.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

قدری زندگی...

هوالغریب...



سنگین که بشوی ...


دلت که مدام بگیرد...


اشک هایت که گاه و بیگاه بیاید...


هر روز و هر شب که خواب شش گوشه اش را ببینی...


وقتی نفهمی که اشک هایت بخاطر پیاز هایی بوده که تو خرد کرده ای یا ...


همه ی این ها به تو می گوید که دلت دارد بهانه ی جای دنجی را می گیرد ...و تو احتیاج داری که خلوت کنی ...


احتباج داری که تسبیحت را دستت بگیری و اشک بریزی...


احتباج داری که سبک شوی و سبک برگردی تا نفــــــــس بکشی و زندگی و تمام گردی عجیبش را ادامه دهی...


گردی و بازی های عجیبی که گاه تمام وجود تو را می لرزاند...می لرزی و می تابی و با هر چرخش تو متفاوت می شوی...

انگار هر لرزه ای که بر وجود تو می افتد تو را مقاوم می کند...و به تو عمقی به قدر همان لرزش می دهد...و تو را عمیق تر و وارسته تر می کند...



                      هر لرزه به قدر ریشتری که دارد تو را عمق می بخشد...



وقتی تمام این ها باشد و تو باشی و یک دل ِ پر از حسی که نامش عشــــق است آن وقت است که باید بروی...

باید بروی و خلوت کنی با خودت و خدای خودت...آن وقت است که ماندن جایز نیست...نباید نشست...باید تنها رفت...



باید رفت و اندکی خلوت کرد...



باید که گاهی دلت را در دستت بگیری و بــــــدوی به سوی آن گوشه ی دنج...



بدوی و قــــدری نفـــــس و قــــدری زنــــدگی بر سر و رویش بپاشی تا زنــــده بماند برای او...زنده بماند برای او...



و آن وقت است که تو می فهمی چقدر تمام وجودت بند شده است به او...آن وقت است که تو می فهمی که انگار یکی نشسته و با حوصله ی تمام، تمام وجودت را بافته است به وجود او...درست مثل بافتن یک بافتنی...


 کاری که تو باید با حوصله ی تمام انجامش دهی و رج به رجش را با حوصله ی تمام ببافی تا بشود همانی که می خواهی...


و حال می فهمم که دلم را در چه شب های طولانی و درازی خودم با همین دستان خالی ام به وجودش بند زده ام...

حال که دلم را در دستم گرفته ام تمام این ها را خوب می فهمم...


...



اگر بخواهم بگویم می شود ساعت ها نوشتن و سطرهایی پی در پی و مداوم...



تنها می گویم که دلم را با تمام سنگینی اش  و بغض هایش در دستم گرفته ام و بعد از سه سال دوری دارم می دوم به سوی کریمه ی اهل بیت و آقای ستاره پوش...



می خواهم به قـــدر یـــک نفـــس عمــــــیق زنــــــدگی بپاشم بر ســر و روی دلم...









+ دعاگویتان خواهم بود در توسل جمکران که اگر عمری بود فردا آنجا خواهم بود...




*عذر تقصیر بابت نبودنم...نتم قطع بود...


وقتی اومدم و دیدم که قالب وبم فیلتر شده تصمیم گرفتم که زودتر به استقبال ماه خدا برم با این قالب...


التماس دعا...



غروب های جمعه

هوالغریب...



غروب های جمعه چقدر دلگیرند...


دلگیر تر از همیشه....


تو هستی و نوای آل یاسین های جمعه...


چقدر عاشقانه این دعا به جانم مینشیند...



+آل یاسین های غروب جمعه همیشه می چسبد...


+دیشب با وجود محال بودن از خدا خواستم که آسمون بباره و خدا هم خدایی کرد و من در کمال ناباوری دیدم که آسمون هم دیشب بارید هم امروز عصر...اون هم با رعدو برق...


خدایا محال ِ دلمو می خوام...


فقط خودت شاهد اشکای امروز بودی محبوب ازلی من...


خدایی کن...


...





+ ستاره ها نهفتم در آسمان ابری


دلم گرفته ای دوست،هوای گریه با من...



برای آقای ستاره پوش-3


هوالغریب...



سلام آقای ستاره پوش دنیای ما...


سلام بر یگانه مردی که در این دنیا نفــــــس می کشد...




آقای خوبم....


این روزها به روز شماری افتادم...روز شماری برای خیلی چیزها....چیز هایی که تنها خودتان از آن ها خبر دارید...


