.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

نشد آنچه که باید...

هوالغریب...




می پیچد...


گاهی عجیب به هم می پیچد... زندگی را می گویم!


همین  زندگی ای که در اوج ِ جوانی پیر کرد مرا و من را به حدی رسانده است که حس می کنم روحم با جسمم سال ها اختلاف سنتی دارد!!


اصلا می دانی روحت با جسمت اختلاف سنی داشته باشد یعنی چه؟!


یکی مثل من جسمش جوان است و روحش در آخرین نفس ها و به قول ِ تمام آدم هایی که حال ِ این روزهایم را می بینند با پر رویی ایستادن ها و تلاش برای زنده ماندن ها...


و یکی هم جسمش سن و سال دار و روحش عجیب جوان... حکایت همان خانومی که آمده بود زبان یاد بگیرد... از او پرسیدم در این سن چرا زبان؟!


او که انگار غم ِ پشت ِ چشمانم را خوانده بود با لبخندی گفت: من از تو که اینجا برایم زبان می گویی جوان ترم... این را چشمانت خوب به من می گوید دختر جان... 



گاهی تو هر چه تلاش می کنی نمی شود... هر چه به در و دیوار می زنی باز نمی شود... حکایت همان ماهی هایی که وقتی از آب می گیری شان با لب هایشان التماس می کنند...


گاهی می پیچد و می شود یک کلاف ِ تو در تو... مثل همان وقت ها که بچه بودم و گاهی که مادرم بافتنی می بافت من سرتق گیری ام گل می کرد و تمام نخ ها را در هم می کردم و از همان وقت ها خوب یاد گرفته ام که خودم دانه به دانه کلاف هایی که در هم می کردم را باز کنم...


و امروز که صحنه ی خواب چند وقت پیشم جلوی چشمانم مجسم شد فهمیدم تعبیر شده و من در اوج ِ غم ها و این نشدن ها ایستاده ام.... به قول منشی آموزشگاه خیلی پر رویی که هنوز هم ایستاده ای ... تازه این را اویی می گوید که از فاطمه هیچ نمی داند!! هــــــــــیچ نمی داند !!


گاهی انقدر نمی شود و تو از بس خودت را به در و دیوار کوبیده ای خسته می افتی یک گوشه و می گویی دیگر زورم نمی رسه و بی حال می افتی...


و حال من بی حال و وامانده از تمام ِ این نشدن ها افتاده ام...


با چشم هایی که هر دو پلکم می پرد و دستان ِ یخ زده...


مانده ام و دلم تنها به این خوش است که سعی کردم و نشد...


به در و دیوار زدم و نشد...


به آسمان رسیدم و نشد...


نشد آنچه که باید ...


و دلم قرص است که در پس ِ تمام این نشدن ها هم حکمتی است...



و برای همین قرص بودن ِ دلم به تو است که ایستاده ام هنوز معبودم...


بگذار همه بگویند چه قدر پر رو ام...


خودت دلم را لبریز از احساسی کرده ای که به من قدرت می دهد بایستد...


اشک می ریزم ولی ایستاده ام...



دختر است دیگر... تنها سلاحش اشک ِ چشمانش است...



و من این روزها عجیب دخترم معبودم!!!




+ دلم برای تمام دوچرخه سواری هایم و تمام در کوچه بازی کردن هایم با دختر عموهایم و دو برادر خودم تنگ شده است... برای آن وقت ها که وقت هایمان به یک قول دو قول بازی کردن و این بازی ها می گذشت... 


دلم برای تمام آن وقت ها که تنها غم ِ دلم شکسته شدن عینکم در بین تمام ِ بازی کردن ها و مسخره شدن ها بخاطر عینکی بودنم بود تنگ شده است...


دلم برای آن روزها تنگ نشده است .... دلم تنها برای تمام ِ غم های کودکانه ام تنگ شده ...



نظرات 4 + ارسال نظر
فریناز پنج‌شنبه 19 دی 1392 ساعت 19:26 http://delhayebarany.blogsky.com



بازم خدا رو شکر که وایسادی
که
وایسادیـ...

ببخش و حلال کن اگه با حرفام ناراحتت کردم..

خداروشکر ...

نازی پنج‌شنبه 19 دی 1392 ساعت 21:05

شماها چتونه امشب خو
فاطمه چی شده؟
یعنی منظورم اینه که چی نشده که تو رو ناراحت کرده و به خاطرش کلی وایسادی؟
ناراحت میشم این شکلی میبینم همتونو

بعدشم خدا خیلی بزرگه فاطمه...
مواظب خودت خیلی باش
چی بگم؟
اصن هنگم امشبا

فک کنم همه تحت یه عملیات انتحاری دلشون گرفته

آخه الان که وب هر کدوم از بچه ها سر می زنم می بینم دیشب حالشون خوب نبوده حتی خوده تو همزاد خانوم!

زندگی باید خوب می شد که نشد...این خلاصه ی تموم ِ حالمه... و این خلاصه به اندازه ملیون ها جمله حرف توشه مهرناز...


اوهوم...
خدا که بزرگه و از بزرگیش هیچی کم نمیشه...
من کوچیکم واسه شنیدن صدای خدا ...

غصه نخور بانو
می گذره...

یک سبد سیب جمعه 20 دی 1392 ساعت 00:38 http://yeksabadsib.blog.ir

دلخوشی...

سعی کردی و نشد...

به آسمن رسیدی و نشد...


ایستادن...

اشک میریزی اما ایستاده ای...

با اینکه روح و جسمت سال ها اختلاف دارند!!


طاقت بیار و مرد باش...

طاقت بیار و فاطمه بمان...

اوهوم...

خیلی هم اختلاف دارن!!!

عین این زنو شوهرایی که زنه مثلا 18 سالشه مرده 40 سال...

یه چی تو اون مایه ها



طاقت میارم لیلا ولی ترجیح میدم دختر باشم...

یا به قول تو فاطمه بمونم...

این خیلیییییییییییییی حرفه ها!!!!!

این که تا آخرش فاطمه بمونم...

فاطمه موندن لیاقت میخواد...برای همینم همیشه فک می کنم که لایق این اسم نبودم و نیستم....

مژگـــان سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 17:40 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

دلت قرص است که در پس همه این نشدن ها حکمتیست!
دلت قرص باشد فاطمه و همچنان ایتاده بمان!
طاقت بیار و نشکن!
و خدارو شکر بخاطر دختر بودنمان که اشک تنها سلاح است برای تسکین دردهایمان!
عکست منو برد به بچگی ها و بازی های خودمون!
آه ، یادش بخیر

اوهوم...

خدا اگه به زن ها اشک نمی داد واقعا نمی تونستن طاقت بیارن!!!

اشک به نظر من اصلا نشونه ی ضعیف بودن ِ یک زن نیست...

بلکه فقط و فقط نشون می ده که زن ظریفه نه ضعیف...

اوهوم... واقعا یادش بخیر...
بچگی هامون زود تموم شدن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.