر رو طاقچه

گلای قالی رنگ زرد پاییزی گرفتن

اونام خسته شدن از حرف هر روز تو و من


شاهرخ یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 19:59

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گلو ترانه و سرمستی ترا

با هرچه طالبی به خدا می خرم زتو



بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

با ناز می گشود دو چشمان بسته را

می شست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بال های نازک زیبای خسته را



خورشید خنده کرد وز امواج خنده اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موج سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج بنرمی از او رمید



خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهار ها که بهاری نداشتم

مجتبی دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 05:07 http://waterlily.mihanblog.com

سلام
با بعضی از حرفهای اقای امیرحسین موافقم اما با بعضی از حرفاش نه با تمام احترامی که نسبت به نظرشون قائلم!
به نظر من هر کسی حق داره قالب و شکل قالب وبلاگو باب سلیقه ی خودش درست کنه و کسی نمی تونه خورده بگیره چرا رنگ قالبت سیاهه یا چرا عکس شمع گذاشتی....شاید مد شده باشه که رنگ سیاه رنگ غمگینیه اما به نظر من خیلی هم ارامش بخشه و خیلی ام دلنشین...اینم نظر منه ممکنه کسه دیگه ای قبول نکنه این حرفو...
اما اینکه ما عادت کردیم همیشه ناراحتی هامونو پیش خدا ببریم قبول دارم...اما این حرفایی که اینجا از ته دل زده می شه همیشه گله زاری نیست بعضی وقتا خودم با خوندنشون نیرو گرفتم و تازه شدم چون حرفه دله...
اقای مولانا و حافظ اگه به شور و نشاط وصل می رسیدن واسه این بود که قبلش دلتنگ می شدن واسه این بود که قبلش به یاد خود واقعیشون می افتادن و برای دیدار عشقشون که همیشه با اونها بوده و با همه ی ما آدمها هست لحظه شماری می کردن.
انسانهایی که درد غربت تو این دنیا رو احساس می کنن دلشون می گیره...:
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مردو زن نالیده اند
خطاب به اقای امیر حسین می خوام بگم تا دللتنگ نشی تا گریه نکنی تا وقتی که بغضت نشکنه تا وقتی که غرورتو زیر پا نذاری در جا می زنی...اما دلتنگی و بیان اون مقدمه ی یک شروع دیگه است:
سینه خواهم شَرحه شَرحه از فِراق
تا بگویم شرحِ دردِ اشتیاق
اندوه و حزن قسمتی از احساس به خداست...اما پس از این اندوه تو به زیبایی پی می بری...باید دلت واسه خدا تنگ بشه باید این قفس و احساس کنی تا وقتی که گریه نکنی و از دلت رو به خدا نسپری همون می مونی که هستی...
بعد از این ناراحتی به درجه ای می رسی که می تونی انتخاب کنی...راه رسیدن به خدایی که پیش خودته! یا راه تکراری گذشته که قصه ی ندامتهای ماست...امدوارم آقای امیرحسین به جمله هایی که گفتن دقت کرده باشن خودشون گفتن قبلن افسرده بودن و الان پی بردن به زیبایی خدا! این دلتنگی می تون توی ظاهرهای مختلفی خودشو نشون بده!
خدا زیباست و شادی رو دوست داره و دوست داره همه ی آدما شاد باشند و به دنبال زیبایی برن اما این آدما هستن که همدیگرو غمگین می کنن و به هم ظلم می کنن یه بار که خیلی خیلی شاد هستی برو پیش خدا دلیل شادی که هرچی هست مهم نیست از خدات تشکر کن و این شادی رو به دیگران ببخش و چون بخشیدی خدا هم می بخشه! خدا بخشنده تر از اونیه که ما فکرشو می کنیم.
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفتِ بدحالان و خوش‌حالان شدم
قصه ی درد مولانا فراتر از خوشحالی و اندوه سطحی آدمهاست غم و اندوه مولانا توام با شیرینیه...ما باید به این مرحله برسیم به مرحله ایکه غم همهی ادما غم باشه و برای شاد کردنشون تلاش کنیم و اونوقت دنیا برامون یه چیز دیگه می شه...


واسه آخر این همه حرف بد نیست بگم:

هرکسی از ظنّ خود شد یارِمن
از درون من نجست اسرار من
سرّ من از نالهٌ من دور نیست
لیک، چشم و گوش را آن نور نیست....و نیست!

فاطیما دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 11:33 http://www.khodam0okhodet.blogfa.com

سلام.میخوام وبلاگ رو تعطیل کنم اگه دوست داری ادس ایمیلتو بذار برام میخوام بازم باهات در ارتباط باشم.

علیرضا دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 12:25 http://www.majnune-leyliii.blogfa.com/

سلام عزیز خوبی؟ آپ کردم یه مشکلی واسم پیش اومده تو رو خدا بیا بگو باید چه کار کنم به کمکت احتیاج دارم .... ....

