.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

خاطره بازی های ِ دخترک

هوالغریب...



قصه که به تکرار برسد تو می رسی به جـــــــان کندن های هر روزه...سینه ات می شود یک اقیانوس پر از موج...


                                                    یک اقیانوس ِ طوفانی...



قصه که به تکرار برسد رُس آدمی کشیده می شود...



آخ که این تکرار ها و این عادت ها چه بر سر آدم که نمی آورند...


امروز رفتم سراغ آلبوم ِ عکس های قدیمی...


این روزهای لعنتی کاش که تمام شوند و زندگی تصمیم بگیرد قدری روی ِ خوش به ما نشان دهد...


این روزها که از زمین و زمان برای من و خانواده ام می بارد باز هم شاکرم...


این روزها که اکثر عکس ها دیجیتالی شده اند من اما در این میان عجیب حس ِ ورق زدن ِ آلبوم عکس ها را دوست دارم و هیچ گاه با این عکس های دیجیتالی آبم در یک جوب نمی رود...


ورق می زدم و با هر عکس غرق آن روزها می شدم...از زمان نوزاد بودنم عکس ندارم...بچه ی آخر بودن است دیگر...


کسی حوصله ندارد از آن ها عکس بگیرد...



بگذریم...


رسیدم به یک عکس که آن روز را خوب به یاد دارم...


من و الهه دختر عمویم داشتیم بازی می کردیم ... جلوی در حیاطمان...آن وقت ها خانه هامان دیوار به دیوار هم بود ولی الان هر کداممان در یک قسمتی از شهریم...هم بازی های کودکی من دو برادرم بودند و دو دختر عمو و یک پسر عمو...سه بچه ما بودیم و سه بچه هم آن ها...


آن وقت ها صبح تا شب یا ما آنجا بودیم یا آن ها در خانه ی ما...


داشتم میگفتم...داشتیم بازی می کردیم که کار به دعوا رسید...


الهه در نزدیکش یک آجر بود و برداشت و شروع کرد به تهدید کردن ِ من که می زند...من هم گفتم اگر جرئت داری بزن و او هم نامردی نکرد و زد...


محکم هم زد...


خوب به یاد دارم...آن آجر درست خورد روی لب هایم...و بعدش همین طور از لب هایم خون می آمد...طفلی حسابی ترسیده بود...بچه بود...تقریبا دوسالی از من کوچکتر است...


من هم که از زور ِدرد و این خون ها نمی دانستم چه کنم...تنها چشمانم پر از اشک شد و  دویدم سمت حیاط خانه مان و هر چه لبم را می شستم باز خون می آمد...الهه هم از ترسش فرار کرده بود و خلاصه داستانی داشتیم...


یادش بخیر...


آن شب خیلی لبم درد می کرد...آن شب را خوب به یاد دارم...پدرم برای این که مرا ازین حال در بیاورد رفت و آن دوربین ِ همیشگی اش را آورد...همان دوربینی که لحظات زیادی از زندگی ما را ثبت کرده است...و الان فقط به عنوان یادگاری نگهش داشته ایم...سالم است و قدیمی...اما جایش را چندین دوربین ِ دیگر گرفته اند در خانه مان...


آن شب برای آرام کردن ِ من، مادرم آمد و موهایم را مرتب کرد و لباس محبوم را پوشیدم و از من عکس گرفتند...یادش بخیر آن لباس را چقدر دوست داشتم...


یک بافتنی ساده بود...سفید رنگ بود که رویش عکس ِ کارتون حنا دختری در مزرعه بافته شده بود و پایینش هم به انگلیسی نوشته بود حنا...


من عاشق ِ این لباس بودم...هنوز هم این لباس را مادرم به عنوان یادگاری نگه داشته است و می گوید که این را به دخترت نشان بده...نشان بده تا ذوق کند که مادرش هم روزی هم قدر ِ خودش بوده ...


و آن شب برای همیشه ثبت شد...


تصویر من با آن عینک که تمام ِ صورتم را گرفته است و زخم ِ لب هایم ولی موهایی که با نظم ِ خاصی درست شده اند و یک پاپیون قرمز توری  روی موهایم و آن لباس که عجیب آن را دوست داشتم...


این شد تصویر ِ امروز ِ من...


شاید بیشتر از یک ربع به آن نگاه می کردم و تمام آن کُری خواندن های من و الهه یادم آمد...فکرش را هم نمی کردم که بزند ولی زد...


