.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-30

هوالغریب...



سلام بر یگانه مولای عصرمان


سلام بر یگانه امام عصرم


سلام مهدی جانم...



این روزها که گاه در آرامش ِ محضم و گاه در بی قراری محض خودم را گم کرده ام...بین تمام ِ خاطره گردی های این روزهایم دنبال همان شاه کلید ِ تمام این اتفاقاتم... دنیال شاه کلید تمام این نشدن ها... دنیال شاه کلید تمام ِ این سختی هایم...


همان شاه کلیدی که دی ماه امسال را برایم متفاوت نر از تمام آنچه که فکرش را می کردم، کرد... آن چه که شد به قدر زمین تا آسمان با تصوراتم فرق داشت... حکمتش را نمی دانم... تنها می دانم که عجیب رویاهایم خراب شد...


مانده ام بین ِ دنیایی از نشدن ها... مانده ام بین تمام ِ این روزهای سخت که عجیب هر لحظه اش پر بود از لحظه به لحظه های سخت ... پر بود از شب های زجر کشیدن ... پر بود از سیل ِ اشک ها... پر بود... عجیب هم پر بود مهدی جانم...


نمی دانم تا کی قرار است ادامه داشته باشد تمام این اتفاقات... ولی می دانم که ایستاده ام مولایم... هر چه که نمی شود من سر سخت تر می روم به جنگش... با تمام این نشدن ها... زندگی از من آدم ِ مبارزه با نشدن ها ساخته است...


زخم بر می دارم ولی باز می روم... می روم و نمی دانم چرا نمی رسم...


شاه کلید ِ تمام ِ نشدن هایم کجاست مولای ِ من؟!


چرا تمام نمی شود تمام ِ این شب های تاریک و تمام این نشدن ها؟!


نمی دانم تا کجا می توانم نقش بازی کنم که همه چیز خوب است ... همه چیز خوب است ولی خوب نیست...


دارم کم کم به این مرز می رسم که بیاستم و بگویم: دیگر زورم نمی رسه...


از تمام ِ جنگیدن های بدون برد خسته شده ام.... خسته شدم بس که جنگیدم و نبردم... خسته ام مهدی جانم...


از تمام ِ این بازی ها و زخم برداشتن ها خسته ام آقای من...


این انتظار نامه ام لبالب بود از تمام ِ درد و دل های دخترانه ام... مرا ببخشید مولایم... ببخشید اگر سراسر ِ انتظار نامه ام سراسر غم بود و غصه ... آخر مدت هاست که بهترین پناه را بر تمام دخترانگی هایم یافته ام...


درست به قدر 30 هفته... 30 هفته است که من تمام آن حرف هایی که کلمه نمی شوند را می آورم همین جا... همان حرف ها که چشم می طلبد نه زبان...


من به حرف ِ چشم ها رسیده ام مهدی جانم...


لبالب پرم از حرف های زبان...


اما...


من به حرف ِ چشم هایم رسیده ام... از آن ها که تنها باید نگاه کنی...ساعت ها نگاه کنی و تمام و کمال خوانده شوی...وجب به وجب خوانده شوی از پس ِ چشمانت ...


همان چشمانی که حتی در بین ِ جمع هم می بینی که ناگهان به باران می نشیند و تو ناگهان به خودت می آیی و خودت را جمع می کنی...


چشم که پر از حرف شود بالاخره خودش را باید یک جور خالی کند دیگر... برایش فرقی نمی کند کجایی...



مهدی جانم...


به گمانم چشمانم عجیب لبریز شده اند از تمام ِ حرف ها که این گونه من را در جمع بی آبرو می کنند...


عجیب تنگ شده اند... و عجیب خسته اند از تمام ِ در انتظار بودن ها...


چشمانم خسته است از تمام ِ در انتظار بودن ها...





مولای من...


یگانه مولای ستاره پوشم...


می شود اندکی کم شود از حجم بی امان ِ حرف ِ پشت چشمانم؟!



می خواهم بخوابم... خسته ام مولای من...






       اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج  

+ چشمت که بی اجازه شروع به باریدن کرد بدان که از همیشه لبریز تری...
چشمت که یادش رفت باید با اجازه تو ببارد بدان که از همیشه پر تر از نگاه شده است...

نگاه می طلبد... چشمانت نگاه می طلبد...  به همین سادگی... ن گ ا ه ...

نظرات 11 + ارسال نظر
فریناز جمعه 27 دی 1392 ساعت 10:47 http://delhayebarany.blogsky.com

نگاه...

ن گ ا ه

به همین سادگی

از اون ساده های خیلی خیلی سخت...

اللهم عجل لولیک الفرج



ببین یه جای اصلی شاید! یه فکر حتی یا یه رویا و یه تصور
یه آرزو یا یه حرفی که جاش تو زندگی مونده
یه گناه حتی
یه توبه ی بزرگ شاید
یه غسل
یه پاک شدن
یه رهایی

ببین یه چیزی این وسط شاید مونده
بادم نیومده ببردش

و اینکه خب خیلی وقتا وقتی نمی شه اون بالایی نمی خواد
به صلاح نیست
شاید حکمت چیز دیگه ایه که ما خبر نداریم

چیزی که الان حس می کنیم واسه ما حتی خراب شدن همه ی رویاهاس و یه روزی می فهمیم اینطوری نبوده...

بین خاطره هات نگرد
بین چطوری ثبت شدن خاطره هات بگرد

گوشه کنارای ذهن یه چیزایی هستن که می شن بن بست
کم کم بزرگ می شن و می شن بن بست

اگه همه چی اوکی بود پس حکمت و صلاح خداس فدات شم


بسم الله الرحمن الرحیم
قل اعوذ برب الفلق...
...

