.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

سهم ِ چشمان ِ من...

هوالغریب....




نفس بکش...


هر چه عمیق تر بهتر...


نفس بکش تا زنده بمانی دخترک... بگذار سرشار شوی از عطری که می آید... بگذار مست شوی از عطری که پر کرده تمام وجود ِ خسته ات را...


عمیق تر ...


چشمانت را ببند... بگذار آرام بگیرند... پریدن ِ سهم آن ها نیست... سهم چشمانی که در یک شب ِ بلند زمستانی قصه شان عوض شد...


داستانش را می دانی؟!!


دو ساله بودم... به یاد نمی آورم و هر چه می گویم از گفته های مادرم است و پدرم... در یک شب مریض می شوم... تب می کنم... و این تب بالا اولین تاثیرش را روی چشمان ِ من می گذارد... و از آن به بعد عینکی شدم... از همان دو سالگی... از همان وقت ها که به یاد نمی آورم....به همین سادگی...


هر چه از کودکی هایم به یاد می آورم با عینک است... تمام عکس های کودکی ام یک عینک دارم که تمام صورتم را گرفته است... همان عینکی که بارها و بارها در کودکی هایم شکسته و هر بار که می شکست غم ِ دنیا به سراغم می آمد...


و بعد بزرگ شدم و قد کشیدم... یک کلینیک نور بود که جز اولین مریض هایش بودم... هنوز هم هست.... عاشق سرازیری خیابان مطهری ام... یک ِ سرازیری که وقتی برف می آمد می شد سر سره ی رایگان... و نمی دانی چقدر آن وقت ها برای من که کودکی بیش نبودم دلنشین می شد... یک درخت دارد که وقتی رفتم آنجا برای اولین بار کوچک بود...ولی حال بزرگ شده و حتی آنقدر بزرگ که حاضر نشدند قطعش کنند به جایش ساختمانش را جوری ساختند که درخت ِ کوچک زنده بماند...و چقدر این کارشان برای من دلنشین بود... و حال همان کیلینک کوچک ِ یک بیمارستان بزرگ دارد به اسم بیمارستان نور... و باز هم جز اولین مریض های آن بیمارستان بودم... و دکتری که چشمانم را عمل کرد وقتی رفتم پیشش تنها شش سال داشتم ...و وقتی عمل کردم 18 ساله بودم... به قول خودش قد کشیدن مرا دیده بود...


24 مرداد بود که عمل کردم... 24 مرداد 86... تابستان بود و گرم...

ترس داشت ... پای چشمانم وسط بود...


قبل از رفتن به اتاق عمل عینکم را از صورتم برداشتم و رفتم داخل... و بیست دقیقه بعد آمدم بیرون آن هم وقتی که عینک با من خداحافظی کرده بود.... بماند که چقدر درد کشیدم بعدش... بماند که وجب به وجب خیابان ولیعصر را آن روز شمردم تا به خانه رسیدیم و من می سوختم...


بماند که درخت های بی نظیر ِ ولیعصر آن روز برای من درد داشت... بماند که تمام آن چند ساعت چقدر شکر کردم که چشم داشتن چقدر مخشر است... نعمتی که شاید به چشم هم نمی آید... و یا اردیبهشت همین امسال که قدر نفس هایم را فهمیدم...


بعدش می دانی چه شد؟!


وقتی آمدیم با نهایت درد خوابیدم... و بعدش او آمد... همان که سال هاست رفته است... همان که اردیبهشت همان سال 86 برای همیشه رفته بود... مادربزرگم... 


همان که محال است تا آخر عمرم چهره اش را یادم برود وقتی که دیگر جانی نداشت و من صورتش را دیدم... تکان نمی خورد...


آمده بود به خواب ِ من... از وقتی رفته بود اولین بار بود به خوابم می آمد... تمام لحظه به لحظه ی اتاق عمل داشت تکرار می شد.. حتی با تمام جزئیات ... ولی با یک تفاوت... او آنجا بود... تمام قد ایستاده بود... بر خلاف این اواخر که آن مریضی ِ لعنتی قدش را خم کرده بود... تمام قد ایستاده بود و به من لبخند می زد... کسی او را نمی دید... تنها من او را می دیدم...


و بعد از خواب پریدم... فک کنم آمده بود تا به آرزویش برسد... آخر بارها گفته بود که دوست دارد روزی را ببیند که دیگر من با چشمان خودم باشم... آخر آن وقت ها خوب به یاد دارم... با این که بچه بودم ولی مادرم پایش که به کیلینیک نور می رسید می شد باران ِ اشک... و وقتی می آمدیم مادر بزرگم تمام ِ آنچه که دکتر گفته بود را برایش می گفت ... و در آخرش مادرم که همیشه غصه اش بود که دوست ندارد دختر ِ کوچکش با عینکی که قرار بود تا پایان عمرش مهمانش باشد چطور عروس شود  را دلداری می داد که تمام می شود... خوب می شود...


و خوب شد...


چشمانم خوب شد...


و از تمام آن 16 سالی که با عینک گذشت درچشمانم تنها دو نقطه ی سیاه مانده است که شده است یادگاری ِ جشمان ِ من...


دو نقطه ی سیاه که تمام ِ سهم چشمان من است...


اصلا همه اش پیشکش ِ وجودت...


تنها همین...




+ این روزها افتاده ام به دور ِ گفتن ِ خاطره ها... در بین تمام ِ خاطره گردی های این روزها بماند که دنبال چه ام... بماند که این روزها آنقدر سهمم از زندگی کم شده است که فقط خاطره گردی می کنم... آخر پر پر ِ می زنم برای لحظه ای آرامش... راستی تو یادت مانده که آرامش چه رنگیست؟!!


+ نمی دونم قراره تا کجا

اما

دوست دارم....