هنوز هم گاهی می روم و لباس هایی که مادرم از آن وقت های هر کداممان نگه داشته را نگاه می کنم...یک نوار کاست قدیمی داشتیم که در آن مادرم با ذوق ِ تمام صدای من را ضبط کرده بود...اولین کلمه هایی که حرف زده بودم...اولین خنده هایم...ولی آن نوار نمی دانم چه شد و فقط یکی از آن نوار کاست ها مانده است...که روی ِ آن صدای برادرم است...اولین بابا گفتن هایش...اولین مامان گفتن هایش و اولین خنده های ِ از ته دلش...


ولی صدای ِ کودکی های من برای همیشه در یکی از اثاث کشی هایمان نابود شد و نفهمیدیم چه شد...


ولی تُن ِ صدایم را خوب به یاد دارم...چه شب هایی که صدای خنده هایم را گوش می دادم و ذوق می کردم...


بگذریم...


و بعدش هم رسید به عکس های دوران دبیرستانم...عکس هایی که با مسخره بازی ِ تمام آن ها را گرفته بودیم...


در یکی از آن ها من با جسارت ِ تمام دو انگشتم را بالای سر ِ دبیر ریاضی مان گذشته ام به عنوان شاخ...


یادش بخیر ...وقتی معلم ِ ریاضی مان عکس را دید گفت هر کس ِ دیگری بود همین الان عکس را پاره می کردم ولی خوشش آمد و خندید...


و حتی چند سال بعد به صورت اتفاقی وقتی یک شب در یک عروسی دیدمش هنوز یادش بود آن عکس را...و با ذوقی فراوان تمام آتش سوزی های مرا برای مادرم می گفت و می خندید...می گفت شیطنت هایم را دوست دارد...


یادش بخیر...


از خیلی از بچه های دبیرستان خبر ندارم...فقط چند تایی هستیم که هنوز از حال ِ هم خبر داریم....هر کدام در گوشه ای از ایران درس خواندند و دو نفر از آن ها مادر شده اند...


یکی شان را وقتی با پسر ِ کوچکش دیدم باورم نمیشد که اینقدر بزرگ شده باشیم...


اینقدر بزرگ که بخواهیم مادر شویم...


و در عکس هایم خوب می دیدم که از بچگی هایم تا همین الان چقدر چهره ام افتاده تر شده است...

چقدر همه چیز تغییر کرده است...


مشهد رفتن هایمان با مدرسه در دوران دبیرستان عجب صفایی داشت...هم دوم و هم سوم ِ دبیرستان رفتیم...


یادم است سال دوم که رفتیم در راه برگشت تولد یکی از بچه ها بود...


نزدیک چهارده نفر جمع شدیم در یک کوپه ی شش نفری...من هم که خواننده ی بچه ها بودم...و بقیه هم آن وسط برای خودشان می رقصیدند...و عکسی که در همان حال یکی از بچه ها از بیرون کوپه گرفت...عجب عکسی شد!!!


یک عالمه دخترک سرخوش آن وسطند و فاطمه ای که آن گوشه است و دارد برای خودش خوانندگی می کند...


یادش بخیر...


چقدر شادی هایمان ناب بود...


زندگی چقدر ما را افتاده کرده...چقدر زندگی ما را خم کرده...


و چقدر قرار است خم تر بشویم...چقدر قرار است بتابیم...


و بعد هم رسید به یک عکس ِ سه نفری...


یک عکس از بچگی های من و دو برادرم...زمان ِ عکس را یادم نمی آید...کمتر از یک سالم بوده...هنوز نمی توانستم بشینم و هر سه نشسته ایم لبه ی پاسیوی خانه ی زمان کودکی هایمان که دیگر خراب شده است و به جایش یک ساختمان جدید ساخته شده است...


من بین ِ دو برادرم هستم و یک عروسک کوچک در دستم است که آن را هم کرده ام در دهانم و برادر بزرگترم من را با دست هایش گرفته است که نیفتم...و لبخند آن دو موقع گرفتن ِ این عکس...


و حال هر کداممان بزرگ شده ایم...تا چند ماه ِ دیگر من عمه خواهم شد....همان پسر ِ کوچکی که کنار من نشسته است و بخاطر تابستان بودن تمام موهایش تراشیده شده است و یک لبخند که عجیب معصوم است بر لب دارد، حال آنقدر بزرگ شده است که دارد پدر می شود...


و یا من و برادر دیگرم...


