.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

آی اَم اِ تیچر...

هوالغریب...



صدای باد و غرش ِ آسمان ِ غبار گرفته ی این روزها و بادی که انگار عجیب به سرش زده... 


ولی خــــوب می دانم که سخت ترین غرش هایش هم بهاریست... همان هوای ِ بهاری که هیچ اعتمادی به آن نیست...رگبارهایش گاهی رگبار ِ محض است و ثانیه ای بعد آفتاب...


و گاهی چند قطره باران به سرو رویت می نشیند و بوی نم هوا را می گیرد...


و بعد هم نگاهی به آسمان و حرف هایی مگو!!!


و دو پایی که می رود...مدت هاست می رود و می رود...به کجا می رود؟!!



+ این شده حاصل ِ تمام رفت و آمد های دخترکی که این روزها تیچر خطاب شدن هایش دارد او را به این باور می رساند که او انگار واقعا تیچر شده است...


+ و این همان تصویر ِ من است از آینده ها... تصور ِ فاطمه با موهای ِ سفید!!!


نظرات 7 + ارسال نظر
مژگان سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 01:11 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

تصور فاطمه با موهای سفید
آخی , ازین مامان بزرگ مهربونا میشی ها
ایشالا سال های سال سلامت باشی و خدا یه عمر باعزت بهت بده

چه تصوری هم بشه این تصویر

هه...

ممنون ...از خدا عمر با عزت همیشه خواستم و می خوام...

ممنون عزیز...همین طور برای خودت

مریم سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 12:55 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

خدا رو صدهزار بار شکر که اینجوری و اینقدر به زندگی و آینده امیدواری فاطمه...
من اصلن و به هیچ وجه دوست ندارم پیر بشم...
حالا یا بمیرم یا اینکه... هیچی دیگه راه دیگه ای مگه میمونه....

چی بگم...

منم دوست ندارم پیز بشم...از خدام همیشه خواستم قبل از این که بخوام به کسی محتاج بشم منو ببره...

این چیزیه که همیشه از خدا خواستم و می خوام که مایه دردسر برای اطرافیانم نشم...

البته اگه سرنوشتم مثه این پیرزن تو عکس نشه

مریم سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 12:56 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

مژگانی...
این مامانبزرگه توی تصویر بیشتر شبیه مامانبزرگای منتظره...
خدا نکنه فاطمه اینجوری باشه...
اگه مامانبزرگ بشی هر رزو به عنوان یه نوه میرم بهش سر میزنم... البته با نوه ام

دقیقا به نکته ای اشاره کردی که ذکر نکردم ولی منظورم دقیقا از انتخاب این عکس همین بود...
این که این حس انتظار رو بگم...
حس می کنم این انتظار تا اون آخرای عمر باهامه...

اوووم...بچه دوس می دارم کلا...به نوه ات بگو بیاد بهم سر بزنه حتما...
کلا بچه مچه ها رو دور خودم جمع می کنم همیشه

فریناز چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 22:51 http://delhayebarany.blogsky.com

بعععععله یو آر إ تیچر:دی

د ِ بِست تیجر

یو هَو ِنت لنگه

یو آر تک
وِری وِری تک

خب چیه مگه؟ نگا انگلیسیم بلدم

خیلیم قشنگ حرف می زنم تازشم

الان همه اینارو با من بودی؟

خو نمی گی من بی جمبه ام!!
باور می کنم به وقت؟!

اصا من هلاک ِ انگلیسی حرف زدنتم...
یه روز باید واسم انگلیسی حرف بزنی

اوهوم...دارم تصور می کنم چه شکلی بشی وقتی خارجکی حرف بزنی!!

نگین پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 11:46

یه فاطمه ی مهربون و دوست داشتنی..

خوبی فاطمه؟
دلم واست تنگ شده
شرمندم واسه کم بودنم...
دعام کن فاطمه

شرمندم می کنی نگین جان

شکر...خوبم...
تو چطوری خانوم؟
من و سنگ صبورمم دل تنگت بودیم

حتما نگین....تو یادم بودی...
کاش منم تو یاد ِ تو مونده باشم

ممنون که اومدی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 18:20

سلام

روزت مبارک فاطمه جون

سلااااااااام

ای جااااااااااانم
اصا ذوق مرگ شدما

دقیقا اولین کسی بودی که امسال رو بهم تبریک گفت...
من هنو خودمم باورم نمیشه که معلمم...بقیه هم باورشون نشده....واسه همینم تو اولین کسی بودی که بهم تبریک گفتی...

ممنون لیلا جووووووووون

یک سبد سیب پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 18:21

نظر بالایی من بودم

اسمم یادم رفت

اووووم....
خداروشکر آی پی وسیله ی خعلی خوبیه که این بلاگ اسکای داره...

ممنونم ازت لیلا جوووووون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.