.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-25

هوالغریب...



در پس گذر ِ این روزها که عمرشان به طولانی و بلندی ِ یلداست جمعه رسید و من دلم کمی قرار گرفت که می تواند حرف بزند و از دلتنگی هایی بگوید که این روزها و شب ها را به طولانی ترین یلداها تبدیل کرده است...


از همان یلداها که جــــــــــــــــــان می گیرد و جــــــــــــــــــــان می دهد...


و چقدر راز است که تو هم جان بدهی و هم جان بگیری ....


جمعه ای که هر وقتش که شد با وضو به این سرا آمدم و بر لب دعای فرج خواندم و بعد دست بردم بر صفحه ی کیبرد و انگشتانم نوشتند...


نوشتم از دلتنگی ها و درد دل های دخترکی که این روزها در آستانه ی 25 سالگی اش است و برای یگانه امام حاضر و زنده ی زمانش می نویسد...و امسال می خواهد که 25 سالگی اش را بین تمام شلوغی ها گم کند تا فراموش کند دارد بزرگ می شود....


دخترکی که برای یگانه امام عصر و امام زمان ِ دنیایش می نویسد...


آخ که چقدر دلم به درد می آید هر بار که این جمله را بر زبان می آورم مهدی جانم...


دلم به درد می آید از حماقت و نامردی ِ مردمانی که کسی جز شما را امام عصر می دانند مولایم...


کاش که بیایی مهدی جانم...


به راستی که آن حدیث امام علی در نهج البلاغه حال به واقعیت مبدل شده است که در آخر الزمان عده ای خرقه پوش زمام امور را به دست می گیرند که تنها لاف اسلام و مسلمانی می زنند...


کاش که بیایی مهدی جانم...


دیشب که در میان تمام آن رویاها خواب می دیدم که روبه رویم ایوان طلای ارباب است و من دارم با اشک عاشورا می خوانم دلم لرزید...آنجا نبودم و همینجا بودم که شروع به خواندن عاشورا کردم ...شروع به عاشورا خواندن که کردم وقتی میان اشک ها سرم را بالا آوردم روبه رویم ایوان طلای ارباب بود و بعد با اشک هایی بیشتر شروع به خواندن کردم و وقتی سرم را بالا آوردم دیگر ایوان طلای ارباب نبود...


                   من همینجا بودم...  همین جا...   میان ِ تمام شلوغی ها و درگیری ها...



همان ایوان طلایی که هیچ گاه نشد در عالم واقعیت رویه رویش عاشورا بخوانم...خواب عجیبی بود...


شاید به خاطر تمام دلتنگی ها و اشک های بی حد دیشب در پشت بام تنهایی هایم باشد مولایم...


اشک هایی که التماس ِ تمام بودند و من خدا را قسم دادم و با مهربان ترین ارباب حرف زدم...


مولای من...

در پس گذر این روزها که راحت نمی گذرند من مانده ام و دنیایی سوال...با گذر هر روزش دلتنگی ام بیشتر می شود...و من هر روز تنها سکوت می بینم و باز هم میان تمام آن سوال ها غرقم و فرو می روم...


آقای دلتنگی های همیشه ام...

دلم این روزها کوچک شده است و مثل یک دختر بچه ی کوچک بهانه گیر...نمی خواهم میان تمام درگیری ها و شلوغی این روزهایم رهایش کنم...


تنها میان تمام خواب ها و اشک ها و حرف های دیشب در پشت بام تنهایی هایم دلم را میان همان شش گوشه ی آسمانی گذاشتم و آمدم...


میان همان خواب ِ دیشب...


و حال باید که بروم...باید که کار ِ ناتمام این سال ها را تمام کنم...باید که تمام شود تمام این چند سال...


حکایتم شده حکایت دخترکی که روزها مردانه با زندگی می جنگد و شب ها دختر است و روحش لطافت دارد و تمام مردانگی ِ روزش را با چشمانش پس می دهد چون هنوز دختر است مولای من...



آقای بارانی ام...


                               آقای دلتنگی های همیشه ام


                                                                           یگانه مولای ستاره پوشم

 


می شود هوای دلم+ش را در میان تمام این روزهای ِ مردانه جنگیدن و شب های یلدا داشته باشید؟!




اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج



+ مست بگو ، راست بگو، تا شب ِ یلداست بگو
تا نفسی هست بگو، هر چی دلت خواست بگو

خسته و بی تاب شدم، محو شدم، خواب شدم
خسته ازین پنجره ها، منتظرت قاب شدم


نظرات 7 + ارسال نظر
مینا جمعه 8 آذر 1392 ساعت 10:55

سلام
خوبی؟
التماس دعا

سلام

ممنون مینا...تو چطوری؟
خوبی؟

محتاجم به دعات...

نگین جمعه 8 آذر 1392 ساعت 22:42 http://www.zem-zeme.blogsky.com

امیدوارم یه روزی روبه روی خود ِ ایوان طلا، عاشورا رو بخونی + بخونیم ...

ایشالله که بخونی + بخونیم هممون...

+فک نمی کردم کسی متوجه اون + بشه و بهش دقت کنه
ممنون واسه دقتت

نازی شنبه 9 آذر 1392 ساعت 22:02

لایک به نظر نگین ...
و
اللهم عجل لولیک الفرج

ایشالله

آمین

فریناز یکشنبه 10 آذر 1392 ساعت 20:13 http://delhayebarany.blogsky.com

چرا نشد بخونی؟

ایشالله همه می رید و می خونید...
یعنی اصن می ریم و می خونیم


اصن اسم کربلا می شه می میرما
چرا زود تموم شد؟


ایشالله خیرن خوابات فدات شم

اللهم عجل لولیک الفرج

سادش میشه لیاقتشو پیدا نکردم...
اون زمانم به خوندن زیارت عاشورا تو همه جا فکر کردم عیر از اونجا...تو حرمش خوندم ولی روبه روی ایوون طلاش نه...

منم
کربلا برای بار اول بعد یه مدت مثل یه خواب میشه...
فک کنم کم کم برای تو هم داره تبدیل میشه به ی خواب محشر...
کربلا برای من شده یه رویای محشری که می دونم یه روزی همین چشما دیدنش...

ایشالله

آمین

مژگان سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 18:56 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

اَللّهُمَ عَجـِّل لِوَلیکَ الفَرَج

...
فقط میتونم برات دعا کنم ...
برای تو + اویت
(منم دیده بودما)

:*

آمین

ممنونم بانو

چه خوب...واقعا خوشحالم که خوب و بادقت خونده می شم
ممنونم ازت مژگان

همین طور از تموم بچه ها

یک سبد سیب سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 20:14

سلام بانو

سلام لیلیا خانوم گل

یک سبد سیب سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 20:28

دلم برات تنگ شده بانو

اصا معلوم هست کجایی تو دختر؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.