امروز عجیب در میان گذشته ها سیر می کنم...


شاید دنبال نکته ای می گردم که شاید حال ِ الانم را تسکین بدهد...


این نکته را یافتم...



                        این نکته تو بودی ...


این فاطمه ی کوچکی که بین دستان ِ کوچک برادرش جا شده است و سرش گرم ِ عروسک بین ِ دستانش است حال تنها با خودت آرام می گیرد...


تنها تو می توانی قرارش باشی...


تنها تو...تویی که بند بند وجودش هستی...


همان تویی که می دانم نگاه دخترک را حتی بین آن عینکی که تمام صورتش را گرفته هم می خوانی...




چون تو تمام وجود ِ قصه ها و بی قراری های دخترکی...



خوده تو قراری بر تمام ِ اشک های دخترک...جتی همین اشک های الانش...همین اشک هایی که در سر تا سره این نوشته ها ریخت...اشک هایی که چشمانش را کرده است دو بادکنک ِ بامزه...


حتی قراری بر تمام بی قراری هایی که بین تمام ِ این خاطره بازی ها مخفی کرد...



راستی این ها را می دانستی؟!!!






+از دیشب به یکباره هوا سرد شد و تازه دیشب بود که فهمیدم پاییز آمده...

هرچند که از اول ِ مهر که با بی قراری ها و دلتنگی های محضش آمدنش را ثابت کرده بود ولی از دیشب هوا هم پاییزی شد...

کاش که زودتر تمام شوی پاییز ِ پر از دلتنگی ِ من....



+دلم لک زده برای راه رفتن های این مدلی...راه رفتن هایی که پاهایم تاول بزند...

پاییز جان می دهد برای راه رفتن...

ولی دل می خواهد...

نظرات 19 + ارسال نظر
مژگان سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 16:09 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/



داغ داغه پستت
من اول شدم!
تا گلایی که برات فرستادم بو کنی خوندمت

بپا نسوووووووووووووووووووووووووزی پس

نون داااااااااااااااغ
کبااااااااااااااب دااااااااااااااغ

ممنون بابت گل ها...
شرمندم میکنی همیشه

مژگان سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 16:38 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام
اصلا باورم نمیشه که تو دختر شیطونی بودی .
واسه معلم شاخ گذاشتی؟
می تونم تصورت کنم که کوچیک بودی و به دختر عموت میگی اگه میتونی بزن. اگه جرات داری؟ این مدلی حرف زدنو تو بچگی رو همه تجربه کردیم. اینو قشنگ میتون تصور کنم در موردت
دختر عموتم جرات داشتا
کاری که روزگار با ما میکنه. میگیم اگه جرات داری و میتونی بزن و ما کم نمیاریم اما روزگارم نامرده گاهی بدجور نشون میده جراتشو و به دلمون زخم میزنه و ما هم مثل اون وقتای بچگی بعد اینه دردمون کم شد و یادمون رفت دوباره میریم دنبال زندگی.
ولی از یه جا به بعد دیگه خسته ایم و کاری به کارش نداریم و فقط باهاش مدارا میکنیم.
همچین آسه آسه میریم

منم عکس دیدنو خیلی دوست دارم . عکسای قدیمی خیلی بامزن.
آخرین بار با مادر و خواهرم آلبومارو نگاه میکردیم و چقدر خندیدیم.
سال به سال قیافه ها و لباسا و مدل موها فرق داشت و این جالب بود و باعث خنده
برادرم اوایل جوونی لاغربود . ولی وقتی ازدواج کرد نرمال بود و خوب .تازه ازدواج کرده بود یه شب به زنداداشم عکساشو نشون می دادیم و چقدر خندیدیم و برادرم میگفت به شما هم میگین خواهر
کلا عکس چیز خوبیه و منم عاشق اینم که یه جا رفتیم عکس بگیرم و برای آیندگان خودمو یادگاری کنم.
آخر نوشتتم خیلی دوست داشتم. پیدا کردن نکته ای که تو را آرام کن.
الان آرومی فاطمه؟
من بهت میگم که بند بند وجودت خوب میدونه حرفاتو. آه های کشیده و نکشیدتو . سکوتتو!
خوب خوب حال فاطمشو و ناراحتیش بابت خانوادش رو درک میکنه.

راستی گفتی عمه! برای منم دعا کن که عمه بشم. حسودیم میشه فاطمه

سلام...


