.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

اشک های عجین شده با دخترک

هو الغریب....



گاهی به خودت که می آیی می بینی با بدترین حالی که می شود تصور کرد تو رسیده ای به نزدیک ترین امام زاده ای که می شناسی آن هم سه ظهر!!!


دستانت را به پنجره های ضریح گره می زنی و بلند بلند گریه می کنی... بلند تر از تمام این چند وقت...


و بعد زنی را می بینی که در آن ساعت ِ خلوت می آید...می آید و تو اشک هایی که دوست نداری کسی آن ها را ببیند را پاک می کنی اما زن دست بر دار نیست...هی حرف می زند...حرف می زند با تو و حرف هایی می گوید که بیشتر تو را به هم می ریزد...با چشمانش که پر از همان مکر های زنانه است به تو زل می زند و تو نگاهت را می دزدی از چشمانش و تنها با سر جوابش را می دهی و بارها می آیی که بگویی خواهش می کنم بزار تو حال خودم باشم...


اما دست بردار نیست ... ولی تو سرت را به دیوار تکیه می دهی و مات ِ آیینه کاری ها می شوی و آرام آرام اشک می ریزی...


و خوب می فهمی که خدا دارد جوابت را می دهد...پس ساکت و آرام می نشینی و تنها آرام اشک می ریزی...


هنوز می خواهد که صبور باشی...صبر کنی...


آن زن درست شرح تمام آشفتگی های من بود...

اصلا فقط آمده بود که جواب ِ خدا را به من برساند...


درست بارها از زندگی آنچنان به تنگ آمده ام که پای ِ ایمانم وسط آمده است...درست مثل دیروز که با حرف هایش داشت من را به اوج عصبانیت می رساند ولی دل ِ بیچاره و مظلومم گفت که حرمت نگه دار... حرمت نگه دار و حرف نزن...


و فقط سر تکان می دادم در برابر ِ تمام حرف های آن زن...


و بعد خودش آرام گرفت و ساکت شد...


و من تنها آرام آرام اشک می ریختم و سرم روبه آسمان بود... و بعد نگاه آن پیر مرد ِ سید که خادم ِ امام زاده است و نگاه پر از مهربانی اش را به من می دوخت دل ِ درمانده ام را تسکین می داد....


از همان نگاه های بی نهایت پاکی بود که مردان ِ این روزها ندارند...مردان ِ بی نهایت نامردی که نگاه هایشان به آتش می کشد تمام زمین خدا را ....


ولی نگاه ِ آن پیر مرد ِ خادم که در جلوی درب ِ امام زاده کفاشی دارد و پینه می زند بر کفش های مردم عجیب پاک بود و ساده...


و خدا جواب ِ فاطمه اش را داده بود...هنوز از من صبر می خواهد...صبر...


صبر کردن در شرایطی که کاسه ی صبر لبریز باشد عجیب سخت است...ولی خدا خودش درمان داده است بر تمام ِ این روزهای دخترک...خودش عشق داده است بر تمام این روزهای دخترک...


و اشک شده است عجین شده ی تمام ِ لحظه های دخترکی که سهمش از دنیا هنوز همان صداهاست...همان صدای پر عشق که اگر نبود دخترک هیچ گاه زنده نمی ماند...


دخترک هنوز با صدای ِ تو زنده است هدیه ی خدایی و آسمانی ِ دخترک...




+ قلبم مثه گوش ماهی
با موج ِ موهات رفیقه

عشق من این تنگ کوچیک
کوچیکه اما عمیقه

دریا واسه کشتیای بی سرنشین جا نداره

پس من چرا غرق بودم؟!
تهران که دریا نداره

نظرات 8 + ارسال نظر
فریناز چهارشنبه 20 آذر 1392 ساعت 16:05

اصن مگه من مردم تو گریه کنی؟

زبونتو گاز بگــــــــــــــیر...

محکم ...همین حالا... خب؟

برای تموم ِ بودن های محشرت ممنونم ازت

فریناز چهارشنبه 20 آذر 1392 ساعت 16:07

چقددددددر همیشه این صبرت برام اسوه بوده...
خودت که دیدی خیلی وقتا لحظه آخر لبریز شدم و در نهایت طوفان...
انگار نمی شه تا تهش آروم موند و آروم آروم فروکش کرد...

نمی دونم شایدم از سکوت زیاد خیلی وقتا به فریاد رسیدم


ولی این صبر قشنگت

من هی بت می گم فاطمه ی دوس داشتنیه خداییا

اصنشم کاش می شد رفت یه جایی که دریا داشت...

نه اصفهان نه تهران اصن بریم شمال؟

شرمندم نکن فرینازم

سکوت زیاد خیلی آدمو به فریاد می رسونه...ولی خب خیلی وقتا همون فریاد هم تو گلو خفه می شه...

ولی تو فرشته ی خدایی...همون فرشته ای که چشماش امسال هم خونه ی خدا رو دید هم کربلای ارباب...
چشمایی که بی نهایت حرمت دارن و حرفایی که خودت می دونی فقط...
اگرم یادت رفته بم بگو تا خصوصی بهت یاد آوری کنم بانوی ِ آسمونیم

دریا...
آخ اصا یه وضی دلم می خوادا...
انقدر دلم دریا می خواد که چن شب پیشا داشتم خواب میدیدم تو دریا بودم ...بعد هی توی این دریا واسه حودم می چرخیدم ...صب که پاشدم برام سوال بود چرا من غرق نمی شدم؟ اصا انگار زمین بود انقدر راحت من توش واسه خودم می چرخیدم
نفهمیدم چی شد آخرش

بزن بریم به سرعت برق و باد
بدو بیا بریم که الان جاده چالوس جووووون می ده واسه شمال رفتن


+ یاده اول آهنگ سلام ِ فریدون افتادم که صدای دریا داره...
دقیقا سه سال میشه که دریا رو ندیدم...
آخرین باری که تا نزدیکاش بودم رو یادته؟!

