.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

غریبگی ِ اشک ها

هوالغریب...



وقتی اشک با چشمانت غریبگی کند در عین آرامشی که سر تاسره وجودت را گرفته است تو می شوی یک بغض...یک بغض که می خواهد تو را خفه کند و تمام آرامشی که به جانت ریخته شده است را به باد بدهد...این بغض لعنتی می تواند همه ی این آرامش را از تو بگیرد...آخ که این بغض لعنتی چه قدرت هایی که ندارد....


تو را اذیت می کنند که این آرامش را از تو بگیرند ...نشانه های اذیت ها و کبودی هایشان هست...ولی تو که بار اولت نیست... پس ترسی نداری از این اذیت ها...ایستاده ای در مقابل تمام این اذیت ها...چون دلت تنها و تنها قرص ِ خداست...


اما هر جور هست باید این بغض لعنتی بشکند...باید بشکند تا این آرامش نشکند...و تو حیران می شوی...حیران که باید این بغض را بشکنی...


این بغض دارد تو را از پا می اندازد...نمونه اش تیر کشیدن های مدام قلبم که با تمام وجود درد می گیرد و من تنها دستم را می توانم پناه این دردها کنم تا شاید آرام بگیرد...



              اما تو نباید این گونه باشی...



                                                            تو فاطمه ای اویی...



تو باید به خاطر او هم که شده این بغض لعنتی را بشکنی...باید بشکند تا این آرامش بماند در جانت...نباید بگذاری که آن ها آرامشت را بگیرند...تو نباید بگذاری که این آرامش برود...باید بخاطر همان که بند بند وجودت است مقاوم باشی...باید ثابت کنی که از آن ها خیلی قوی تری...باید ثابت کنی که حتی اگر دشمن قسم خورده ات هم باشند ولی تو به عشق خدایت و عشق او در مقابل تمام این ها ایستاده ای...



وقتی از کلاس رسیدم ناگهان چشمم افتاد به عکس بالای تختم...دلم لرزید...آخرش رسیدم به مهربان اربابم...


         رسیدم به دل هامان...


آخ که این عکس که مرا تا کجاها که نبرده است...



انگار این بغض تصمیم گرفته بود که بشکند...آخر کدام بغض است که نشکند وقتی پای مهربان ارباب وسط باشد؟!


همیشه این جور وقت ها پناه تمام این بغض ها خوده ارباب بوده است...


و امروز غروب هم من بودم و همان عکس...


این که چه گذشت بماند برای من و او و ارباب...


تنها می دانم که شکست...می دانم که این بغض لعنتی شکست و من باریدم...روی شانه هایش باریدم....آن قدر باریدم که دلم قرار گرفت...چشمانم خوب شد...قلبم آرام شد...و چقدر خوب که بعضی آغوش ها هستند که تنها و تنها برای تواند...



فاطمه ات آرام گرفت...


سبک شد...


مهربان ارباب باز هم مهربانی کرد و نجاتش داد...





+ تو باشی حس ِ خوبی هست
تو هستی قلبم آروومه

دارم اسمت رو می خونم
داره تر می شه آوازم

تو بارونی تو بارونی

تو امیدی گل ِ نازم...


نظرات 15 + ارسال نظر
یاسمین یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 20:44 http://donyayeyasamin.blogsky.com

سلام وب خیلیییییییییییی قشنگی دارید
خوشحال میشم به وبلاگ منم سربزنید

سلام

فریناز یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 22:48

ای جااااااااااااااان

اصن حال کن تا رسیدم از کلاس فقط اومدم ناخودآگاه وبتا!!!

خدا رو شکر که بالاخره این بغض شکست... وگرنه داشتم می دیدم که یا تو می شکستی یا اوی تو یا هردو...

خدا رو شکر... شکر... شکر...

که خدا هست
که مهربون ارباب هست و مهربونیاشو باید تشنه بشی تا بفهمی... باید عطش به جونت بیفته تا سیرابت کنن...

امروز عجیب رفته بودم توی همون شیش گوشه...
می دونی کِی؟
نزدیکای شیش بود تو اتوبان... که یه لحظه رفت فرمون ول بشه به خودم اومدم اصن...

چقد باورم نمی شه هنوزم...
چقد دلم می خواد بنویسم از اون لحظه ها
همونایی که همشو باریدم...

