.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

دیوانگی هایم برای ارباب-5 ( امیر ِ عرفه )

هوالغریب...



ای امیر ِ عرفه....



                                آمد...       آرام آرام آمـــــــــــد...       همان عرفه ای که امیر ِ آنی... 



همان عرفه ای که هنوز هم نمی دانم چه کردی با معبودت که برایت در عاشورا این گونه خواست....هنوز می مانم که چگونه دل بردی که این گونه عشق بازی کردی با معبودت مهربان اربابم...


در دل ِ آن صحرا تو چه گفتی با معبودت مهربان اربابم؟!!


آنقدر برای معبودت گفتی که تو را این گونه برد پیش ِ خودش...


آخ که عرفه دارد می آید و من باز به جنون رسیدم...به شیدا شدن ها رسیدم...ولی امسال یک جور ِ عجیبی شیدا شده ام...آنقدر شیدا که از عرفه مجنون شده ام و جنون محرم به جانم افتاده است...


نمی دانم امسال قرار است چه بر سرم بیاید در این محرم... اصلا آن را خواهم دید مهربان اربابم؟!


آنقدر شیدا شده ام که بعد از نماز دیگر خواب حرام شد بر چشمانم و آمده ام به استقبال فردا...



آمده ام به شیدایی ِ فردای ِ دلم...


                                                  آمده ام به استقبال شیدایی ِ دلم...



آن قدر دلم شیدا شده این روزها که گاه در اوج ِ عشقم و آرامش و گاه در اوج ِ عشق و جنون...


و تنها خدایم شاهد است که این تناقض ها چه ها که با شیدایی های این روزهای من نمی کنند...


و باز هم تنها خدایم می داند که چه شیرینی محضی برایم دارد این تناقض...وقتی پای ِ عشق در میان باشد آرامش و جنون هر دو باهمش خوب است...


باید گاهی جنون به جانت بیفتند...باید گاهی دیووانه شوی...باید دیووانه شوی تا دلت، دل شود...


و این روزهای پر از جنون های کشنده، این روزهای پر از جنون های نفس گیر....این روزهای پر از جنون هایی که حتی در ثانیه ای می تواند تو را به مرز کفر برساند من عجیب جاان می دهم...


این روزها که فاصله ی ایمان و کفر به قدر مو باریک شده است...

این روزها که همه چیز قرارش بر جنون افتاده...

این روزها که آنقدر دلیل هست برای از پا افتادن و رسیدن به مرز ِ باریک کفر و ایمان...     من عجیب یخ زده ام...



به هزار دلیل می شود نبود... من اما در این میان  مانده ام تنها به یک دلیل



در این روزها آنقدر زندگی دارد سخت ترین و جانکاه ترین چهره اش را به رُخ لحظه ها می کشد که می شود هر لحظه اش به همان کفر رسید...همان روزها که فکر می کنی این دیگر امتحان آخر است....این دیگر اوج است...بعد از این دیگر زندگی قدری مهربان تر میشود ولی باز هم تیری می آید و زخمی بر جانت می نشیند...و تو باز می لرزی...


می لرزی و باز ناب ترین عشقی که در دلت داری تو را نگه می دارد که نیفتی و می ایستی...



مهربان اربابم...

تمام دستانم و جسم ِ پر از درد این روزهایم عجیب سرد شده است...


در این روزهای باریکی مرز کفر و ایمان من نگاه شده ام...سراپا نگاه شده ام مهربان اربابم...


خودتان که نگاه های این روزهای مرا به شش گوشه تان شاهدید...نگاه می کنم و گاهی سرم را شرم به زیر می اندازد و اشک ها می آیند و گاهی هم جسور می شوم و نگاه می کنم...


                                                                                                    چشم در چشم...



ولی باز عجیب همان شرم ِ دخترانه می آید و من باز سرم میرود به آن پایین ها... و همان اشک ها که برات اند... همان اشک ها که دلت به آن ها خوش است... دلت خوش است که هنوز ارباب به چشمانت رخصت اشک می دهند.... همان اشک ها که وقتی اسم ارباب می آید خودشان خوب می فهمند که باید بیایند...