آره...مدرکشم موجوده حتی!!!
با دست راستم دو عدد شاخ گذاشتم بالا سره معلممون

یه همچین فاطمه ای بودم من

آره...
دقیقا همین شکلی بود کری خوندن هامون

دقیقا کاری که این روزا و این روزگار داره باهامون میکنه...هر بار ضربه می زنه و هربار هم محکم تر...
ولی باز پامیشیم و ادامه میدیم ولی به قول تو آسه آسه...

دقیقا حکایت درختی که هر چی از عمرش می گذره سربه زیر تر و افتاده تر میشه و پر بار تر...


راستش این روزا رو فقط به همین امید می گذرونم وتموم ِ سعیمو هم می کنم که خوب بگذره ...


یادش بخیر...منم دقیقا این کارو سره عروسی داداشم کردم...یه عکسایی از داداشمو لو دادم به زنش که داداشم بهم میگفت اصا تو خواهره منی یا زنم؟

آره...عکسای این مدلی خیلی بیشتر به دل ِ من میشینه....

الان هم شکر خدا بهترم...

آره...می دونه...تنها دلحوشیم هم میون تموم این روزای همینه مزگان...

خوب خوب حال فاطمشو و ناراحتیش بابت خانوادش رو درک میکنه!!!

قشنگ دلم لرزید این جملت رو خوندما!!!


ایشالله که خیلی زود توام عمه میشی...نگران نباش...تو هم یه روزی عمه ی یک عدد و یا حتی بیشتر نخودی خواهی شد

سیما سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 19:28

Alan araghe sharm bar pishanie eli neshaste, midunam bazi vaghtha miad webeto mikhune
oun aksai k be man neshun dadio mizashti bahal bud,oun sala man koja budam vaghan,to in hame ham bazi dashti man yedune ham bazie bahal ,mamanam...
Baraye manam doa konid ame sham manam vaghan dust daram,ha ha ha

هه...

عرق شرم

آره...به خودمم گفته بود که میاد بعضی وقتا...ولی بعید می دونم بیاد دیگه...چون فک کنم سرش خیلی شلوغ باشه...ازش هیچ خبری ندارم...

خب ازون جایی که قیافم لو می رفت و اینا دیگه نزاشتیمش دیگه

نیس خیلی خوشگلم...اصا یه وضی...تو که دیگه می دونی
سیندرلا بود...می شناسیش که؟!!!

من فاطمشونم...حالا دیگه حساب کن چی ام من!!!!!!

خب اون وقتا شما خونتون اصا پیش ما نبود...راستش من از بچگی با تو خاطره ی زیادی ندارم...فقط زمانی رو یادم میاد که مامانت رفته بود کربلا...تو میومدی اونجا با بابات...و یه سری خاطرات دیگه...

که خب اونم بخاطر دور بودن ِ شما بود از ما...

آره...مامانت اون وقتا برام خیلی از بچگی هات تعریف کرده...اون وقتا بیکار که میشدیم میفتادیم به حرف زدن

اوووم...فک کنم اول باید دعا کنم خدا به تو یه داداش بده بعد اون وقت دعا می کنیم واسه عمه شدنت

نیس تو 600 تا داداش داری!!!!

مهدی چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 14:31 http://mahdifm62.blogfa.com/

به این فک می کردم که دنیای ما با دخترا چقدر تفاوت داره!!

خب این تفاوت ها طبیعیه!

دنیای یک دختر با یک دختر دیگه فرق داره...چه برسه به دنیای دخترا و پسرا!!!

و خب این تفاوت هاست که اونارو در کنار هم شکل میده دیگه!!

حالا از نظر شما این تفاوت بده؟!

فریناز چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 17:52

آقا اصن دله منم اول شدن میخواد خب!

من اولم تازشم

خب نیستی اصا

دل سنگ صبورم واست تنگ شده بود خب


شوما تاج سری اصا...

حالا بخند...باشه؟

فریناز چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 18:01

منم اینطوری عکس دیدنو خیلی دوس دارم

یادمه قشنگ اولین بار حتی کی بود که این عکسای دیجیتالیو دیدیم...
چقد دوس نداشتم! هرچند جزئیاتو واقعی تر نشون می داد


هنوزم ولم کنی همون دوربین یاشیکاهه رو میارم باهاش عکس می گیرم:دی


چقد خوبه
یه خوب ِ تلخ...

