.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

نجابتی آسمانی

هوالغریب...



قصه رسیده بود به آن جاهای ِ نابش....


قصه دارد کم کم به اوج عشق بازی ها می رسد...قصه دارد آرام آرام به اوجش می رسد...هر سال تکرار می شود و این شیرین ترین تکرار ِ دنیاست که هر سال تازه تر و داغ تر از همیشه اش است...


داستان کربلا کم کم دارد به اوجش می رسد...و هر لحظه که به این اوج ها نزدیک می شود داغش بیشتر می شود...درست عین هوای ِ گرفته و آلوده ی این روزها...این روزها که ابرها هستند و نمی بارند...بغض است ولی باران نه...نفس که می کشی با تمام وجود می سوزی و با خودت می گویی که این روزها سوختن خوب است...


قصه رسیده بود به دردانه ی آن مرد ِ غریب در خانه اش...آری...قصه رسیده بود به قاسم....قصه رسیده بود به دردانه ی حسن...

او که هیچ گاه نتوانست شمشیر بکشد...او که حتی در خانه اش هم غریب بود...


و حال قصه رسیده بود به قاسم...همان که مرگ را بازیچه ی کودکانه گی هایش کرد...


همان که با نامه ی پدر راهی ِ کربلا شده بود...همان نامه ای که وقتی آن را دید با عجله رو به سوی خیمه ی مهربان ارباب رفت و همان نامه شد برات ِ او برای رسیدن به آنچه از عسل در نظر شیرین تر بود...


عسل...


و همین جمله کافی بود برای بازیچه کردن ِ مرگ...


و در تمام ِ این بازیچه کردن ها تنها یک نفر شاهد ِ تمام این داغ ها بود...


یادت است گفتم هنوز قصه به اوجش نرسیده است؟!

یک به یک این داغ ها می رسد تا برسد به آن اوج...


تا برسد به اوج قصه ای که یک سویش در گودی ِ قتلگاه بود و یک سویش تل ِ زینبیه ...


تمام کربلا خلاصه اش می شود تل زینبیه...همان پله هایی که هر پله اش تمام تو را می لرزاند وقتی از آن بالا می روی...

همان بلندی که تو اصلا وقتی بر فرازش می ایستی هیچ کدام از آن ساختمان ها را نمی بینی....تنها نگاهت می رود سوی حرم ِ ارباب...

و تو در لحظه می میری...


در لحظه می میری و با تمام وجودت می رسی که کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود...


زینب دختر ِ فاطمه بود... همان فاطمه ی که حتی برای خوده خدا هم دردانه است...


و من در این میان هنوز عجیب گیجم....این محرم سومین محرمیست که بعد از کربلا می بینم...

و هنوز در یک گیجی ِ محضم...


                                      باورت می شود؟!


در میان روضه ی حسین نشسته ام و دلم در گوشه ی شش گوشه ی آسمانی اش دارد می تپد...

در میان روضه ی حسین نشسته ام و هنوز هم باورم نمی شود که این چشم ها کربلا را دیده باشد...


با چشم هایم هم حرف می زنم....باورت می شود ؟!!



هنوز هم باورم نمیشود...


باورت می شود هنوز هم در باورم نمی گنجد که کربلا را دیده باشم؟!


هنوز در باورم نمی گنجد که من در کنج ِ شش گوشه اش نشسته باشم....


هنوز در باورم نمی گنجد که در نگاه اول به قتلگاه جااان داده باشم...


هنوز در باورم نمی گنجد که حرم عباس را دیده باشم...همان حرم ِ کوچکی که دلت به قرار می رسد...


همان حرم کوچکی که شش گوشه ای نداشت ولی بارها روی دو زانو نشستم و سر بر ضریحش گذاشتم و دلم قرار گرفت...سر بر آن قسمت ضریح ِ چوبی اش گذاشتم و اشک ریختم...اشک ریختن در حرم کسی که آب را شرمنده ی نجابتش کرد...همان آبی که مهریه ی یگانه ی بانوی دو عالم بود...همان آبی که از همان زمان هر لحظه دارد به دور عباس می گردد تا شاید ... شاید روزی دوباره به آبرو برسد... 


ولی چه بگویم که در کربلا آب بی آبروست...


چه بگویم که علقمه تا ابد هم که به دور عباس بچرخد باز هم بی آبروست...

همان علقمه ای که دل می خواهد حتی نزدیکش بشوی ....



حرم عباس...


همان حرم ِ دنجیست که هر کس که می آمد با این اعتقاد می آمد که عباس باب الحوائج است...دست در بدن ندارد ولی در عوض دو بال ِ آسمانی دارد که از خیلی دست ها دست تر است...