خدا رو شکر که الان آرومی فدات شم

اصا عاشق این یهو اومدنا و این فهمیدنام

میدونی که

خداروشکر ...چون واقعا داشتم دق می کردم...خدا منو بکشه که اگه یه روز بخوام باعث شکشتن اوی زندگیم بشم...
خودم هزار بار میشکنم نمیزارم اون بشکنه...تو که خوبه خوب منو می شناسی...

شیش گوشه ی ارباب....

چی بگم که جز خودت هیچ کس از دل من در مورد اون شیش گوشه خبر نداره...فقط خودتی که همه چی رو می دونی خانووووووم...

اون لحظه ها...
باریدن های تو...
تا زنده ام یادم نمیره ...تا زنده ام...

الهی قربونت برم من

فریناز یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 22:51

چقدرم طولانی شدیما:دی

ینی برو حالشو ببر افتادیم رو دور حرف و اینا

چقد این عکس قشنگه

قشنگ ترین یاحسین که دیدم


و چقدر این آهنگ قشنگه

اصن آلبوم جدید مازی جونو گوش نکرده بودم فقط از آوازک اون کدو گوش دادم گذاشتم وبم
چقد این بارونه خوشگله ها

اصن دلم از این آهنگا خواست تازشم:دی

همین امشب دی ال می کنیم اصنشم

مام که طولانی دوس داریم

یادش بخیر اون وقتا لیلیا طومار میزاش کیف میکردیم...

من که می دونی دوست دارم...نظرای فریناز هر چی طولانی تر باشه من بیشتر دوس دارم

اوهوم...این عکس برای منم قشنگ ترین یا حسینی بود که دیده بودم...

بعله...یادم نبود بهت بدمش آلبومشو...

اوهوم...خیلی آهنگه قشنگیه...مبارک صاحبش باشه

تازشم ما دی ال کردیم

بهتنم ندادمش تازه
دلت بسوزه

فریناز یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 22:52

تازشم چقد خوبه آدم کساییو داشته باشه که قلبشو آروم کنن
که امید باشن
که بارون باشن
که گل نازت باشن

این محشره ها
محشر

خدا رو شکر

راستییییییییییییییییییییییی
فردا یه خبر خووووووووووووب برات دارم

می دونی
مگه نه؟

اووهوم...

محشره...خوب چی چی توام

و خداروشکر بابت یه چیزی که فقط و فقط خودت می دونی چیه

اوهوم ...خوب می دونم اون خبره خوبو...چند روزه می شمارم تا بیاد

اصا این بوس مخصوص واسه رگبارت

نیگا بوسش کردم
کادو هم دادم بهش...

کادو ماله رگبارته ها

cdg یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 23:05 http://www.yekgffodpsg.com

8395394594935643645546356536
------------*********-*-*-*-*-**-**





سلام
به منم سر بزن
خداحافظ







-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*--
6495456465978579362905805645

سلام

خدافظ

نازی دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 00:32

یه وقتایی هم تو زندگیم بوده که
بغض بوده...
اشک بوده...
تپش قلب بوده...
اما یه غروری هم بوده که نذاشته این بغضه بشکنه...
این غروره خیلی بده....

یه وقتایی هم تو زندگیم بوده که
بغض بوده...
اشک بوده...
تپش قلب بوده...
حتی اون غرور خاص هم بوده....
ولی یه شونه ی امن هم بوده...
یه آغوش گرم هم بوده...
یه نوازش آروم هم بوده...

اینا نه تنها بغضو بلکه غرورو هم میشکنن تا چشما راحت ببارن


سلام به تو بانوی عاشق

این غرور رو در مورد کسی که دوسش دارم هیچ وقت نداشتم...ولی در کل در رابطه با بقیه غرور خاصی دارم...
جوری که هیچ کس فکرشم نمی تونه بکنه که گاهی اینفد می تونم بدون غرور باشم...

واسه همینم این غرور رو در مورد کسی که دوسش دارم هیچ وقت تجربه نکردم...

یه شونه ی امن...
یه آعوش گرم..
یه نوازش آروم...

ایشالله هر کس که اینارو داره خدا براش نگه داره مهرناز و هر کس هم که نداره ایشالله خدا بهترین رو بهش بده...


سلاااااااام به روی ماه همزاد خاننووووووم عزیزم

ممنون که اینقد خوب همه چیز رو می خونی

نازی دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 00:38

فاطمه یه چیز جالب
رمز نظر قبلیه پنج تا هفت بود
یعنی این
77777
خیلی باحال بودشا
گفتم بگم ثبت شه همینجا

میگما آجی فرینازمون اینجا هست ولی تو وبش نیستشا...
انقدم قشنگ نوشته پست آخریشو آدم میخونه این شکلی میشه
تا آجیمون هست من باید برم از نویسنگی استفا بدم

چه باحال...