ورق زدن آلبوما

منم خیلی دوس دارم اونطوریو


یه وقتایی از تکنولوژی بدم میاد هرچند اگه نبود شاید خیلی چیزای دیگه م که الان داریم نبودن...


راستش وقتایی که خیلی دلم بی دلیل تنگ می شه یا یه حال خاص کلا! ناخودآگاه میرم سراغ آلبومامون...

اینقد می بینم که خودم می بندمو میام تو اتاقم
می دونم آدم پرتر می شه ولی خب یه وقتایی لازمه که ببینی از کجا به کجا رسیدی...

شاید اگه یه بار رفتم سراغ آلبومامون نوشتم از حسم...

از اینکه چقد پشت چشمای تو عکسا می گردم ببینم می دونستن که یه زمانی من به الانم می رسم؟
یا حتی می دونن فردا به کجا می رسم؟

خیلی چیزا فرق می کنه به مرور زمان...

حتی خلق و خو
حتی قیافه هامون
حتی شاد شدن و غمگین شدن هایی که نباید بذاریم اثر بذارن رومون...

یا خیلی چیزای دیگه ای که میشه خودش یه پست...



پاییز...
این بادا
این برگا
این راه رفتن های....


یه نفس عمییییییییییییییییق

منم خوب یادمه وقتی که این دوربینای جدید اومدن...منم دوسشون نداشتم...با این که به قول تو جزئیات رو خیلی بهتر نشون میدادن...

یعنی این دوربین یاشیکاها هم پر از حس ِ نوستالژیه!!
واسه مام یاشیکا بود...هنوزم داریمش...
فک نمی کنم فیلماش پیدا بشن دیگه وگرنه بعید نبود ازم برم واسه یا بار هم شده باهاشون عکس بگیرم...


تکنولوژی...خودت نظرمو در موردش می دونی واسه همین دیگه نمیگم...

منم دقیقا دیروز به همین حال رسیده بودم که رفتم سراغ آلبوم ها...

با این که به قول تو پر تر شدم...

آره...خیلی چیزا عوض شده و کاش که این عوض شدن ها خوب باشن...


اصنم حرف آخرتو نخوردیا!!!

دلم لک زده واسه راه رفتن...

میگم میای بریم راه بریم یکم؟
فقط من پا ندارم ننه!!!یخده سرعتم کنده با این عصاها!!!

پایه ای بزن قدش

فریناز چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 18:04

یه طومار شد خودشا


همبازیای بچگی من که بچه همسایه هامون بودن:دی

از فامیل که دور بودیمُ داداشامم نخوچی کیشمیش بودن

منم که خب طومار دوس دارم

بچه ی بزرگ بودنه دیگه

مام تا چهارم ابتداییم بود که با عموم اینا همسایه بودیم بعدش خونه هامون عوض شد و هر کدوم رفتیم یه جا...
و بعدش دیگه هم بازی نداشتم...


فریناز چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 19:55

هییییییییییش کیم نیس نظرا ما رو جواب بده اصنشما

چییییرا آخه؟؟؟

پس من کی ام؟

چرا شایعه سازی می کنی خانوووووم؟

منه به این جواب بده ای!!!



نیگا بوست کردم...حالا بخند

محمدرضا چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 20:43

سلام
چه قدر هم که تفریحات سالمی داشتید شما!!
خدا رحم کرده آجر به چشم و چارت نخورده وگرنه کی از بالای پشت بوم بر کاشی کاری مسجد جامع نظارت داشته باشه!
اگر بچگیت اون بوده خدا رحم کنه به الان...
تن صداتو دوست داشتی اشکال نداره ولی یه سوال هم از بقیه می پرسیدی آیا از صدای گوشخراش شما مشکل عصبی پیدا نمی کردن آیا؟
چه قدر هم که خودشیفته
بنده خدا معلم ریاضی حق داشته بهت بابت شاخ گیر نده.می ترسیده ازت.عطف به تفریحات سالم دوران کودکی ،حتما دبیرستان هم تفریحات سالم تری یاد گرفته بودی که معلمه بنده خدا گفته اگر کسی دیگه جای تو بود عکسو پاره می کردم
خطرناک بوی کلا
چهارده نفر توی یه کوپه؟!!!
ما که تاحالا بیشتر از 10نفربیشتر جانشدیم.البته از شما بعید نیست .احتمالا همه فسقلی واینا
.................................
ازشوخی که بگذریم این خم بودن رو قبول ندارم.
به هیچ عنوان قبول نمی کنم که تو و امثال تو حتی با داشتن هزاران مشکل خیلی راحت بگن زندگی منو خم کرده!
بیشتر درموردش توضیح نمی دم.خودت باید متوجه منظورم شده باشی.
راستی اون موقع ها که بچه بودی به زندگی چقدر امید داشتی؟
چرا ما وقتی بزرگتر می شیم به جای اینکه امیدمون و توکلمون بیشتر بشه کمتر میشه...
بچه بودیم خیلی راحت از خدا خواسته هامونو میخواستیم.و مطمئن بودیم فقط اون میتونه کمکمون کنه.
الان چی؟
الانم فقط امیدمون به خودش هست یا نه؟

