.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

من و دریا

هوالغریب...



بچه که بودم عاشق شمال رفتن هایمان بودم... اصلا محال بود سالی دو سه بار دریا را نبینم.... محال بود!!!


هنوز عکس هایی که از آن وقت هایمان مانده است را می بینم... همه جای شمال را گشته ام... اما پاتوق همیشگی مان خزر شهر بود...


ساحلش را بی نهایت دوست داشتم... و آن خانه هایی که همیشه نزدیک ساحل کرایه می کردیم.... و من چه عشقی می کردم که می توانم در دریا شنا کنم... از این منطقه های حفاظت شده بود... یادم است آن وقت ها هم حساس بودم... میان آن همه زن و دختر تنها کسی بودم که با یک بلوز و یک شلوار می رفتم در دریا... من که اهل جلو رفتن نبودم... که نیاز به مایو داشته باشم...


یک بار ِ آن را خوب به یاد دارم... با مادرم با هم رفتیم... او هم مثل من عاشق دریاست... و شاید من هم مثل او عاشق دریایم!!!


گفتم بریم جلو مامان... اما او مرا محکم گرفته بود... همیشه می گوید دریا در عین قشنگی اش نامرد است... تصوری از دریای جنوب ندارم... چون هنوز چشمم به دریای جنوب نیفتاده است... اما مادرم دو سال ِ تمام به قول ِ خودش دریا پناه دلتنگی هایش بوده است...همان دو سالی که از من هم کوچکتر بوده و هنوز بیست ساله هم نبوده که رفته اند جنوب بخاطر شغل ِ پدرم... دو سال با جنوبی ها زندگی کرده است و هنوز که هنوز است گاهی یادشان می کند و جدیدا هم هوس کرده اند که بعد از این همه سال سری به دوست هایشان در چابهار بزنند ...


کجا بودم؟!


ها... داشتم از آن روز می گفتم و دریای شمال... به مادرم گفتم برویم جلو و او هم گفت بریم فقط منو محکم بگیر... منم گفتم باشه ...رفتیم جلو... آنقدر که آب تا گردنم می آمد .... آن وقت ها قد و قواره ام از مادرم کوتاه تر بود... اما این روزها از او قد بلند تر شده ام و گاهی که دستش به بالای کابینت نمی رسد مرا صدا می زند که رشید ِ مامان بیا اینو بده من ... و من یاد ِ رشید می افتم... همان هنرمند قد کوتاه ِ اصفهانی!!!


خلاصه که رفتیم جلو و من شیطنت ام گل کرد و خودم را از دست مادرم کشیدم بیرون... همان لحظه بود که زیر پایم خالی شد... شن های زیر پایم سر خورد و من کامل رفتم زیر آب... نمی دانم چه شد فقط دیدم مادرم دستم را کشید و من سرم از آب بیرون آمد... یادم است چقدر مادرم از دست ِ دیووانه بازی من حرص خورد... و گفت اصلا بیا بریم...


برگشتیم...در مسیری که بر می گشتیم همان توی آب پای مادرم خورد به یکی از میله هایی که پرده به آن آویزان بود... یک دفه گفت فاطمه پام سوخت... و من تا نگاه کردم دیدم که چقد خون دارد می آید .... انگار که میله ها پوسیده بود و لبه آن تیز شده بود...


آن سفر با وجود این شاهکار من خوش گذشت... فردای همان روز مادرم گفت دیگه نمی ریم قسمت خانوما... میریم قسمت عمومی... و من عین فیلم ها پاچه های شلوارم را داده بودم بالا و راه میرفتم... یادش بخیر...


چند روز پیش ها که مادرم برای سبزی کاری هایش کلاه حصیری خرید من عین فیلم ها یک هو کنده شدم و رفتم تا آن سال ها... تا آن سال ها که تنها عکس هایش مانده است... در یکی از سفر ها دایی ام با ما آمد... آن وقت ها مجرد بود... عکس هایش هنوز هست و چهره ی افتاب سوخته ی من... مجتبی از همان وقت ها هم عشق اذیت کردن من بود... چهره ی من دارد می خندد و مجتبی دو انگشتش را مثل شاخ گذاشته است بالای سر ِ من!!!


اصلا این کلاه حصیری نوتستالژی کودکی و نوجوانی من است و شمال!!! اصلا شمال بدون کلاه ِ حصیری مگر می شود؟!


دیدن ِ این عکس ها در این روزها نمی دانم چه حس و حالی دارد... نگاهشان می کنم...و حتی عکسی از خودم با همان کلاه حصیری که شده است پروفایل من!!! این روزها تنها نگاه می کنم... بدون اینکه حتی یک بار درد و دل کنم... حرف بزنم!!! شکایت کنم!!!


دلم دریا می خواهد ... نه مثل قدیم ها... دلم حال و هوای جدید می خواهد... این روزها حال ِ دلم اصلا خوب نیست!!! فکر کنم دریا هم دیگر دوست ندارد این فاطمه را ببیند که چند سال است چشمم به آن نیفتاده است!!!







+ آدم ها وقتی از گذشته هایشان حرف می زنند یعنی حال ِ فعلی شان تعریف کردنی نیست!!!و من چقدر با همین جمله ی ساده اشک ریختم و بغض کردم و دم نزدم!!!

جمله ایست که با تک تک وجودم به آن رسیدم!!!


++ عکس دریا خیلی داشتم اما هیچ کدام را نتوانستم بگذارم برای این پست... تنها به این عکس رسیدم که ماهی کوچک دریا برایش چقدر کوچک شده است...


+++ دل من ی روز به دریا زد و رفت

پشت پا به رسم ِ دنیا زد و رفت


ی دفه بچه شد و تنگ غروب

سنگ توی شیشه ی فردا زد و رفت...


( آهنگ هوای حوا ***مرحوم ناصر عبداللهی) گوش دادنش با خواندن این پست فکر کنم خیلی بچسبد... امتحان کنید!


* آهنگ خود ِ وب هم شده است آهنگی از مرحوم عبداللهی... صدایش و این آهنگی که از سنگ صبور من پخش می شود تمام حرف های دخترکی است که این روزها دارد تنهایی قد می کشد!!!


جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را

در همه حال خوب ِ من با تو موافقم بگو


پاک کن از حافظه ات شور ِ غزل های مرا

شاعر مرده ام بخوان نور علایقم بگو


برای تو:

شنیدن صدایت در میان تمام این نوشته ها به جانم چقدر چسبید... شکر که این روزها اکسیژن محضی بر تمام مرده شدن های من... نفس هایت را تا می توانی عمیق بکش!!

نظرات 3 + ارسال نظر
نازی چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 15:46

چه خاطرات قشنگی!
من هیچ وقت توی دریا نمیرم
عاشق دریام اما دوست دارم روی یه تخته سنگ بشینم و فقط نگاهش کنم...
فقط همین

هووووم... این مدلیشم دوووس دارم... این واسه وقتیه که آدم دوس داره فکر کنه...

ولی وقتی آدم بزنه به سرش هیچی مث دیدن و رفتن توی آب محشر نیست مهرناز

فریناز دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 15:35 http://arameshepenhan.blogsky.com

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی



می دونستی تو بی نظیری؟

فریناز جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 12:32 http://arameshepenhan.blogsky.com

وااااااااااااااااااای چه قالب محشری

نه به محشریه شما

به به شما لطف دارین فدادون بشیم ما

تو محشری
از همه سری
تو یک افسونگری اصا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.