.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

نفس آخر...

 

 

 

معرکه است.....  

 

دنگ دنگ

آی بیا پهلوان، وارد میدان بشو

نوبتت آخر رسید...

معرکه کشتی تو با خداست

 این طرف گود منم یک تنه،

آن طرف گود خدا با همه

زور خدا از همه کس بیشتر

زور من از مورچه هم کمتر است

آخرش او می برد

او که خودش داور است

بازوی من را گرفت

برد هوا، زد زمین

خرد شدم این چنین...

آخر بازی ولی،

گفت: بیا

جایزه بازی و بازندگی

یک دل محکم تر است

یک زره آهنی

پاشو تنت کن ولی،

باز نبینم که زود

زیر غمم بشکنی...! 

 

****************************** 

 

بیا پشت آن پنجره....  

 

خدایا ! دلم باز امشب گرفته

بیا تا کمی با تو صحبت کنم

بیا تا دل کوچکم را

خدایا فقط با تو قسمت کنم 

 ***

خدایا ! بیا پشت آن پنجره

که وا می شود رو به سوی دلم

بیا،پرده ها را کناری بزن

که نورت بتابد به روی دلم 

***

خدایا! کمک کن به من

نردبانی بسازم

و با آن بیایم به شهر فرشته

همان شهر دوری که بر سردر آن

کسی اسم رمز شما را نوشته 

***

خدایا! کمک کن

که پروانه شعر من جان بگیرد

کمی هم به فکر دلم باش

مبادا بمیرد 

***

خدایا! دلم را

که هر شب نفس می کشد در هوایت

اگرچه شکسته

شبی می فرستم برایت  

 

***************************** 

 

آخرین پله آسمان..... 

 

سال‌ها پیش از این

زیر یک سنگ

در گوشه‌ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم

همین. 

 ****

یک کمی خاک

که دعایش

دیدن آخرین پله آسمان بود

آرزویش همیشه

پر زدن تا ته کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه‌ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را

توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک

توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد 

****

راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم 

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم!  

 

 

 

 

 

 

پ.ن 1: این آپ کلا از نوشته های خانم نظر آهاری بود....  اما نوشته ی خودمو می تونید در ادامه مطلب بخونید....

 

پ.ن2: این آپ از ایشون بود چون:  

حرف هایی هست برای نگفتن

و ارزش عمیق هر کسی

به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد

و کتاب هایی نیز هست برای ننوشتن

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی

که کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت...       (دکتر شریعتی)  

  

 

پ.ن3: ساکنان دریا بعد از مدتی صدای امواج را نمی شنوند،عجب تلخ است قصه ی عادت...   

 

پ.ن 4: سبز باشید...

 

 

 

بازم یه شبه دیگست...

زیر بارون....بازم خلوت من و دریا...

پس سلام دریای بی کرانم...

می دونم مثه همیشه داری به حرفام گوش می دی....می دونم که داری نگام می کنی... داری نگام می کنی ولی حرفی نمی زنی.... 

می دونی که چقدر دلم هواتو کرده بود...

بازم تا اسمت اومد.... بازم همون حس اومد سراغم...

همون حس نفس گیر...  خودت که بهتر می دونی....

بازم دلم پر از شوق و اشتیاق شده...وقتی فکر می کنم کنارمی دلم پر از شوق میشه...

همین که اسمت میاد لحظه هام اون قدر تازه میشه که هیچ چیز برام اون تازگی رو نداره...

نمی دونم از کجا برات بگم...اصلا چه جوری بگم....این بار شروع کردن برام خیلی سخته...سخته که بخوام از تو بگم...می دونی چرا؟  چون این روزا خیلی ازت دور شدم... 

خسته شدم از همه ی بهانه ی همیشگیم....دیگه خسته شدم.... 

خسته شدم بس که گفتم چرا اینو دارم و اونو ندارم....خسته شدم بس که فراموشت کردم ولی تو همیشه غافلگیرم کردی... 