سلام...

تفریح به این سالمی!!!!

اوووم...راستش نپرسیدم...شایدم راس میگی!!
برای خودم جذاب بود شنیدن صدام...
دقیقا عین صدای الانم بود فقط نازک تر...خیلی هم نازک تر...

نه والا...من اصا خطرناک نبودم
اتفاقا دبیرستان یه کارایی می کردیم که اصا یه وضی...

شاید به مرور نوشتم

اوووو...ما حتی تا 18 نفر هم جا شدیم سال ِ بعدش

......................................

خم بودن داریم تا خم بودن...
بستگی داره تعریفت از خم شدن چی باشه!!!

از حرفات میشه برداشت کرد که تعریفامون از خم شدن تو زندگی متفاوت باشه...ممنون میشم تعریفت رو از این خم شدن بگی...

منظورتو که فهمیدم ولی اینم هست که هیچ کس از زندگی یه نفر خبر نداره...اونقدر حرف بین این نوشته ها من ریختم که خب تمومش زندگیه منن!!!تموم سختی هام!!!

ببین اتفاقا من الان تنها و تنها امیدم به خداست...فقط خدا...اتفاقا هر چی می گذره فقط بیشتر رو میارم به خدا و این امید فقط جهت پیدا میکنه به سمت خدا...همون خم شدنی که اون بالا هم گفتم...برای همین میگم فک کنم تعریفامون فرق داشته باشه...

در حال حاضر تنها امیدوم فقط و فقط به خداست...
این حرفمم شعار نیست...خوده خدا شاهده بر حرفم...

+میگم تاحالا ندیده بودم انقدر جدی حرف بزنیا!!!!

محمدرضا چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 20:45

برای خودت و داداشای گلت آرزوی سلامتی و شادی همیشگی دارم.
ببین من چه بچه خوبی می بوده باشم
یادبگیر
به این فری کله پز هم یاد بده

ممنون...

اووووم...از کجا معلوم بچه ی خوبی می بوده باشی؟
شاهدت کو!!!!!

فری کله پز...
چقدم که این اسم به قیافه و اخلاقش میاد...

من سکوت می کنم خودش جوابت رو بده

فریناز چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 20:55

اگه بم لواشک بدی باشه می خندم

از همون خوشمزه ها


نوستالژی گفت من باز اینطوری شدم!

من که پایه م:دی

میزنیییییییییییییییم قدش


بعدشم به این سبزآسمونیه بگو چیچیو بم یاد بدی اونوخ؟

تو که می دونی من پایه ی لواشک و اینام اصا یه وضی...

لواشک که چیزی نیست...اصا انقده بهت لواشک میدم که نگووو...از همون خوشمزه ها


اتفاقا حدس می زدم باز بری تو افق و اینا!!!

آخرش یه کاری میکنم باهات که خودت از این حس ِ نوستالژی بنویسی تو نوشته هات!!!
حالا ببیییییییییین


پس بدو بریم پیاه رووووووووووووووووی...
فقط سرعت من کنده ها!!!

ممکنه اعصابت خورد شه وسط راه ول کنی بری

والا منم نفهمیدم دقیق که چی چی رو یاد بدم بهت!!

چی بهش یاد بدم آقای سبز آسمونی؟

محمدرضا چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 21:29

منم گفتم سالمه دیگه.
قایم باشک و لی لی و گرگم به هوا و ...غیرسالم می باشن که ما بازی می کردیم...
خطرناک نبودی با آجر با هم دیگه حرف می زدید دیگه
18 نفر؟شاید قطار اتوبوسی بوده
درمورد خم بودنی که من گفتم تو تعریف خودتو بردار و روش فکر کن.بعد ببین واقعا خم شدی؟
می دونی کی دقیقا کی خم میشه یه آدم...؟
هر برداشتی از خم بودن داشته باشی اصلش رو زیر سول نمی بره.می بره؟!
درضمن سوال من درمورد خدا کلی بود.
از جانب تو و امید و توکلت به خدا مطمئنم.
فقط موندم چرا شفا نگرفتی تاحالا

اتفاقا اون تفریحا ناسالمن!!!