این روزها تمام روزها را می شمارم تا سه شنبه بشود...سه شنبه ای که اگر دعوتم کنید می خواهم به جمکران بیایم...



              من بیایم و دلم...

                                               قبولم می کنی آقای خوبم؟




این روزها و ثانیه ها را می شمارم  که رمضان با تمام صلابت همیشگی اش از راه برسد...رمضان بیاید و باز هم من باشم و  دلم...


رمضان بیاید و من باشم تنها تر از همیشه و یک ماهی که قرار است بشود یک ماه امتحان صبر ِ من... بشود یک ماه ِ سرنوشت ساز برای فاطمه ای که از دار ِ دنیا تنها یک دل دارد که عاشق اوست... تنها یک دل دارد که آن را در دستش گرفته و زندگی می کند...



یک دل که بدجور سرگردان و حیرانش کرده...بدجور...شما که خودتان خوب همه چیز را می دانید آقای خوبم...



این روزها و ثانیه ها را می شمارم برای او...برای او...


برای او که یگانه دلیل ِ من شده است برای نفس هایم...نفس هایی که هنوز هم در این هوای گرم و غبار آلود گاهی عجیب می سوزد و مرا به زانو در می آورد...



این روزها و ثانیه ها را می شمارم که تمام شود....تمام شود این صبری که تنها دارد یک به یک موهایم را سفید می کند...   موهای بلند ِ دخترکی در 24سالگی اش...




این روزها و ثانیه ها را می شمارم تا برسد...


برسد روز مبادای دلم...


برسد آن روز که دلم آرام یگیرد ...آرام بگیرد در سر ِ جای خودش...


آرام بگیرد و مطمئن شود که دیگر قرار نیست رها شود و بین زمین و هوا بماند و بشکند...



بشکند...


                    بشکند...


                                          بشکند...



آخ که اسم شکستن که می آید بند بند وجودم می لرزد...



این روزها و ثانیه ها را می شمارم تا ببایی...


این روزها و ثانیه ها را می شمارم تا تمام شود این همه انتظار...


این روزها و ثانیه ها فقط دعا می کنم...


صبح تا شب کارم شده است دعا کردن...


صبح تا شب ِ تمام این روزها و شب ها کارم یا شده است دعا کردن یا گوش دادن قرآن با صدای بی نظیر و پر از آرامش مشاری...


صدایی که غرقش می شوم وقتی قرآن می خواند...


کارم شده گوش دادن به قلب قرآن آن هم وقتی که قرآن کوچکم روی قلبم باشد و صدای مشاری در گوشم و چشمانم بسته...


نمی دانم تمام این مدت در کدام دنیا سیر می کنم... تنها می دانم گه از زمین و زمینیان جدا میشوم ...



                                                   حسی سبز به نام رهــــــــــــــــــــــــــــــــایی...




ساعت هایم این گونه میگذرد تا همه چیز تمام شود...



این روزها و ثانیه ها این گونه می گذرند...خودتان که شاهد هستید آقای خوبم...



این روزها و ثانیه ها کارم شده است دعا کردن ...دعا کردنی که دلم را عجیب روشن می کند...



دلم را آبدیده می کند...


بزرگش می کند...


عمق اش می دهد...


صیقل خورده اش می کند...


حتی با وجود تمام شکستگی ها و بغض های دلم...




دعا می کنم آقای خوبم...



دعا می کنم چون دلم این روزها روشن تر از تمام این 24 سال شده است...


دعا می کنم و دلم را به دریا زده ام آقای خوبم آن هم به عشق باران....


بارانی که هر کسی نمی داند برای من چه معنایی می دهد...




آنقدر دعا می کنم تمام این روزها و ثانیه ها تا بیایید...



آنقدر دعا می کنم تا اجابت شود....




آنقدر دعا می کنم که تمام این روزها و ثانیه ها برایم تمام شود...تمام شود این صبر...تمام شود این امتحان...

...



مولای خوبم....می شود دعوتم کنی تا این سه شنبه بیایم؟! من و دلم...


...

..


...








اللهم عجل لولیک الفرج

پناه همیشگی من...

هوالغریب...



امروز از آن روزهای عجیب و پر از راز بود...از آن ها که باید می نوشتمش تا که همیشه یادم بماند...

امروز از آن روزهایی بود که فقط راه رفتم...راه رفتم و راه رفتم...


درست سه ساعت تمام فقط راه رفتم...تمام خیابان های شهر را گشتم...بین آدم ها بودم...بین آن ها نفس کشیدم بی تو...