عباس برای دست گرفتن که نیازی به این دست ها  ندارد...عباس دو بال ِ آسمانی داشت که با آن ها تا خوده آسمان هفتم ِ خدا پر زد و پر کشید...

با همان دو بال ِ آسمانی ای که نجابت از سر و رویش می بارد و نجابت خلاصه ی یگانه علم دار کربلاست...


نجابت...

نجابت مردی ِ که درست عین وجود ِ خودش بلند قامت بود...


دیدی؟!

امشب دلم سراغ همه رفت...

امشب که در میان تمام آن علم هایی که می چرخید و من تنها لحظه ی دوست داشتم که جای آن کسی باشم که علم را می چرخاند و آن قدر بچرخم که دیگر جانی نماند برایم...


امشب دلم از همه گفت و میان تمام بی رمقی هایش دعا کرد...




دستم رو به آسمان گرفته ی این روزها بلند است...


می شود اندکی باران مهربان  ترین اربابم؟





+ دل خون تر از ابر و طوفان
غمگین تز از باد و باران

مانده به راه ِ برادر

تنها ترین چشم ِ گریان...

نظرات 5 + ارسال نظر
نازنین دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 00:40

بارون!
نمیدونم چرا نمیباره
حس میکنم به حرمت لبهای تشنه شهدای کربلاست که آسمون نمیباره

فاطمه دلم یه روضه خوب میخواد که توش خودمُ بتونم خالی کنم
اصلا نمیدونم خالی میشم یا نه!!!

کاش بباره...

پارسال که مشهد بودم هم همین طور بود نازنین...
آسمون نبارید و بعد از عاشورا از یک صبح تا عصر بارید و بارید...
اونقدر بارید که من کلا ی فاطمه ی دیگه شدم...

روضه ی خوب...
آخ که همون تصور ِ تل زینبیه کافیه واسه خالی شدن نازنین...

تاسوعا عاشورای مشهدو خیلی دوس داشتم...
تاسوعا عاشواری اینجا رو دوست ندارم که حتی نمازشون هم قضا میشه

نازی دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 22:40

چقدر متفاوت و پُر بود این پستت...

روزای غریبی هستن این روزا... هر چی اونور تر میره غریبی حسینو بیشتر حس میکنم...

پر...

خیلی هم پر...

اوهوم...و امسال برای من غریب تر از تموم عمرم....

ایشالله که حسینی باشی همیشه مهرناز

مینا پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 12:36

چقدر قشنگ نوشتی فاطمه

ممنونم مینا

مرتضی زاده پنج‌شنبه 23 آبان 1392 ساعت 21:17

ضمن عرض سلام خدمت همه دوستان و همکاران گرامی :
بعد از یک وقفه ی طولانی وبلاگ طبیب دل
به سایت شخصی علی محمد مرتضی زاده ( طبیب دل )
با طراحی زیبا و حرفه ای تبدیل شد .
ان شاء الله بتوانم با استعانت ازخداوند متعال و همراهی شما عزیزان
اوقات خوشی را برای شما بزرگواران در این سایت به ارمغان آورم .
منتظر نظرات ، پیشنهادات و انتقادات سازنده شما هستم .
با تشکر مدیر سایت : علی محمد مرتضی زاده
www.mortezazade.ir

...

مژگان شنبه 25 آبان 1392 ساعت 15:39 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com


کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود...
اشک ریختن در برای کسی که آب را شرمنده ی نجابتش کرد
.همان آبی که از همان زمان هر لحظه دارد به دور عباس می گردد تا شاید ... شــــاید روزی دوباره به آبرو برسد...
عباس باب الحوائج است...دست در بدن ندارد ولی در عوض دو بال ِ آسمانی دارد که نجابت از سر و رویش می بارد و نجابت خلاصه ی یگانه علم دار کربلاست...
یا قمر بنی هاشم
تاسوعا روز غریبیه برای من فاطمه
حرمت نگه داشتن عباس برای من خیلی حرف ها داره ، خیلی...
قرپون چشم هات که کربلا رو دیده و اشک ها ریخته و دعاهایی که با تموم دلت کردی!

دقیقا دست گذاشتی روی جاهایی از متنم که خیلی خیلی خیلی برام با اهمین بودن بانو...

خیلی...

ممنونم که باا این که مدتی نبودی ولی تموم ِ این مدت ِ منو خوندی ...

شرمندم کردی بانو

ایشالله که چشم های تو هم کربلاش رو می بینه بانو....ایشالله که به همین زودی ها قسمتت بشه که به همراه به قول خودت آقاتون برین با هم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.