.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

حرف های بی سر و ته...


هوالغریب...


یک وقت هایی یک چیزهایی هرگز درست نمی شود... هرگز...

و تلاش تو برای درست کردنشان بیهوده ترین تلاش دنیاست...


یک وقت هایی یک احساس هایی دیگر ترمیم نمی شود...

و یک وقت هایی یک حرف هایی تا لحظه ی مرگ هم فراموشت نمی شود...


اصلا یک وقت هایی در زندگی است که تو عجیب بزرگ می شوی...

و یاد می گیری که در زندگی تنها خودت هستی و خودت....

و یاد می گیری که همه ی اطرافیانت اول از همه خودشون رو می بینن فقط...

فقط خودشون...


و خودت تنهایی باید همه چی رو بسازی...

و چقدر سخت می شه که تو ی دختر تنها باشی توی این راه سخت...


و زندگی برات خالی از کوچکترین عشق و محبتی باشه...

و حتی خالی تر از هر گونه دوست...


+ دیگه نباید بگم از پست های وسط کار بدم میاد... چون دیگه غیر ازین زمان ها وقتی برای نوشتن ندارم...

نظرات 3 + ارسال نظر
فریناز دوشنبه 16 مرداد 1396 ساعت 20:41

چقدر خوبه که سرت شلوغه
اینقدر که مثل ماها نمیرسی راه ب راه بیای اینجاها

مثل شماها؟!

اووووم... خوبه گفتم که آدم هر چقدم سرش شلوغ باشه باز ....
اما هنوزم من خیلی میام اینجا....
خیلی....

فکر نمی کنم شلوغی سرم به اینجا اومدنم لطمه ای زده باشه....
اصلا نزده

گاهی آدم توی زندگیش انقدر سر خودشو شلوغ می کنه که خیلی نفهمه خیلی چیزازو....

و من خیلی خداروشکر می کنم که تونستم به هممممه این تصور رو القا کنم که سرم شلوغه و همه چی اوکی....

عااالیه

نگین زمزمه جمعه 27 مرداد 1396 ساعت 01:06

چقدر خوب فهمیدم این پستت رو !

دقیقا حالِ این یک ماه ِ اخیرِ منه انگار این پُستت!
چه میشه کرد!

اون شلوغی ای که با فریناز صحبتشو کردین رو منم یه زمانی واسه خودم ساختم.. ولی انگار دارم تووش غرق میشم.. خودم حس میکنم و بیشتر البته اطرافیان..
اما خواستم و شد که بتونم جور دیگه ای فکر کنم!
این شد دقیقاِ دقیقا اول زندگی ام انگار و یه کودک نو پام..
انگار که دوباره متولد شده باشم..

منم اطرافیانم اینو حس می کنن.. وگرنه خودم که خیلی متوجه نمیشم... از بس سرم گرمه... فقط وقتایی که درد های جسمی منو از پا در میاره و ی گوشه میفتم می فهمم با خودم اصلا و ابدا مهربون نبودم و نیستم...
ولی با بقیه چرا...

چه خوب... این متولد شدن دوباره ات مبارک باشه عزیزم

مهرناز شنبه 28 مرداد 1396 ساعت 09:50

خوب میفهمم... خیلی خوب...
چیزی نگم بهتره...
چون اکثر اوقات آدم دلش میخواد بگه ولی نمیخواد چیز دیگه ای بشنوه...
حس میکنم این نوشته از اون نوشته هاست...

چه خوب...

ممنونم واسه درک خوبت عزیزم...

دقیقا از همون نوشته هاست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.