آن هم منی که این روزها در دنیا را به روی خودم بسته بودم...


بین آدم ها راه رفتم...نگاهشان کردم...به درختان...به گل ها...به آسمان...مغازه ها...و این همه تکاپوی آدم ها که نمی دانم دنبال چه می گردند...شلوغ ترین نقاط شهر رفتم...تمام مراکز خرید رفتم...جاهایی که هیچ گاه بعداز ظهرها نمیروم بخاطر شلوغی اش...اما امروز رفتم...دلم شلوغی می خواست...


راه رفتم و تا میشد فکر کردم...به همه چیر...آن قدر راه رفتم که پاهایم تاول زد و آخر این همه راه رفتن بین آدم ها پناه بردم به جایی که پناه همیشگی من است...درست سه کوچه با ما فاصله دارد...


جایی که پناه همیشگی من است...پنح شهید گمنامی که من با آن ها راز ها دارم...


نمی دانم چه شد ولی به خودم که آمدم دیدم آنجایم...


از آن همه شلوغی رسیدم به آنجا...رسیدم به آن پنج نفر...


هیچ کس نبود...همیشه خلوت است...فقط من بودم...


خلوت خوبی بود...


روی زمین کنار سنگ قبرهایشان نشستم...به خودم که آمدم تمام صورتم خیس بود...

نمی دانم چه شد ولی یاد قدیم ها افتادم...



یادم می آید حدود دو سال پیش در جایی کار می کردم و به واسطه این کار خیلی پیش می آمد که به دیدن خانواده شهدا بروم...


برای همین هم خیلی هایشان را می شناسم و از نزدیک از زندگی اشان خبر دارم...


یک بار رفته بودیم دیدن یک خانواده شهید...

سه پسر داشت که هر سه شهید شده بودند...اهل اینجا نبودند...آذری بودند...


هر دو باهم زندگی می کردند...در تمام عمرم راستش را بخواهید هیچ زن و مردی را ندیده بودم که در این سن اینقدر عاشقانه زندگی کنند...


پیرمرده بی نظیری بود...از جوانی هایش می گفت برای من...اهل شوخی بود...


اسم همسرش را می گفت و با خنده ی پر از شیطنتی می گفت الان نگاهش نکن که شاید پیر شده باشد ولی جوانی هایش آنقدر زیبا بود که هنوز هم عاشقش هستم....می گفت عجیب دلم را برد و بعد می خندید...میگفت با همین خنده هایی که می بینی الان دارد دل من را برد...و آن خانوم با این که سن و سالی از او گذشته بود صورت سفید اش از خجالت سرخ می شد و می گفت این حرف ها گفتن ندارد مرد :دی



زندگی اشان عجیب ساده بود...سادگی اش عجیب مرا جذب می کرد... در خانه ی کوچک اشان شاید هیچ چیز با ارزشی نبود...اما در چشمان من آن خانه باارزش ترین خانه ای بود که در تمام عمرم دیده ام...


آن خانه پر از عشق بود...پر از عشق...


راستش تصور من همیشه نسبت به مردها بد بوده و فکر می کنم بماند این تصور...اما این مرد خیلی راحت جلوی ما به همسرش می گفت که هنوز عاشقانه دوستش دارد...چیزی که خیلی از مردها فکر می کنند گفتن اش یعنی زیر پا گذاشتن مردانیگشان...


هر دوی آن ها کلی برای من حرف زدند...آخر من جوان ترین عضو آنجا بودم...از همه کم سن وسال تر...پیر مرد با خنده می گفت از همه ی شما گذشته است...دوست دارم فقط برای تو بگویم...تو اول راهی...


از پسر هایشان گفتند...هر دو به طور کامل و با جزئیات روز تولد سه پسرهایشان را یادشان بود...


از کل این دنیا سه پسر داشتند که هر سه را داده بودند برای خدا...


و حال به قول آن پیرمرد اگر باز هم پسر داشت میداد در راه خدا...


چون کسی مثل آن زن پشت سرش بود...


این را وقتی گفت چشمان مهربانش پر از اشک شد...


نگاهش عجیب پر از عشق بود به آن زن...


با این که روزگار و ناملایماتش صورت هر دوی آن ها پر از خط و خطوطی کرده بود که هر خط نشانه ی زخم های روزگار بر صورت هایشان بود...



راستش این یک مورد واقعا از آن یک در هزارها بود....اما برای من بی نظیر بودند...وقت آمدن آن خانوم پیشانی ام را بوسید و گفت دعای خیر من همیشه بدرقه ی راه توست...ممنون که آمدی...