این کمترین دلش عجیب شیدا شده مهربان اربابم...


می خوام زنده بمانم مهربان اربابم...


من باید عاشورای امسال را ببینم...می خواهم این عاشورا را ببینم اربابم... زندگی ِ بعد عاشورایم را خودم دو دستی تقدیمتان می کنم...  تنها دوست دارم که عاشورای امسال را ببینم...


من با عاشورای امسال خیلی کارها دارم... از عرفه تا عاشورا فصل شیدایی های محض ِ من است...


امسال قرار بر دیوانه شدن محض من است از عرفه تا عاشورا....


باید برسم...باید این عاشورا همانی شود که باید مهربان اربابم ... کمکم می کنید مهربان اربابم؟!


من با تمام ِ تمام ِ تمام دلم آمده ام مهربان اربابم...


من با تمام سختی ها و جاان دادن ها و سیاهی ِ محض ِ این روزهایم آمده ام...


تمامش را آورده ام...

تمامش در دستانم است مهربان ترین اربابم...


با تمام آن باریک شدن ِ مرزها...با تمام آن ها....با تمام آن لحظه ها که میرفت عبادتی ِ چندین ساله به باد برود ...با تمام ِ آن لحظه ها که اگر قدری مهربان تر بودند روزگار ِ این روزها هم اندکی می توانست رنگ و بو داشته باشد...


نه حالا که روزگارم هم مثل پاییز شده است...سردی ِ پاییز به جان این روزهای ِ من افتاده...

اما من با تمامشان آمده ام اربابم...


آخر همیشه من آمده ام سراغ خودتان...حتی با همین پاها...همین پایی که این روزها دیگر همراه نیست...


من با همین پاها امروز می خواهم تا شش گوشه ات بدوم...با همین اشک ها که از بعده نماز دیگر بند نمی آید...می خواهم بدوم و برسم به دل ها...    برسم به دل ها...


برسم و ببینم ... 


و آن وقت من چه حرف ها که ندارم مهربان ترین اربابم...

...



ارباب خوبم...


در این روزهای ِ باریک شدن ِ مرز کفر و ایمان هوای دل هامان را داشته باشید...








+ واژه به واژه غسل خوردند از اشک ِ چشمانم و شدند تمام این سطرها که هر کدام تمام ِ وجود من است... تمام ِ این سطرها رازهای زندگی منند...


+ فردا اگر یادتون موند و دلتون شکست و اشکتون اومد برای همه دعا کنید و یه گوشه ی دعاهاتون اگر شد یاد ِ منم باشین دوستان...


+ و باز مثل همیشه ی این اوقات:
در حق هم دعا کنیم...

نظرات 8 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 17:44

محمدرضا سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 09:35 http://mamreza.blogsky.com

سلام.
التماس دعا

سلام

محتاجم به دعا...

یک سبد سیب سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 21:51 http://yeksabadsib.blog.ir

سلام بانو

عیدت مبارک فاطمه ی ارباب

سلام بانو

عید توام مبارک باشه بانو هرچند با تاخیر

مریم چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 12:10 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

می خوام زنده بمانم مهربان اربابم...
من باید عاشورای امسال را ببینم..

می خوام زنده بمانم مهربان اربابم...
من باید عاشورای امسال را ببینم..

می خوام زنده بمانم مهربان اربابم...
من باید عاشورای امسال را ببینم..

سلام فاطمه ام
این اوج آرزوی منه هر سال
میرسم به محرم میگم خدایا میشه یه روز رو قرض بدی من عاشورا رو ببینم؟؟؟
هزار سال از عمرم کم کن بذار عاشورای حسین رو ببینم
خدایا هزار سال از عمرم کم کن... نیست و نابودم کن اما بذار نماز ظهر عاشورا رو واژه به واژه، اشک به اشک بخوونم
خدایا میشه؟؟؟
وای دوباره اضطراب نبودن و ندیدن محرم اومد سراغم

شنیدی اینو خانومی؟؟؟
میگه گر بنا نیست ببخشید ما را نبخشید اما
دست ما را به محرم برسانید

سلام مریم بانو....