یکی از بنده هاش دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 15:46

سلام
کجایی ؟
چرا نمیای پیشمون؟

شاهرخ دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 19:51

هوای گریه دارم تو این شب بی پناه
دنبال تو میگردم دنبال یه تکیه گاه
دنبال اون دلی که تنهایی رو میشناسه
دستای عاشق من لبریز التماسه
هزار و یکشب من پر از صدای تو بود
گریه هر شب من فقط برای تو بود
هزار و یکشب من پر از صدای تو بود
گریه هر شب من فقط برای تو بود

سکوت شیشه ایم رو صدای تو میشکنه
تو آسمون عشقم شعر تو پر میزنه
با تو دل سیاهم به رنگ آسمونه
تو بغض من میشکنن شعرای عاشقونه
هزار و یکشب من پر از صدای تو بود
گریه هر شب من فقط برای تو بود
هزار و یکشب من پر از صدای تو بود
گریه هر شب من فقط برای تو بود

سکوت شیشه ایم رو صدای تو میشکنه
تو آسمون شعرم عشق تو پر میزنه
با تو دل سیاهم به رنگ آسمونه
تو بغض من میشکنن شعرای عاشقونه
هزارو یکشب من پر از صدای تو بود
گریه هر شب من فقط برای تو بود
[ناراحت][قلب شکسته][قلب شکسته]

امیرحسین دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 19:53 http://Boplo.ir

فاطمه جان اینکه دلت بزرگه، شکی نیست...
ولی موافقم این شیوه ها نیستم. شما به حرفهای من درباره مسئولیت هم فکر نکردید.
آقای مجتبی نظرشون اینه که ظاهر سایت و وبلاگ به خود آدم مربوطه. بله ولی نه کاملا!
سریال رستگاری از تلویزیون پخش میشد (خوشبختانه دیشب تموم شد). می گفتند خیلی پرببینده است و طرفداره ولی من منتظرم سیروس مقدم (کارگردانش) رو ببینم تا بزنم تو گوشش!
اولین صحنه فیلم تو مراسم ختم بود. توی قسمت اول، یه نفر مرد. کیف یه نفر رو زدند. دو تا زن رو تو زیرزمین حبس کردند. دوست اون خانومه، خبر مرگ مادرش رو داد و با هم گریه کردند. یه دختر معمولی کیف زن از آب دراومد و ...
(دقت کن) این فیلم هرقدرم بیننده داشته باشه. اگر همه ایران طرفدارش باشند ولی داره ضرر ایجاد می کنه. مردم این فیلمها رو دوست دارند چون خودشون به بدبختی و درد دارند و روحیه اجتماعیشون به این داستانها نزدیکه (به اضاضفه اینکه، مردم اون موقع شب کار دیگه ای ندارند!)
این یعنی آقای سیروس مقدم در عین پدرسوختگی، فقط به پول فکر می کنه و پایینتر آوردن روحیه مردن، اصلا براش اهمیت نداره.
شما از روی دریادلی، مطلب عرفانی می نویسید. آدمهای دلسوخته مسلما از این فضا لذت می برند. درست مثل موقعی که آدم دلش گرفته، هیچی بیشتر از یه آهنگ آروم، لذتبخش نیست ولی تا حدی، وقتی زیاد بشه، ضررش خیلی بیشتر از آرامششه.

شما مخاطب زیاد داری. از روی تعداد کامنتها کاملا مشخصه! کسی که کامنت میذاره، یه خواننده معمولی نیست. یه ذهن پویاست، که با مطلب شما درگیری ذهنی پیدا کرده و مطلب روش اثر گذاشته. حالا حال و هوای این مطالب رو در نظر بگیر که چقدر می تونه روی اون آدم تاثیر بذاره. امیدوارتر و شادترش کنه، یا غمگینتر و آرومتر؟
بلاگ من رو دیدید. بیشتر آموزشیه. من مسئول صحت آموزشها هستم یه نفر ممکنه از آموزشهای من چیزی بخواد یاد بگیره،  من نمی تونم هر جوری که دوست دارم بنویسم. مثلا نمی تونم یه کلمه رو با املا غلطی که خودن دوست دارم بنویسم و بگم "من اینجوری دوست دارم". شاید یک پیدا شه و اون املا غلط من رو یاد بگیره.

فرض کن یکی به پاکی معروفه. همه به پاکیش قسم می خورند. حالا این آدم تو زندگی شخصیش، یه هرزه است! چیکار باید بکنه؟ زندگی شخصیش که به کسی مربوط نیست رو ادامه بده که توش رفتارهای هرزگی وجود داره، یا زندگی شخصیش رو تا حد امکان مخفی کنه و اجازه بده کسایی که اون رو الگو قرار دادند، دچار انحراف نشن؟
شما هم الگویی وقتی مخاطب ثابت داری. پس نسبت به تک تک کلماتی که می نویسی، مسئولیت داری!
اینکه میگم سیاه جالب نیست. چون می دونم چقدر توی روحیه تاثیر داره. اینکه میگم جو بلاگت افسرده است، چون می دونم کسایی که دوستت دارند و برات ارزش قائلند، همراهت بشند ولی ولی ولی عمق حرفهات رو درک نکنند!!!!!!!!
به من گفتی سیاه چرا رنگ غمه؟ سیاهی بلاگ من نشونه غم نیست.
این رو به من گفتی به اونی که نگفتی و فکر می کنه آدمای پاکی مثل تو، اینجورین چی؟ اگه کسی سیاهی و تیرگی ظاهر بلاگت رو نشانه عرفان بدونن چی؟ این سوء تفاهم باعث میشه اون آدم خودش رو دستی دستی وارد غصه کنه تا به عرفان برسه!