یادم است یک بار دیگر رفتیم دیدن یک مادر شهید ... تنها زندگی می کرد...

مریض بود...


آنقدر مریض که تمام مدت در تخت خوابیده بود و قدرت حرف زدن نداشت...یادم است روزی که دیدمش نتوانستم آنجا بمانم و خیلی زود رفتم بیرون در ماشین منتظر ماندم تا همکارانم بیایند..و تا آمدنشان فقط گریه کردم...


تنها بود...تنهایی اش عجیب درد داشت...

یک پسر اش شهید شده بود و دیگر پسراش در طبقه ی بالای خانه اش زندگی می کرد...


آن پسر که یکی از آدم های سر شناس همین جاست حتی به مادرش سر هم نمی زد...این را آن خانوم پرستارش می گفت...



آن مرد را می شناسم...به واسطه همان کار با او خیلی برخورد داشتیم...اما از آنجایی که خیلی سرشناس بود کسی جرئت نداشت به او حرفی بزند...


یک بار یادم است دیدمش...من که از آن روز عجیب این عقده در دلم بود با خودم گفتم هر چه بادا باد باید حرفم را بزنم...

او داشت در آن جلسه از شان و مقام خانواده شهدا می گفت...


حرفش که تمام شد اجازه خواستم و شروع کردم به حرف زدن...به او گفتم مردانگی آن جای مهر روی پیشانی تان نیست...مردانگی رسیدگی به مادر شهیدتان است...من جای دخترش بودم و شنیدن این حرف ها عجیب برایش سنگین بود...


نگاه عجیبی به من کرد...راستش ترسیدم گفتم حتما کاری دستم می دهد گفت منظورت چیست؟


و من گفتم: واضح است...مادرتان...


راستش آن روز و آن جلسه برایم حسابی شر شد و دردسرهای زیادی داشت...اما گذشت...نمی خواهم تعریفش کنم...


بگذریم...


...



بگذار باز هم برسم به خودم و خودت...


دستم را بگیر که عجیب دستانت را کم دارم...دستانم را بگیر که عجیب این روزها دلم سردش است...باور کن...دل که تابستان و زمستان ندارد...


حتی در این گرمای جان فرسا هم دل می تواند سردش شود و بلرزد...


باور کن...




        این روزها دلم سردش است...  




                                                 دستم را بگیر که تنها خودت محرم دل منی...

 



                                                                تنها خودت بهترین ِ من...






*این هم عکس شهدای گمنام شهر ما...همین امروز غروب...



+ باید گاهی تو چشمام خیره شی

تا ببینی

تا چه حد غمگین و خستم...

...

پیشکش به ساحت آسمانی آقای ستاره پوش

هوالغریب...




دیگر رسید...



همان نیمه ی ماهی که منتظرش بودم...


همان نیمه ی ماهی که از آن نوشته بودم که متفاوت ترین است...


و دلیل این تفاوت این است که این ماه،ماه در آسمان بزرگ تر از همیشه اش خودنمایی می کند و دلیل آن به خاطر نحوه ی قرار گرفتنش و درجه ی که با زمین پیدا می کند در لحظه ی طلوعش بزرگ تر از همیشه اش به نظر می رسد...



و این شیرین ترین خطای دید من در تمام زندگی ام خواهد بود...



کافیست کمی دلت با آسمان باشد و با آسمان راز ها داشته باشی آن وقت چشمانت را ستایش می کنی بابت این خطای دید امشبش...



خطای دید امشب و ماه امشب را از دست نده...



حتی ماه آسمان امشب هم فهمیده است که امسال باید متفاوت تر از همیشه باشد...



و امشب ...       من...        تو...


من این گوشه پر بغض تر از همیشه شده ام... و چقدر من حرف و بغض دارم...بغض هایی که هر کدامشان شکسته شدنشان می تواند تمام دلم را قاچ قاچ کند از درد...



تو هم حال من را داری محبوب من...  این را تو نمی گویی ....     این را دل ِ فاطمه ات می گوید...



و من امشب تمام دلم را در دستم گرفته ام...




             تمام دلم را...



                                                      پیشکش کرده ام به آسمان و ماه امشب...






آقای ستاره پوش دنیای ما


خوش آمدی





+ امشب نماز و دعا زیر آسمون و خوندن زیارت عاشورا خیلی سفارش شده...اگه خوندید یادتون نره که برای فرج حضرت مهدی دعا کنید و مثل همیشه میگم که:



در حق هم دعا کنیم...