محمدرضا چهارشنبه 20 آذر 1392 ساعت 16:36

خدا تو سینه دلشکسته هاست...
خدا خریدار سینه سوخته هاست...
خدا پاسخ همه ناگفته هاست...
خدا خداست...
خدایی که حواسش به ماست حتی اگر ما حواسمون بهش نباشه.
خدا هوامونو داره حتا اگر ازش نخواسته باشیم.
خدا برامون تمام قد خدایی می کنه حتا اگر ما حتی نشسته هم براش بندگی نکرده باشیم...
خدا خدای همه سنگ صبورهاست...
خدا سنگ صبور همه درد دل هاست...
ان الله بصیر بالعباد...
ماهی کوچولو بی قراری نکن .
صیادت خودش میاد سراغت

ممنون بابت تموم حرفای خوبت...
دقیقا همین طوره...
ممنونم

صیاد؟!
منظورت از صیاد کیه آقای ِ آسمونی؟!

محمدرضا چهارشنبه 20 آذر 1392 ساعت 16:39 http://mamreza.blogsky.com

سلام
آخه کسی تو این سرما میره شمال؟
بشین کنار بخاری گوش به حرف این فریناز نده.میرید اونجا می چایید
این بابا فهمیده انگار فروش کله پاچه اونجا بالاست میخواد بره کاسبی کنه لب ساحل احتمالا.
داره سرتو گول می ماله

سلام

خب ما می ریم...اتفاقا تابستونا شلوغه و شرجی...من اصا دوس ندارم...
آخرین باری هم شمال رفتم پاییز بود...هوا فوق العاده بود...
لباس گرم می پوشیم شما نگران نباش

والا می گم شما انقد اطلاعاتت در این زمینه بالاس من دارم کم کم به این نتیجه می رسم که شما تو قم یه کله پزی ای چیزی داشته باشین...

کلا پسر جماعت انگار همشون عشق کله پاچه ان
نمونش این داداش من...اول صبح ِ حمعه رفته کله پاچه خریده...بعد بوش از صب پیچیده تو خونه من اینجوری ام همش

بعد به روز می خواستن به خورد ِ من بدن که موفق نشدن...
کلا یه دور تو سرو کله ی هم زدیم صبح

فریناز چهارشنبه 20 آذر 1392 ساعت 17:15

تو باز پیدات شد سبزک؟

نه پس می خوای چله زمستون بیایم قم! نیس شما قمیام اصن مهمون نوااااازین؟

همینو بگو...

سره سیاه زمستون همون پاشو بریم شمال...منم دلم خیلی هوس دریا و مسافرت کرده

این آقای سبزکم ولش کن...
می گما فک کنم خودش تو قم کله پزی داره ها راستی

نگین پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 00:02

حرفی نمیزنم که اگه بزنم میشه تکرار حرفای خودت..

پس همون سموتَمو پیش می گیرم ..
ولی بدون!
اونقدر خوب درک کردم که دوس دارم از همنیجا داد بزنم خدا خستم از کلمه ی سه حرفی ِ ص ب ر....

ینی قرار بود سکوت کنم!

نظرت رو که خوندم و با آپ هات مقایسه کردم دیدم خوب می تونی بفهمیش...چون خودتم دچار همین کلمه ی صبری...

سکوت کردن...
چی بگم...فقط امیدوارم سکوت کردن هات منجر بشه به عمق پیدا کردنت و آروم شدنت...نه که بدتر داغوت کنه

مریم پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 13:31 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام فاطمه ام!!!
گریه چرا دختری؟؟؟
درسته گریه آدم رو آروم می کنه اما قرار نیست خودت رو اذیت کنی؟؟؟
دلت رو بده دست خدا!!!
خودش کمکت می کنه
خودش همیشه باهاته
بهت لبخند میزنه
نبینم دلت بگیره فدات بشم!
منم باهاتون میام شمال ببینم کیه اعتراض کنه؟؟؟
آیکون جیغ سبز

سلام مریم خانوووم

دله دیگه...می گیره... دلی که نگیره که دل نیست
دل منم گرفته بود این بود که دیگه نفهمیدم چی شد و اون شد حالم...

اوهوم...
طناب دلم دست خداست مریم بانو...

اوهوم...همینو بگو والا...
بریم

مژگـــان شنبه 23 آذر 1392 ساعت 19:22 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

دل است دیگر نمی فهمد و می گیرد
نمی فهمد و تنگ می شود
سرد و گرم می شود
ترک بر میدارد
می شکند ...
دل است دیگر
اگر قرار بود بفهمد میشد مغز نه دل
***********
اصلا من به جای همتون میرم دریا
دریا هم این روزها عجیب طوفانیه و از آرامش خبری نیست!
منم دریا تو پاییز و دوس دارم بخاطر آرامش ساحلش که توی تابستون ازش خبری نیست!
دریای پاییز ِ شمال بدجور هواش دونفرس
لطفا جفت جفت تشریف بیاورید!

آخ آخ گفتی...

اتفاقا پاشو برو برامون از دریا عکس بگیر...اون سری از شن ها عکس گرفتی فقط...از خوده دریا عکس بگیر و بزار برامون تو وبت مام ازین جا کیف کنیم...

ازون جایی که اون مدل دو نفره ای که مژگان خانوم ِ تازه عروس منظورته ما نمی توتیم بیایم ما دوستانه قرار شده بیایم...


راستی سلام منو به دریا برسون...من با دریا رازها دارم مژگان...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.