ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هوالغریب....
بـــــــاد
این سه حرف و وسعت بی نهایتش شده رفیق ِ این روزهایم و حتی این ثانیه ها هنوز می وزد و تنهایم نگذاشته...
باد خوب می داند که دخترک ِ قصه می ترسد از این روزها و شب ها... برای همین هم دارد می وزد...
می وزد و موهای دخترک را به هر سو که دلش بخواهد می کشاند...
حتی در میان ِ بلندی ِ امروز و ایستادن بر فراز ِ شهری که شهر ِ من است و غروب خورشید ، باز هم خدا بود و من و باد...
بادی که انگار از چادر ِ جدیدم خوشش آمده بود و هوس کرده بود آن را بکند و ببرد برای خودش...
این روزها حتی لحظه ای هم تنهایم نمی گذارد...