از خودم خسته شدم...خسته شدم....از این که نتونستم خوب باشم....خدایا این روزا خوب بودن سخته ولی تو کمکم کن خوب باشم....فقط همینو ازت می خوام...

خسته شدم بس که توبه کردم و باز.... 

.

خسته شدم بس که عهد بستم و ....

خسته شدم بس که گفتم خدایا فقط همین یه بار....  

 

این روزا خسته تر از همیشه ام.... 

همین.... 

سبز باشید....

نظرات 67 + ارسال نظر
علیرضا سه‌شنبه 27 مرداد 1388 ساعت 20:22 http://www.majnune-leyliii.blogfa.com/

سلام فاطمه عزیزم خوبی؟ ممنون از محبت و بزرگواریت دوست عزیزم... پست جدید. گذاشتم منتظر حضور دوبارتون هستم موفق باشید و لبتون همیشه خندون

مجتبی چهارشنبه 28 مرداد 1388 ساعت 00:50 http://waterlily.mihanblog.com

سلام :-)
از اینکه وبلاگتون روز به روز داره مخاطبای بیشتری پیدا می کنه خوشحالم! و به خودم تبریک می گم که از علاقه مندان وبلاگ شما هستم!
متاسفانه جوری در کشور ما به بچه ها چه از طریق تلویزیون و چه از طریق آموزش در مدارس القا می شه که شاد بودن گناه و در عوض تا می تونیم ناراحت باشیم...روزهای بسیاری در سال رو صرف عزاداری هامون می کنیم حالا حاشیه هاش بماند...اما به هیچ وجه مردم شادی نداریم...وقتی میای بیرون می ری تو خیابون حتی اگه با روی خوش هم بری بیرون خیلی کم ممکنه که دوباره با روی خوش برگردی خونه چون انقدر حوادث حاشیه ای ناهنجار در اجتماع ما رواج داره که بیشتر باعث انزوا طلبی کسایی می شه که که می خوان شاد باشن!
اما با همه ی اینها هیچ دلیلی نمی تونه از ابراز علاقه ی ما نسبت به کسایی که دوسشون داریم جلوگیری کنه و اگه از عشقمون استفاده کنیم و برای هر موضوع پیش پا افتاده ای سرمون رو درد نیاریم می تونیم بزرگتر فکر کنیم و دنیا رو از بالا نگاه کنیم و اون موقع ما یه قدم به خدا نزدیکتریم!
=======================================
از همه ی اینها که بگذریم چند تا پیشنهاد واستون داشتم:
اینکه به نوشته هاتون تنوع بیشتری بدین و و راجع به حضور خدا در زندگی ما آدما اون چیزی رو که حس می کنین بنویسین...
از لحظه های شاد و عشق بازی هایی که در طول زندگیتون با خدا داشتید بنویسید...
از قدرت عشق برای شاد زیستن بنویسید...
از توانایی نهفته ی انسانها برای هر نوع تغییر در نوع زیستنشون بنویسین چرا که خیللی از ماها فکر می کنیم ما همیشه ثابت خواهیم موند و نمی تونیم هیچ تغییری در خودمون به وجود بیارییم...
اگه باز هم پیشنهاد دیگه ای به ذهنم اومد با شما در میون می ذارم...
همانطور که من و آقای امیر حسین موافقیم نباید همیشه در حال گله و زاری باشیم و همیشه این رفتارمون رو توجیه کنیم خدا برای لحظات شاد ما هم هست...انقدر شادی و زیبایی در هم کلامی با خدا هست که هیچ وقت نیازی به ناراحتی نیست...اگه الان دلتنگی و ناراحتی اگه یه لحظه به زیبایی ها ی خدات توجه کنی تموم دلتنگی ها از دلت بیرون می آد.

مطمئنم که خودت نا امید نیستی چون گفته بودی من نا امید نیستم و نم مطمئنم همینطوره که شما می کنین اما بازدیدکنندگانتون ممکنه برداشت دیگه ای از نوشته هاتون داشته باشند
به هر حال امیدوارم لحظات شادی داشته باشید :-) به منم یه سری بزن خوشال می شم...