این آرزوی هر سال منم هست بانو...

ولی امسال با همیشه فرق داره بانو....امسال خیلی بیشتر از همیشه این آرزه به دلمه که کاش عاشورا رو ببینم...نمی دونم چرا این ترس ِ ندیدن به دلم افتاده...

عجیب این ترس به دلم افتاده ها....

آره...شنیدمش...و شنیدن هر بار فقط منو لرزونده بانو...

ممنون که میای پیشم بانو

فریناز جمعه 26 مهر 1392 ساعت 08:46

کجایی بانو؟

جمعه شده ها!

اوووووومدم...

ببخش این چند حوصله نت و نداشتم...

الان نوشتم جمعه هامو

فریناز جمعه 26 مهر 1392 ساعت 08:50 http://delhayebarany.blogsky.com

چه روز عجیبی بود...
اصلا تمام روزای اون هفته عجیب بودن

می فهمی چی می گم همشو...

همشو هم...


امیر عرفه
چقد به دلم نشست این خطاب

امیر عرفه...

عرفه...

هنوز می مانم که چگونه دل بردی که این گونه عشق بازی کردی با معبودت مهربان اربابم...


همون روز چقد با همین جمله غرق شدم...
چقد بارون شدم...

راستی راستی چیکار کردن و چطوری عشق بازی کردن که این شد...
که عاشورا عاشورا شد؟...


اصلا کربلا نمی ری ازم
می بینی؟

فقطم خدا رو شکر می کنم که نمی ره

اگه می رفت که مصیبت بود...

دلم اصن برنمی گرده ازش....

کاش می شد بازم رفت
انگار دفه اول که اونجایی هنگی... فقط تمومه اونجاها رو میبینی که از تی وی می دیدی و ذوق وشوق می شی....نگاه می شی...

وقتی برمی گردی
وقتی از کل اون سرزمین برمی گردی
تازه می فهمی کجا بودی...
و قدر ندونستی...

ینی حتی الانم بری نمی دونی اونجا چیکار کنی

دیووونگی های اینجاش بیشتره اونجاس
چون اونجا یه نگا به ضریح عباس بندازی تمومه
یه لحظه سرتو بذاری تو شیش گوشش تمومه...


چقد پره حرفم از کربلا....
چقد....


خوبی؟

اوهوم...

کلا هفته ی عجیبی بود بانو...

اوهوم...خوبه خوب می فهمم و فقط خودت خوبه خوب منو می فهمی فرینازم...

اوهوم...این خطاب وقتی گفتمش به دل ِ من هم خیلی خیلی نشست...

بهترین چیزی بود که تونستم بگم...


هنوز نمی تونم بفهمم و هنوز عجیب عاجزم از درک این موضوع که مهربون ارباب چطور دل بردن که عاشورا عاشورا شد

فقط از فکر بهش عجیب لرزیدم و باریدم فرینازم...

واقعا خداروشکر که کربلا ازت نمی ره...می دونستم که نمیره....بهتم گفته بودم که این سفر دقیقا همونی هستش که باید باشه و شده...

به قول خودت که تو وبت نوشته بودی:
از سفر اومدی ولی
سفر از تو بر نمی گرده...


دوس دارم بخونم حرفاتو و یا برام بگی...

می دونی که خیلی دوست دارم وقتی از مهربون ارباب برام میگی...
فقط خودت می دونی چی میگم


شکر...خوبم...
تو چطوری؟

فریناز جمعه 26 مهر 1392 ساعت 08:52

ببخش واسه دیر نظر گذاشتنا...

گرچه تلافی یم که می کنن بعضیا

این چه حرفیه بانو...
فدای سرت


تلافی نبود باور کن

می دونی که اصا حال و حوصله ی نت نداشتم و نمیومدم اصا

خدمت میرسم بانو

فریناز جمعه 26 مهر 1392 ساعت 11:07

بروووووووووووووو

شیطووووووون

کجااااااااااا برم؟

میشه بیام سره جاااااااااام؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.