.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سرتق بازی های ِ زندگی!!!

هوالغریب...



زندگی که بیفتد روی همان ِ دور ِ لج در آور خودش می شود حکایت سرتق بازی های دختر خاله ی کوچکم... همان فاطمه ای که وقتی شش ماهه بود روزی از او نوشتم و حالا چهار سالگی اش را هم رد کرده است و در این چهار سال هر بار مرا می بیند می ایستد و آنقدر منتظر می ماند تا من دستانم را باز کنم و او هم ذوق کند و بدود و بپرد بغلم... و بعد هم هر بار بچه ی برادرم را بغل می کنم بگوید که زینب ُ بده مامانش... و بعد با نهایت حرص بیاید و روی پاهایم بنشیند و به هیچ کدام از بچه های فامیل اجازه ندهد که بهشان دست بزنم...


کجا بودم؟!!


ها...داشتم از زندگی می گفتم که یاد سرتق بازی های فاطمه افتادم... لج که می کند کافیست بگویم فاطمه به فلان چیز دست نزن...بعد می آید در چشمانم زل می زند و خنده ای با نهایت شیطنت سر می دهد و بعد همان طور که در چشمانم نگاه می کند به همان چیز دست می زند و بعد هم تا می خواهم بگیرمش فرار می کند و هی می خندد و من هم به دنبالش می دوم...


زندگی این روزها درست همین شده است... شده حکایت همین فاطمه !! اما زندگی نمی خندد!!

به دنیالش می دوم اما زندگی نمی خندد...


این روزها هر چه می دوَم کمتر می رسم...


آی زندگی!!!

هر چه می خواهی فرار کن...


اصلا حکایت همانی شو که هیچ گاه به آن نخواهم رسید...


اما این را بدان


این را بدان که دخترک ِ قصه هنوز دختر است با تمام ِ دخترانگی هایش...


نگاه به صبوری ها و محکم بودن هایش نکن!




+ پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار

فیروزه و الماس به آفاق بپاشی...

نظرات 5 + ارسال نظر
فریناز دوشنبه 10 شهریور 1393 ساعت 23:35

خب الان فهمیدم سرتق بازیای زندگی رو و حتی فاطمه رو و حسادتش به زینب رو ولی نفمیدم که موضوع چیه الان


آقا من سوال دارم خب
این عکسا چطوری اینقد موهاشونا بلد می کنن خب

آدم دلش می خواد



* درست می شه همه چی
صبوری صبوری

و خدا هست خدا هست چرا غصه چرا

خب موضوع همینه دیگه دقیقا...
سرتق بازی های زندگی ... فاطمه و سرتق بازی های فاطمه هم صرفا ی تشبیه بود که حرفمو که تو چند خط آخر نوشتم رو بهتر برسونم!

والا اینا فوتوشافته!!!

واسه مو هم حتما یادم بنداز ی چیزی بهت بگم...اینجا نمیشه بگم!

کاری که این روزا می کنیم همین صبر کردنه و توکل و دعا...

ممنون از نوشتن این متن با حذفیاتش

نازی سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 00:02

یه جای متن برام خیلی جالب بود

وقتی به دنبال زندگی میدوی و اون برعکس فاطمه نمیخنده...
و ممکنه آخرِ همه ی این دویدن ها نرسیدن باشه...
این دویدن و نرسیدن رو تجربه کردم
و خیلی برام گرون تموم شد هرچند همش با صبوری گذشت...

اوهوم...

اتفاقا این همه نوشتم برای همین نکته و فقط تو بهش توجه کردی...
ممنونم...

منم تجربش کردم...همه تجربش کردن...یکی کم یکی هم زیاد...
خدا اگر نعمت صبر کردن رو به آدما نمیداد نمی دونم چه بلایی سرمون میومد...

رهــ گذر سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 23:07

من چرا این پستُ ندیدم؟! یا این که دیدم یادم رفت نظر بزارم! نمی دونم دقیقا:دی
زیاد سر زندگی غر نزن، یه ذره هم ازش تعریف کن بهش بر نخوره، سر به سرت نزاره خب

فدای سرررررت

اووووووم...راست می گی...ی بار هم ازش تعریف می کنیم ببینیم چه گلی به سرمون می زنه

فعلا که هی سر به سر من میزاره...منم اعصاب مصاب ندارم

مژگان پنج‌شنبه 20 شهریور 1393 ساعت 09:47 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

من نظر نداشتم اینجا؟
نه نیست ولی پستو که خونده بودم!

خیلی وقت بود میخواستم حال زینب و بپرسم ، الان دیگه بزرگ شده فاطمه ، چه کیفی میده بغلش کنی!
داداشت چه ذوق میکنه که یه دخمل داره ، آخی
میتونم قشنگ حال و عوای خونتونو تصور کنم وقتی زینب توش تاتی میکنه و شیرین زبونی(البته هنوز به قول خودت کوشولویه)
خدا حفظش کنه سلامت و عاقبت بخیر برای همتون

زینب چند روز دیگه هفت ماهش هم تموم میشه...زودتر از اونی که فکرشو کنم داره بزرگ میشه...
آره...مخصوصا که گاهی که ذوق می کنه ی صدایی شبیه عم می گه و من ذوق می کنم
خب بچه ها چون کلمه ی عمه راحته معمولا خیلی زود یاد می گیرن که بگن...

هنوز به تاتی نرسیده بچمون ولی چهار دستو پا میره

ممنون...
راستی تو عمه شدی؟!
یادمه خییلی دوس داشتی عمه بشی

ان شالله که اگر شدی که خدا حفظش کنه براتون اگرم نشدی خیلی زود عمه بشی

مژگان شنبه 22 شهریور 1393 ساعت 10:43 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

بچه ها زود بزرگ میشن ، خیلی زود
انشالله که همیشه خانوادت و خودت شاد و سلامت باشین و خونتون غرق آرامش و خوشبختی

عمه هم نشدم فعلا
دلم که خیلی میخواد ، ایشالله که بشم
تو دعا کن

اوهوم...چشم به هم می زنی بزرگ میشن...

ممنون...

ان شالله که خیلی زود عمه بشی و ذوق کنی وقتی برات می خنده...ان شالله که به زودی خبر ِ عمه شدنت رو بخونیم...

خدا بخواد میشی حتما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.