سها چهارشنبه 28 مرداد 1388 ساعت 16:45

سلام سلام سلام.
فاطی بالاخره دل و زدم به دری و بهش به قول حمیدرضا ام اس دادم. الانم داریم با اس با هم حرف می زنیم. حس عجیبی دارم حسی مثل ترس. بهش گفتم هرشب کابوس می بینم اروم ندارم. نمی دونم از واکنش هاش می ترسم. از بی مهری هاش. می خوام بگم تمام حس دوران کودکیم رو خراب کردی. نمی دونم شایدم نگفتم. اخه هنوز دوسش دارم اون صمیمی ترین دوستم بود. هنوزم هست اگه بخواد. ولی اصلا از روی خالم اینا خجالت می کشم. مامانم گفت خوب کاری کردی حالش رو پرسیدی. دیروز با فریده حرف زدم. اونقدر حرف زد که راه به من نمی داد. کشت ما رو با این... فریده گفت تو با یه اس کوچیک نمیشی. منم گفتم خدایا با امید تو بالاخره ما یه روزی باهم جیک تو جیک بودیم. بی خیال حالا هر چی شد. به قول یه بنده خدایی تو اخرش که باهاش رو به رو میشی. پس خودت برو جلو. منم رفتم
فاطی تو چرا پیدات نیست؟؟؟ باز نشسته باشی غصه منو بخوری که به جان امیر علی نباشه به جام حمیدرضا دیگه باهات حرف نمی زنم.
گفتم حمیدرضا نمی دونی چه بلایی شده. بخاطر نی نی شون دیگه خونه ما نمیاد. میگم. چرا؟ میگه خوب دوست ندارم. بسه دیگه چقدر بیام خونتون. گفتم به جهنم اصلا نمی خوام بیای. قربون امیرعلی خودم برم. خودش میاد ان شاءالله به زودی جای همه شماها رو میگیره. فداش بشم.
راستی من آپ کردم. غلط می کنی اگه فکر کنی حالم بد. راستی مگه دستم بهت نرسه. من اون شب این همه جز زدم به من خبر بده هنوزه که خبر بدی. الکی دوتا اس مس رو دست من گذاشتی. باید برآورد کنم به حسابت بزنم.
خوب دیگه خیلی حرف زدم. خل خل بازی خودتو نذاری به پای من بیا منتظرتم

مجتبی چهارشنبه 28 مرداد 1388 ساعت 20:38

سلام
نمی دونم شاید من منظورم رو خیلی بد بیان کردم اما به هیچ وجه منظورم خود شما نبودین! من به هیچ وجه در مورد دیگران پیش قضاوت نمی کنم و هرگز هم منظور من در نظر قبلی شخص شما نبود...منظورم به طور کل مربوط به جامعه ی ما می شد...من به هیچ وجه به خودم اجازه نمی دم که مطرح کنم شما شادید یا غمگین اصلن من مگه چه کارم که بخوام چنین چیزیو بگم اگه دقت کرده باشید در پایان نظر قبلی هم نقل قولی رو از خودتون بیان کردم و خودتون گفتید که آدم نا امیدی نیستید و منم گفته ی شما رو قبول کردم...
پیشنهادهایی هم که دادم چندین وقته که می خواستم مطرح کنم
بازم نمی دونم شما چه برداشتی از نظرم کردید اما به هر حال نظر خود من اینه که اگه مطالب شما مورد پسند من نمی بود این همه براش اهمیت قائل نمی شدم چون وبلاگ شما مثل وبلاگ های دیگه نیست...بعضی وقتا خودم به وبلاگتون حسودی می کنم!
حتی تو سال تحصیلی قبل که دانشگاه بودم با وجود اینکه از خونه دور بودم و وقت چندانی واسه رفتن به اینترنت نداشتم با تمام این وجود می اومدم و مطالبتون رو می خوندم و تازه جون می گرفتم و امیدم واسه تلاش بیشتر ، بیشتر می شد...شما در این وبلاگ خدا رو بسیار زیبا تجسم کردید و حرفای شما حرف خیلی از آدمهاس اما خودشون قدرت بیان این حرفا رو ندارن...
منظور شما از بنگاه خیریه ی احساس رو هم متوجه نشدم! اما مطمئنم که اینجا هر چی باشه فقط یه دریچه است برای اون چیزهایی که تو زندگیمون نمی بینیم...این وبلاگ فقط به شما تعلق نداره...این وبلاگ واسه همه ی عاشقاست....
من از وبلاگتون خیلی چیزها یاد گرفتم
خواهش می کنم نظر قبلی رو با دقت بیشتری بخونید و متوجه منظور واقعی من خواهید شد....
خدا نگه دار...

