ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هوالغریب....
.
بعد یه مدت که بیخیال همه چی بودی
بعد یه مدت که
خودتو زده بودی به اون راه که دیگه چیزی برات مهم نیست،بعد یه مدت که به ظاهر بیتفاوت شدی نسبت به همه چی،
بعد یه مدت که خودتو گم و گور کردی تا یه نفر سراغتو بگیره ولی هیچکسی حتی تورو یادشم نیاورده...
بعد یه مدت که فکر میکردی همه چی عوض میشه و عوض نشد
بعد یه مدت خلوت کردن با خودت
تنها شدن با خودت و زندگیت
بعد یه مدت به بیخیالی گذشتن و اهمیت ندادن
بعد یه مدت که دیگه بقیه اعتراض میکنن چرا انقدر عوض شدی
تو یه نیمه شب ،توی اتاق تاریک
بغضت میشکنه و بابت تموم روزایی که تحمل کردی و دم نزدی ،بابت تمام لحظه هایی که منتظر بودی برای یه نفر مهم باشی و نبودی
بابت تمام لحظه هایی که دم نزدی و گذشتی
بابت هیچوقت دوست داشته نشدنت
بابت زیر پا گذاشتن غرورت واسه دلت
کلی اشکت سرازیر میشه،انقدر که ازون لحظه ازت یه ادم دیگه ساخته میشه...
چقدر سخته که بعد مدت ها قوی جلوه دادن تو خلوتت یهو بشکنی و بابت همه ی گذشتت داغون بشی...
چه دنیای داغونی،یکی تو خوشی غرق شده و یه نفر فقط به خاطر، خاطره ودوست داشته شدن و مهم بودن عذاب میکشه...
فقط اینکه به قول سریال شهرزاد
باز میشه این در
صبح میشه این شب
صبر داشته باش...
یه روزی هم میرسه ادما حسرت لحظه هایی رو میخورن که تو دیگه اون ادم سابق خودت نیستی....
.
+ کسی که دیگر مرا یادش هم نمی آید اما اگر یادتان آمد دعایتان سبز خواهد شد در زندگی ام....
پاییز در راه است و من چند هفته ای هست که بویش را حس کرده ام...
پاییز که میرسد دیگر نمی توانم ادای مقاوم بودن در بیاورم...
.
سراسر این متن را برای خدایم نوشتم... من به دلسوزی هیچ کس نیاز ندارم....
+ دیگه حتی با گوشی هم پست میزارم...
چقدر دلنوشته هامون شبیه همه ......
اشتباه آدم ها اینه که فکر می کنن هر بی خبری یعنی خوشی و هر نبودنی یعنی جای دیگه ای خوب بودن
اشتباه آدم ها اینه که عادت کردن به ظاهر زندگی ها نگاه کنن و حسرت بخورن
شاید گاهی همین شکستن های یکهویی بغض ها به آدم فرصت دوباره ای میده برای یه شروع جدید و کاسه ی صبرش رو از لبریز شدن نجات میده
یادمه پارسال این رو زیاد می گفتم
باز می شه این در
صبح میشه این شب...
خب معلومه همین طوره... خیلی ها یاد گرفتن باطن زندگیشون رو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه کنن...
راسته که میگن: قبل اینکه در مورد راه رفتن یکی نظر بدی با کفش هاش راه برو...
ولی ارتباط این حرف رو با این پستم نفهمیدم اصلا...
والا ما از بس گفتیم نه این شب صبح شد
نه این در باز شد...
عجب صبری داره خدا..
که میبینه و میبینه و میبینه و بازم صبوری میکنه!
خدایا یه جاهایی خودتم خسته میشی، نگو نه!
ولی صبوری و صبوری میکنی...
چی بگم والا....ترجیح میدم چیزی نگم...
جز خوندن نظرت در سکوت و ی آه عمیق
دلم برات تنگیده...
لطف داری عزیز دلم
دل منم