یادش بخیر چقد با همین بچه هایی که گفتم هفت سنگ بازی می کردیم

یا سه به سه فوتبال بازی می کردیم که اون دو تا دختر عموم عین ماست وامیسادن گل بخوریم...منم که حرص می خوردم

ولی با همین وضع چن باری روشون رو کم کردم و بردمشون!!!!

اون وقتا بچه بودیم فوتبالیست ها میداد!!!منم عین ِ خلا سعی می کردم کارایی که سوباسا انجام میده رو انجام بدم!!!


نه...اتفاقا از این قطار درجه دو های قدیمی بود که صندلی ها شو میشه بکشی جلو...ازونا بود...


ببین منظور من از خم شدن اینه که بستگی داره هدفت تو زندگی چی باشه...برای یکی مثه من که هدفش تو زندگی خداست...باید تو این راه انقدر خم بشه و تابیده بشه و آبدیده و سر به زیر که برسه به هدفش...

به نظر من این خم شدن ها برای هر کدوم از ما لازمه...خیلی هم لازم...و خب این خم شدن ها برای یکی کمه و برای یکی زیاد...

و این چیزی از اصل حرفم کم نمیکنه که خم شدن ها برای زندگی هر کسی لازمن!!!

اگر بخوای می تونم جوری بهت این موضوع رو ثابت کنم که خودت هم از این به بعد همین حرف رو بزنی!!!!


ممنون...
منم موندم والا

البته دیشب نزدیک بود از اون طرف شفا بگیرم
دیشب تا دمه مرگ رفتم!!!

چون یه لحظه هاییش واقعا هیچ دردی رو حس نمی کردم

محمدرضا چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 21:34

من همه حرفام جدی بوده .
اصلا شوخی بلد نیستم.
به این رگبار آرامشم بگو لواشک میخوری به ملتم بده.دهنشون آب میفته

اووووم

ولی من فکر می کردم اکثرش شوخی بوده

نچ..نمیگم بهشون!!!!

لواشکای خودشه بچم!!!به هر کی دوس داره میده

نگین پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 00:39

آره واقعا دل میخواد..
من این چن روزه هم پاشو دارم هم دلشو ولی تنهایی که نمیچسبه که!

آره...خیلی هم دل میخواد نگین!!!!

والا من پاشو ندارم...اگر به قول تو این تنهاییه نبود دلشم پیدا می کردم حتما!!!!

ایشالله از این به بعد دیگه تنهایی نری که خوووووووووووب بچسبه بهت بانو

فریناز پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 09:37

به قیافه و اخلاق این سبزآسمونیه میاد اصن

فک کن!

کله پاچه

اصن اینطوری شدما الان



خواب لواشکم نمیبینی سبزآسمونی
هاها

نه!!!!

با خنده گفتم چقدم که بهش میاد!!!

این یعنی اصا نمیاد بهت دیگه

برای همینم با این لحط نوشتم دیگه...

چون نه یه ذره به قیافت میاد نه اخلاقت

والا از مدل حرف زدنشون که میخوره به ایشون حالا اخلاق و قیافشون رو نمیدونم بهش میاد یا نه ولی کلا به مدل ِ حرف زدن این آقای سبز آسمونی میاد

الان خوده من...واسه پام هر کس میرسه میگه پاچه ی گوسفند بخور واسه پات خیلی خوبه زود خوب میشه و اینا!!!

بابام حتی رفت خرید ولی من اصا حتی نمی تونستم نگاش کنم

قشنگ حالم بد میشد


اتفاقا بهش گفتم که به هر کی بخوای میدی!!!

محمدرضا پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 09:49 http://mamreza.blogsky.com

من که نگفتم به قیافه ات میاد کله پزی واینا!
فادمه گفت.
راستی سلام فادمه.
بهترشدید ان شاالله؟
کسالتت درد می کرده احیانا؟
ان شا الله که تااخر عمرت توسایه باشی.
فکر کردم شاید فرینازکمپوت اورده باشه بیام دورهم بخوریم

من با لحن شوخی گفتم بهش

سلام آقای سبز ِ آسمونی

کار از کسالت درد گذشته بود...