م چهارشنبه 28 مرداد 1388 ساعت 23:47

بازم یه سلام بی جواب دیگه
تو کجایی. الان اون لحنی که همیشه این سوال رو از هم می پرسیم رو به یاد بیار.
خوب یه کم با اس با هم حرف زدیم. گفتم من دیگه باهاش کاری ندارم. گفتم تو چی بهش فکر می کنی. میگه نه خیلی زیاد چطور مگه. آه فاطمه یه موقعی قاطی می کنم میگم اگه دنیا رو سرم خراب بشه نمی ذارم این بره خوشمزه تو دهن این گرگ اب بشه. واقعا از تو فکرش اومده بودم بیرون. ولی این تمام خاطرات منو زنده میکنه. بعد از ظهر زنگ زد خونمون نبودم جواب بدم. این که در موردش حرف می زنه. من همون ادم شیدای قبل میشم. همون ادمی که شش سال سوخته.
فاطمه من از فکرم انداختمش بیرون بخدا بی بقدار هم بهش فکر نمی کنم. ولی از دلم چی؟ از دلم چطوری بیرونش کنم. اون با روح و جسم من گره خورده. اونم گره کور. چطوری بازش کنم
آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه تو به جای من به خدا بگو خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا می ترسم خیلی می ترسم. بسمه دیگه.

شاهرخ پنج‌شنبه 29 مرداد 1388 ساعت 00:04

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم

علی پنج‌شنبه 29 مرداد 1388 ساعت 11:12 http://www.delneveshteha-88.blogfa.com


سلام عزیز دلم
خوبی؟
آپم
لطفا تشریف بیاورید
ممنون[بوسه][گل]

م پنج‌شنبه 29 مرداد 1388 ساعت 12:41

سلام. فکر چی می کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هان مگه من این همه به تو نگفتم نشین فکرو خیال کن. اره اونقدر تو این موضوع غرق شدم که دیگه دارم خل میشم. دارم همون خل و چل شش سال پیش میشم. واین خیلی بد فاطمه خیلی بد. من نمی خوام اون روزها تکرارشه. خسته ام. خیلی خسته. نمی خوام به کسی که برام ارزش قائل نشد فکر کنم. اصلا می خوام یه چندوقتی واسه خودم زندگی کنم. بی فکرو خیال. بی دغدقه. اما مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمی ذارن. اره حق باتو شاید نباید اون موضوع رو دوباره پیش می کشیدم. اما می خواستم بدونم به خانوادش گفته قضیه منو. نگفته بود. خیالم یه کم راحت شد. اون اصلا ادم دروغ گویی نیست. بخاط همین اگه میگه دوسش داره یا نگفته باور می کنم.
فطمه.آه فاطمه من نمی خوام برگردم. نمی خوام بهش فکر کنم. ولی انگار نه انگار که چی شده من دوباره هواش کردم. ای لعنت به من و دل من. که توبه ام مرگ. ببین این اینجوری میگه من حریص میشم. صبح نشستم با خودم میگم ول کن این حرف ها رو. مگه اب پاکی نریخت رو دستت. باز دلم میگه خوب اون دوست نداره تو که داری. اخ من نمی خوام داشته باشم. نمی خوام. ولی همش تقصیر...
ولی نمی ذارم تمام سعی ام رو می کنم. از خدا هم می خوام کمکم کنه. تو هم برام دعاکن. من خودمو به هرچیزی سرگرم می کنم تا بهش فکر نکنم. اصلا دنبال یه عشق تازه می رم. و به هر ریسمانی چنگ می زنم تا ازاین مرداب بیام بیرون
این پست منو پاک کن.