خدا قسمت ماهم کنه ازین اتفاقات...
والا به ما که دور ترین اعداد ممکن میوفته هر بار...


اوهوم...پست قبلیش خیلی محشر بود...الانم که تولده رگبارشه و اینا...
حیف که رقص بلد نیستم وگرنه یه قری می دادیم به افتخارشون...

حالا شاید اختصاصی یه قری دادیم براشون
آره...دست هر چی نویسندست بسته از پشت این فسقلی

کاش منم بلد بودم انقده خوب بنویسم

دل نوشته( سمانه) دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 08:49 http://fun-thing.blogsky.com

سلام مهربونم

اومدم فقط برا اعلام حضور

نوشتتون رو در اولین وقت می خونم

شاد باشی و صبح قشنگتون به خیر

سلام سمانه خانوم گل

ممنونم بانو...

حضورت هم کلی ارزش داره...هر وقت بیای خوشحال میشم بانو

الان که جواب میدم شبه ...پس می گم شب و روزت قشنگ بانو

مژگان دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 11:03 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

شکر که مهربان ارباب مهربانی کرد و
فاطمه اش آرام گرفت
بارید و بارید تا سبک شد!
چه خوب که آغوشی هست که بدانی فقط برای تو گشوده می شود ، می شود پناه بی پناهی ها.
خوشبحال او که بر شانه هایش باران بارید. رگباری از جنس دلتنگی های فاطمه ...
چه خوب که فصل خشکسالی چشمانت با نام مهربان ارباب تمام شد و به باران رسیدی.

اینجور شکستنا رو دوست دارم، وقتایی که دوست داری بارون بند نیاد و تو آروم آروم میشی...

"همه میدونن این حسو که من بارونو دوست دارم"

مثل اسمت که بارونه
مثل چشمات که معصومه
تو باشی حس خوبی هست
تو هستی قلبم آرومه
:*

سبکی بعده تموم اون سه ساعت اشک ریختن محشر بود...درسته تا همین امروز صبح چشام باد کرده بودن وحشتناک و شده بودن دوتا بادکنک و هنوزم میسوزن ولی ارزش داشت...

ولی باید بگم خوشبحال من که اون آغوش رو دارم...


منم این جور شکستن ها رو دوست دارم...و همیشه از غرور تو یه رابطه بدم میومده و خوشحالم که این غرور نیست ومیشه راحت بارید رو شونه های کسی که همه چیزته ...اونقدر که بعدش بگی آخیش...راحت شدم

بعدش همین شکلی بخندی....

تازشم مدیونی فک کنی خلما...


چه قدر خوب که همه خوششون اومده ازین آهنگ....

دسته مازی جون درد نکنه...
این آهنگ آلبومش و آهنگ مترسکش رو دوست دارم...

مترسکش رو می شنوم فقط یاده خودم میوفتم...
قبل ازین آهنگ هم آهنگه وبم بود

یک سبد سیب دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 12:29 http://yeksabadsib.blog.ir

مهربان ارباب باز هم مهربانی کرد و نجاتت داد...


فاطمه ی ارباب ...





سلام بانو....

شکر....

مهربان اربابم...

و هر بار که میگی فاطمه ارباب دلم عجیب می لرزه ها

حتی همین حالا...

اتفاقا دیشب که زل زده بودم به عکس بالای تختم و اشکام میومدن یه لحطه یاده این حرف تو افتادم و عجیب شکستما...


سلام بانو....

تو چرا اینقد کم پیدا شدی؟

خب دلمون واسه اون نظر طوماری هات تنگ شده...

فریناز دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 18:50

میخوای یکیو برات استخدام کنیم بیای ج نظراتو بدی؟

می گم حقوق + مزایا باشه من هستما

من قبلا با یکی قرارداد بستم...پیش پرداخت هم دادم حتی

یخده دیر گفتی وگرنه یه کاری میکردم...

تازه حتی قرادادمون رو هم امضا کرده...و منم حقوق و مزایا رو دادم بهش...

فک کنم بیشتر از دو هزار تا شد حتی

بیشتر از دو هزااااااااااااااار تا

تازه قرار شده بیشتر بشه هر بار....قرارداد ما شبیه هیچ قراردادی نیست...

