.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-35

هوالغریب...



سلام یگانه مولای ستاره پوشم


سلام آقای روزهای ناب ِ انتظار


سلام مهدی جانم...



به روز شماری ِ روزها افتادم که مبادا تمام شود... هنوز با امسال کار دارم ولی دارد به سرعت برق و باد می گذرد... این شش ماه درست در متفاوت ترین شکل ممکن با تصوراتم بود... پر بود از حسرت ها و ندیدن ها و نشدن ها... نشدن ها...


پر بود از تمام ِ این ها حتی در روز ِ تولدم که هنوز هم از تصور ِ حالم در آن روز چشمانم پر از اشک می شود مهدی جانم...


کاش با این حال تمام نشود امسال...

و حال که حتی به آخرین جمعه ها هم دارم می رسم دلم می خواهد کاش کمی ار تمام ِ این حسرت ها برود...



مهدی جانم...

انتظار ِ به هر شکلش آدمی را پیر می کند... وقتی فکر می کنم که منتظر واقعی کیست از خودم خجالت می کشم...


و جمعه ها هم که انتظار محض است...

امان از این جمعه ها که غروبش آنقدر دلگیر می شود که هیچ گاه نتوانستم هیچ غروب ِ جمعه ای بگویم و بنویسم...


و حتی همین لحظه ها و ثانیه های تب دار... آنقدر تب دار که از درون می سوزم و از بیرون یخ می شوم...


آقای خوبی های همیشه...

دلم این روزها پر زده برای فاطمیه... پر زده برای سوگواری های مادرتان...پر زده برای شال ِ عزای شما برای مادرتان...


فاطمیه از راه خواهد رسید و کاش که امسال فاطمی شوم... اسمی که هر گاه با خود فکر می کنم که اسم ِ چه کسی بر رویم است از خودم خجالت می کشم...


فاطمه بودن لیاقت می خواهد!!!


و من روزهاست که دلم یک نگاه می خواهد... یک نگاه که اندکی رهایی داشته باشد...اندکی حال ِ خوب...


اندکی تمام شدن ِ تمام این روزها که نا امید می شوی...حتی از عزیزانت... همان ها که مسئول تواند در این زمین خاکی... نمی دانم مرا به که سپرده اند ....


ولی دلم پر است مهدی جانم...


آنقدر پر که هی می نویسم و هی پاک می کنم و تنها بلند بلند گریه می کنم و بعد خیلی حرف ها را پاک میکنم و هیچ کدامشان را ثبت نمی کنم...


اما مهدی جانم...


به حق اسمم قسم می خورم که روزی همه چیز را برای مادرتان خواهم گفت...


همه چیز را...


دیگر نمی توانم ادامه دهم این هفته را...بر من ببخشایید مهدی جانم...



     اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج  



+ می دانم عکس تکراریست ولی این روزها محکم تر از تمام عمر ِ بیست و پنج ساله ام تمام خودم را دخیل بسته ام به همین در... به صاحب اسمم... به بانویی که از همان کودکی هایم و آن دیگ های سمنو شد پناه ِ تمام درد و دل های دخترانه ام...

از همان وقت ها که عاشقانه چادر بر سر کردم... از همان کودکی ها...