سها پنج‌شنبه 29 مرداد 1388 ساعت 12:45

سلام بابا ایوالله. تغییر و تحول دادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چطور شد این کارو کردی؟
به این نتیجه رسیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کار من روت اثر داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا یه پیشنهاد یه کم رنگهاش رو هم پر رنگ کن جلا بگیره
موفق باشی

شاهرخ پنج‌شنبه 29 مرداد 1388 ساعت 17:47

خدایا! به دل های پروانه وش شمعی شایسته عنایت کن

که در پای هر کرم شب تابی فرو نیایند و پیش هر چشم

کور سویی جان نسپارند!

خدایا! آن چنان غریق دریای غربتمان مکن که به سمت

هر خاشاک عاطفه ایی دست نیاز دراز کنیم.

پناه بر تو از تنهایی و غربت و بی کسی!


خدایا!در این هرزه بازار نگاه ها و قلبها,دل ما را از آن خودت

وچشم ما را نگران خودت کن!


خدایا! دستمان تهی و آلوده به معصیت است

.اما دلمان سرشار از عشق و محبت است.

به دستمان نگاه نکن.

به دلمان هم نگاه نکن.

به دست خودت و دل خودت نگاه کن

من کان محاسنه مساوی فکیف مساویه مساوی؟!

سلام اپــــــــــــــــــــم[گل][قلب][گل]

سها پنج‌شنبه 29 مرداد 1388 ساعت 18:16

سلام.
مشنگ می زنی ها. پس این همه چی رو توضیح دادم. خوب کاری کردی عوضش کردی خیلی وقت بود می خواستم بگم این کارو بکن. فقط یه کم نوشته هات رو پررنگ کن
تو نذار ببینم چطوری نمی ذاری.
واسم دعاکن
ماجایی نبودیم. من روزه ام از صبح خوابم. تلفن به کامپیوتر وصل بود. ما که مثل شما پیشرفته نیستیم. اسم اون کابل چی بود میگی. اخرشم یاد نگرفتم.

احسان پنج‌شنبه 29 مرداد 1388 ساعت 18:20 http://crosslessbridge1985.blogsky.com


قالب نو مبارک خانوم خانوما

روز نو هر روز است . . .

فکر را نو بکنیم . . .

سبز باشی و موفق و خوشبخت

پیدات نیست . . .

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 29 مرداد 1388 ساعت 20:32

هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."

سها جمعه 30 مرداد 1388 ساعت 01:22

فقط خدا رو شکر که من بعدازظهر با تو حرف زدم وگرنه فکر می کردم دور دوستی با منو خط کشیدی. به قول خودت اخه دختر جان این چه طرز حرف زدن. تو که از من بدتر گفتی داشتم سکته می کردم. دیگه از دستم رفتی. بازم بخاطر لحنم معذرت می خوام به مرگ خودم قصدی نداشتم فقط شوخی کردم

احسان جمعه 30 مرداد 1388 ساعت 03:00 http://crosslessbridge1985.blogsky.com


من عاشق تیتراژ سریال سلام حامیم

مرسی نوشتیش خانوم گل

هوسش کردم رفتم گوش کردم

مرسی اومدی فاطمه جان

مرسی ردپاتو رو تن وبلاگم حک کردی

همیشه بیا . . .

علی-ش دوشنبه 2 شهریور 1388 ساعت 17:12 http://lovewall.blogfa.com

سلام
آپم

علی سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 09:14 http://ahmadinejaad88.blogfa.com

التماس دعا[گل]

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.