آمین

اتفاقا بین تموم خاطره ها و نحوه ی ثبت شدنتشونه که دارم می گردم...

اینجا فقط خوده خاطره هارو نوشتم...

حکمت و صلاح ِ خدا...

این روزا فقط هر چی که فکر می کنم کمتر پیدا می کنم...
همین امروز صبح فقط دو ساعت ِ تموم زل زده بودم به دیوار و به خودم که اومدم دیدم یه جای ِ خشک نمونده رو صورتم...

فک کنم از اون زمانی که از خودم یادم میاد تا همین الانم رو بارها و بارها زیر و رو کردم که برسم به اون نکته ...

اما....


در روز از بس می خونم این سوره و سوره ناس رو که تعدادش واقعا از دستم در می ره و خیلی خیلی هم آروم ترم می کنه...

واقعا آروم ترم...
مخصوصا شبا واسه خواب...

واقعا از طرف ِ من ازشون تشکر کن...

فریناز جمعه 27 دی 1392 ساعت 10:48 http://delhayebarany.blogsky.com

این تولدا تموم شه یه روز واسه این لبریز شدنه مینویسم
یادم بنداز فقط


نوشتن و حرف زدن با امام زمان کل زندگی آدمو عوض می کنه

همشو هاااا

اووووم...

دوس دارم این لبریز شدن ُ هم ی بار از قلم ِ تو بخونم...

کلا خیلی برام جالب بوده این موضوع که در مورد موضوعات مختلف از قلم اونایی که نوع نوشتنشون رو دوس دارم بخونم...

و قلم تو هم ازون دست قلم هاست که من عاشقشونم



اوهوم...
عوض می کنه...

حس ِ محشری داره

نازنین جمعه 27 دی 1392 ساعت 22:41

نگاه!!

نمیدونم چی بگم
فقط میدونم این انتظارنامه ها نه بی دلیلن و نه بی پاسخ میمونن! اینُ مطمئنم

امیدوارم اونچیزایی رو که براشون میجنگی صلاحت باشنُ بهشون برسی خیلی زود

دلم گرمه صاحب ِ تموم این انتظار نامه هاست...


ممنونم...

منم برات بهترین ها رو آرزو می کنم...

یک سبد سیب جمعه 27 دی 1392 ساعت 23:02 http://yeksabadsib.blog.ir

نگاه تو چقدر حرف داره فاطمه...


پیشاپیش عیدت مبارک بانو

اوهوم....خیلی...خیلی


ممنونم....عید توام مبارک خانوم

ذره شنبه 28 دی 1392 ساعت 00:20 http://zareh.blog.ir

سلام.
گل سرخ...
http://zareh.blog.ir/post/297

سلام...


محمدرضا یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 14:13 http://mamreza.blogsky.com

سلام.عیدتون مبارک.
امیدوارم بهترین عیدی ها رو امروز از خدا بگیرید[گل]
اللهم عجل لولیک الفرج...

سلام
عید شمام...

ممنونم..شمام همین طور...

آمین

محمدرضا یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 14:16 http://mamreza.blogsky.com

سلام.عیدتون مبارک.
امیدوارم بهترین عیدی ها رو امروز از خدا بگیرید[گل]

اکو هم که چن وقتی بود نداشتین که خداروشکر بهش دچار شدین

[ بدون نام ] یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 14:16

دوبار نظر گذاشتم چرا؟!!!
نکنه دوتا عیدی میخوای؟

والا از شما بعید نیست...

شمایین دیگه!!!

یه مدت بود فک می کردم شفا گرفتی که حالا می بینم نچ...

فریناز دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 09:32 http://delhayebarany.blogsky.com

زبون درازی می کنی بهم؟

یک سبد سیب دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 12:54 http://yeksabadsib.blog.ir

مهدی جان(عج)...


خودم را گم کرده ام بین تمام این خاطره گردی های این روزهایم...


شاه کلید تمام این اتفاقات...

شاه کلید تمام نشدن ها...

حکمتش را نمی دانم...

تنها میدانم که عجیب رویاهایم خراب شد...

اینقدر که...

مانده ام بین دنیایی از نشدن ها...

خسته و درمونده... دل شکسته و ....

مانده ام بین دنیایی از نشدن ها...


آدم مبارزه با نشدن ها...

داریم ساخته میشیم... اما نمیدونم به چه قیمتی

قراره بشیم آدم مبارزه با نشدن ها...

-- من از زخم هایی که خوردم پرم... ---


نمیدونم چرا

اما میدونم شاه کلید تمام نشدن ها دست خود ماست...



نقش سختی...

نقش بازی کنی که همه چی خوبه...
سخته...
حتما لازمه ...

--

حرف هایی که چشم میطلبند نه زبان...


چشم ها...

باید یک جور خودش را خالی کند

برایش فرقی نمیکند کجایی...



عجیب تنگ شده اند ...

عجیب خسته اند از تمام این در انتظار بودن ها...

چشمانم از دست من خسته است!



مهدی جان(عج)...

بانو خوبه که آقا رو داری...

تنها همین.

الحق که محشرن این نظرات...

وقعا خداروشکر که این قدر خوب می خونی و این قدر خوب خونده میشم...

ممنون که وقت میزاری و می خونی لیلا...


تو هم آقا رو داری لیلا...
وقتی جمعه ها بهشون فکر می کنی یعنی آقا رو داری بانو...

مژگـــان شنبه 26 بهمن 1392 ساعت 17:58 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.