.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

آسمان ِ هم نفس شدن ها

هوالغریب...




سفر کرده که باشی برایت زمان و مکان بی معناترین عنصر دنیا می شود...تنها و تنها به هدفت می اندیشی...تنها هدف...بی توجه به تمام مسائل دیگر...وارسته تر از همیشه قدم میزنی...قدم میزنی و خودت را بین تمام آن تابیدن ها گم می کنی...خودت را بین تمام هلال ماه ِ این شبها گم می کنی...خودت را گم می کنی و تنها شروع می کنی به گفتن ستاره های آسمان بالای سرت که این بار این آسمان درست مشترک شده است...شده است آسمان ِ هم نفس شدن ها...


                آسمان ِ هم نفس شدن ها...


خودت را گم می کنی تا تنها و تنها به هدف بیاندیشی....هدف که در کنارت باشد تنها دوست داری خودت را بتابی به دور هدفت و تو یک شب تا صبح ذره ذره تمام وجود ِ خودت را می تابانی به دور هدفت...آن هم این مدل تابیدن ها!!!!


و چقدر این تابیدن اولین و شیرین ترین تابیدن ِ عمرم بود...


خودت را می تابانی به دورش و در دلت چه آرامشی به پا میشود....آرامشی که درست چند روز بعد از آن عمل و زنده شدن دوباره ات پیدا کردی و حال باز رسیدی به همان آرامش..و این بار عجیب عمیق است و قد دارد این آرامش...این آرامش یعنی آرامشی به رنگ آبی آسمانی....همان رنگی که سراسر آنجا را گرفته بود وقتی تو خودت را ذره ذره به دور او می تابیدی!!!


و تنها بر زبانت جاری میشود که تو خوش بخت ترین فاطمه ی دنیایی...و به راستی که تو خوشبخت ترینی که دلت این گونه صاف و صادق با تو حرف می زند و باز به ایمان می رسی که هنوز اگر درست و به جا به حرف دل گوش کنی دل صادق ترین است با تو...و تو چقدر برکت ها به زندگی ات آمده که ناشی از  تمام همین صادق بودن دل است...و چقدر برکت ها داشته برایت بودن ِ محض ِ او...اصلا خوده برکت است وجودش...



وقتی در راه باشی تنها و تنها به تمام مسیر فکر می کنی...تنها جاده ها....آخ که جاده ها چه بر سر تو آورده اند...همان جاده هایی که تو با تک تک بیابان هایش رازها داری...رازهایی که حتی آقای ستاره پوشت هم درست در لحظه ی اذان شاهد تمامشان شد...همان گنبد فیروزه ای را میگویم که تو خیلی ناخودآگاه در لحظه ی اذان چشمان ِ بی قرارت که این روزها اشک با آن ها غریبه شده اند آن را می بینید و تو می لرزی...می لرزی که آن موقع که چشمانت به دنبالشان گشت پیدایش نکرد و حال که چشمانت با اشک غریبه شده است آن را می بیند و تو باز تنها نگاهی...نمی دانم تمام این فرو بردن بغض ها کجا یقه ام را خواهد گرفت و من را تنها گیر خواهد آورد و انتقام خواهد گرفت...


و یا آن اشک هایی که وقتی حرف مهربان ارباب شد رفت که بیاید ولی باز نیامد...

همیشه فکر می کنند که مقصد یعنی پایان جاده ها...ولی تو خوب می دانی که جاده ها بی نهایت ترینند و هیچ گاه انتها ندارند...تو خوب می دانی که هدفت در دل یکی از همین جاده های بی پایان است ... در کنار هدف توست که تمام این جاده های بی انتها تمام میشوند....وگرنه جاده ها از ازل تا ابد همیشه جاده اند و بی پایانی خاصیتشان است...



تو خوب راز ِ جاده ها را می دانی ....خوب می دانی که جاده ها پر بازی ترینند...



ولی چه باک!!!



تو دلت به خدایی گرم است که خودش تا اینجا همه چیز را خوب کرد.... بهترین کرد...حتی اگر همه چیز در آن روز بارانی به نظر تو محال ترین می آمد...


و باز خدا به تو ثابت کرد که همه چیز در دستان بی نهایت بخشنده ی اوست...


تو دلت گرم اوست...همانی که بند بند وجود توست...




دلت عجیب گرم است و قرص به عشقی که سر تا سرش را گرفته است...






+ عشقت تو خونمه قلبه تو قلب منه
هر جا تو هر نفس دل واسه تو میزنه...


 


+ کم رنگ شدن ِ این روزهام در خونه هاتون رو ببخشید...اندکی زمان لازم دارم برای هضم خیلی چیزها...

می نویسم ولی کم رنگ شدنم در خونه هاتون رو ببخشید...