اصا نفهمیدم آخرین نظر رو تو وب فریناز چطوری گذاشتم...بعدش انقدر بد بود که نگو!!!

تا صب....

اصا بیخیال...
حرفای تلخ نمیزنیم

بزا بمونه گوشه ی دل ِ خودمون

اتفاقا برام آوردا ولی دوتایی با هم یواشکی خوردیم

حالا میگم این سری شما کمپوت بیار باهم می خوریم دوره هم

موافقی؟

محمدرضا پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 09:51

اصلا من خودم لواشک دارم.
لواشک با آلو بخارای خوانسار اینقدر هم خوشمزه است...
تازه تمرهندی تیار هم دارم.از مشهد خریدم برا خودم

پ شمام لواشک خوری!!!!

لواشک با آلو بخارا

اصا دلم آب شداااااااا!!!

تمر هندی دوس دارما ولی هر تمری رو نمی خورم چون معلوم نیس چی میزنن توش!!!

کلا هر لواشکی رو هم نمیخورم...چون بر می دارن واسه این که ترش بشه توش جوهر لیمو می زنن!!!!

اون وقت من بخورم نابود میشه معدم قشنگ...ولی ترشیِ ِ لواشکی که واسه خوده اون میوه باشه اذیتم نمیکنه...

مثلا یه عالمه آلوچه خشک داریم که یه دوست خیلی عزیز بهمون داد که اونا رو که می خورم اذیت نمیشم...

شمام از من میشنوی فکر معده و اینا باش هر تمر هندی رو نخور!!

یه سریاشون هستن اونا خیلی خوب و خوشمزه ان!!!

خب من دلم آب افتاد انقدر حرف این چیزا شد..

نازنین جمعه 19 مهر 1392 ساعت 00:06

منم عاشق آلبومای قدیمی ام
یه سری آلبوم هم داریم که مربوط به حدودا پنجاه سال پیشِ و عکسای قدیمی خانواده پدربزرگمِ
از دیدنشون سیر نمیشم هیچ وقت

فاطمه با اینکه ندیدمت ولی توی خاطره هایی که از بچگیت تعریف کردی یه دختر مو مشکی با صورت تپل و لباس آبی تصور کردم که دلم میخواست محکم بگیرم توی بغلم
اصن کاش عکس بچیگتو میذاشتی ببینیم

راستی پات چطوره! درد داری هنوز؟!
کلی به یادتم! همه این روزا رو خودمم تجربه کردم و دقیقا درکت میکنم
گوشیمم که تبدیل شده به یه وسیله دکوری! چند بار میخواستم بهت اس بدم نشده

چه قشنگ...
مام آلبوم قدیمی داریم ولی نه اینقدر قدیمی...
قدیمی ترین هاش مربوط میشه به پدر و مادر بزرگ پدریم که هر دوشون فوت کردن...
منم دوست دارم خیلی این جور عکس دیدن ها رو...

ای جان...
چه تصویر باحالی از من داریا نازنین...
یه دختر مو مشکی بودم دقیقا...مثه الانم...صورتمم فک کنم ثپله
اینجا که نمیشد بزارم...اگه موافقی بین بچه ها مطرح کن به عنوان یه بازی تو یکی از وبایی که جمع ِ خودمون هستیم فقط...
هر کسی عکس بچگیاشو بزاره...فک کنم ایده ی جالبی بشه نازنین...

پام هم درد که میکنه ولی این روزها علاوه بر پام مریض هم شدم که دیگه درد پام یادم میره

ممنون نازنین!!لطف داری بهم...
اتفاقا گفتی گوشی...ازون جایی که حدودا سه هفته پیش اینا بود گوشیمو یه دور ریست کردم ...بعد اصا حواسم نبود که یه سری شماره هام رو تو جی میلم ثبت نکردم...شماره تو هم بین اونا بود...

نتیجه گیری:
بنده الان شماره ی شما رو ندارم
با کمال شرمندگی

نازنین جمعه 19 مهر 1392 ساعت 14:13

کاملا با این بازی عکسهای کودکی موافقم
هرکی آماده س بذاره توی وبش اعلام کنه
اصلا اگه خواستین خودم بازیشُ میذارم : )

منم که کلا موافقم

به نظر من که بزار...
حالا نظر بقیه ی بچه ها رونمی دونم البته

ایشالله که استقبال بشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.