خلاصه حرفم این بود که وقتی دو نفر تماشات می کنند، هر کاری که انجام میدی، تو ذهنشون ثبت میشه و مسئولش هم شخص خودتی.....
این رو هم بگم که من اصلا آدم تخریبگری نیستم که از هدف و نیت پستی از این حرفهام داشته باشم. دوست دارم باور کنی که ار این حرفها، نیتم خیره!


همچنان موفق باشی
AHHP

امیرحسین دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 20:06 http://Boplo.ir

این رو هم در جواب آقای مجتبی بدم که دلتنگی شرط کافی عرفانه و نه شرط لازم.
این صحیح نیست که مرحله قبل از عرفان رو دلتنگی و غصه بدونیم.

یه مثال کوچیک میزنم. اگه عشق رو تجربه کرده باشید (عشق به جنس مخالف). حتما شوق و شوری که زمان دیدنش داشتید رو هم بخاطر دارید، احساسی که وقتی کنار عشقتون بودید رو بخاطر دارید. اون احساس هیچ شباهتی به دلتنگی و غصه نداره ولی عشقه و لذتبخشه و میشه باهاش عرفان رو عشق الهی رو چشید....

شاهرخ دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 20:45

سکوت ‚ بند گسسته است
کنار دره درخت شکوه پیکر بیدی
در آسمان شفق رنگ
عبور ابرسپیدی
نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پیکر
به راه می نگرد سرد ‚ خشک ‚ تلخ ‚ غمین
چو ماری روی تن کوه می خزد راهی
به راه رهگذری
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری
غروب پر زده از کوه
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر
غمی بزرگ پر از وهم
به صخره سار نشسته است
درون دره تاریک
سکوت ‚ بند گسسته است


شاهرخ دوشنبه 26 مرداد 1388 ساعت 20:48

درتاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من درتاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هوشیاری خلوت خوابم را آلود
ایا این هوشیاری خطای تازه من بود ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود
پس من کجا بودم ؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم
همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم
ایامن سایهگمشده خطایی نبودم ؟
دراتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت
پس من کجا بودم ؟
درتاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود

سها سه‌شنبه 27 مرداد 1388 ساعت 19:01

کابوس شب های بلند پر غمم را دیروز دمی شنیدی. کاش اشک های فراقم را می دیدی. کاش بی قراری هایم را درک می کردی. کاش معنای رفاقتی به اندازه تمام سالهای زندگیت را می فهمیدی. باری گفتی معنای دوستی را تا به امروز به معنای واقعی اش حس نکرده ای. گفتی تا به حال دوستی صمیمی نداشته ای. اما یقینا هم بازی دوران پاک کودکی داشته ای. اما حتما شادی های کودکانه ات را با کسی قسمت کرده ای. خنده های بی دریغت. محبت های خالصانه ات. مهربانی های کودکانه ات. آری باوفای من. من منهای دوستی های بی دریغم. تمام کودکی ام را با او قسمت کرده بودم. او قشنگ ترین و پررنگ ترین خاطره دوران کودکی من است. هنوز خاله بازی هایمان یادم هست. هنوز یادم هست در میان تمام بچه های فامیل به خاطر جلب بودنش کسی با او هم بازی نمی شد. و من تنها کسی بودم که مظلومانه طعم گازهایش را می چشیدم. اشک در چشمانم حلقه می زد. و با لبخندی محبتش را پاسخ می گفتم. دوستیمان به کنار. شب های را که تا سحر باهم نجوا می کردیم. روزهایی را که در گرمای کوچه های تهران می گذراندیم. شیطنت های که در کوچه باغ ها می کردیم و قهقه می خندیدیم. گریه هایی که معصومانه با هم می ریختیم. آه ان روزها گذشت. باری به او گفتم خوشحالم که در میان دوستان رنگ وارنگت من دیر زمانیست که با تو یارم. سکوت کرد. اه لعنت به چشم شور من که دوستیمان را چشم زدم. که صحبت رفاقتمان را بر سر زبان ها انداختم. لعنت به من که دوستی را بزرگترین واقعه زندگی ام می دانم.
آه عزیز، مهسای من بیمار است. و من حتی جرئت نمی کنم. حالی از او بگیرم. فقط هر شب با یادش سر به بالین می گذارم تا باز خوابهای آشفته ببینم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.