دیر گفتی دیگه...

فریناز دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 18:51

آجی خانوم
تو وبم فقط شکلک گذاشتی اومدی اینجا حرف می زنی باهام؟

خب بیا همونجا اصنشم بگو

الان هیش کی به من نبود یعنی؟

اصا بزار بیاد مهزنار...تو چشا من نیگا می کنه بازدید کننده از وب من جمع می کنه واسه وب خودش...خجالتم نمیکشه...

اصا مهرناز نرو اونجا...فقط بیا همین جا

مریم سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 13:22 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

من بغض میکنم تو دلبری
من توی گلستان* عشقت پرسه میزنم و تو باغبان گلستانی
من دست میبرم و اشک ها میزدایم از گونه هایم و تو آب میدهی گلهای گلستان حیات را
من سراپا شوق میشوم به دیدنت و تو ارباب دل میکشانی مرا به سویت
من همه آرزو میشوم برای آوارگی بین الحرمینت و تو همه مراقبت میکنی از دلم
کاش میشد تا وقف تو باشم یا حسین
کاش میشد تا خادم خانه تو میشدم یا حسین
من دلم کربلای تو میخواهد یا حسین

سلام فاطمه جانم
عجب بازی کردی با دلهامون دختری
عجب آرامشی دادی به دلهامون عزیز
توی روز ولادت آقا
دستت درد نکنه

*گلستان اشاره به روضه های دلبرانۀ آقا امام حسین

چقدر زیبا...

من همه آرزو می شوم برای آوارگی در بین الحرمین....
آوارگی در بین الحرمین...
خداروشکر که این روزها سجاده ای سهم روزام شده که وقتی باهاش نماز می خونم انگار وسط تموم این آوارگی هام...

سلام مریم بانو...
خداروشکر که این متن بهت آرامش داده...واقعا خوشحالم...

ممنون که میای...

یک سبد سیب سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 22:25 http://yeksabadsib.blog.ir

سلااااااااااااااااااام بانو...

خوبی ؟؟

من اومدم..

سلاااااااااااااااام لیلیا

چه عجب که اومدی...
این روزا کلن هیچ کس دل و دماغ نداره انگار...

یک سبد سیب سه‌شنبه 26 شهریور 1392 ساعت 22:39 http://yeksabadsib.blog.ir

وقتی اشک با چشمانت غریبگی کند
در عین آرامشی که سر تاسره وجودت را گرفته است
تو می شوی یک بغض..
تنها بغض...

(بغض ها اینقدر قدرتمندن که گاهی نفست را بند می آورند... )

ایستاده ای در مقابل تمام این اذیت ها...چون دلت تنها و تنها قرص ِ خداست...

(چون سنگ صبورت خداست...)

هر جور هست باید این بغض لعنتی بشکند...
باید بشکند تا این آرامش نشکند...

این بغض دارد تو را از پا می اندازد...

نمونه اش تیر کشیدن های مدام قلبت که با تمام وجود درد می گیرد
و تو تنها دستت را می توانی پناه این دردها کنی تا شاید آرام بگیرد...

( اما نه ... تنها پناه قلبت این نیست...

پناه قلب تو ، مهربان ارباب هم هست... چون تو فاطمه شی....)


اما تو نباید این گونه باشی...
توفاطمه ای اویی...


باید بخاطر همان که بند بند وجودت است مقاوم باشی..

تو به عشق خدایت و عشق او در مقابل تمام این ها ایستاده ای و بایست.....

آخرش رسیدی به مهربان ارباب...

(از اول هم دلت بهانه ی ارباب داشت... )

آخر کدام بغض است که نشکند وقتی پای مهربان ارباب وسط باشد؟!

(خیلی زیبا گفتی فاطمه... )

این بغض لعنتی شکست و تو باریدی...

باریدنی که هدیه ی مهربان ارباب بود برای فاطمه اش...
برای سبک شدن فاطمه اش...

آخییییییییییییییییییییییش...

شکر...

خاک پاتم مهربان اربابم...

خداروشکر که سبک شدی بانو...

چقدر دلم تنگ شده بود برای این طومار نوشتن هات...

و بازم تو سکوت خوندن من که همیشه دقیقا دست میزاری رو قسمت هایی از متن که برام مهم ترین بودن...

ممنون واسه خوندن های خوبت...



خاک پاشم...
خاک پای ارباب

ایشالله که توام خیلی زود اوضاع برات بهتر بشه لیلیا...
خیلی زود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.