.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

برای آقای ستاره پوش-5

هوالغریب...



سلام بر یگانه آقای ستاره پوش دنیای ما


سلام مهدی جان


سلامی به رنگ و بوی ِ محشر رمضان


سلامی به پاکی و نابی سحرهای رمضان


سلامی به پاکی چشمانی که خالصانه منتظرند...



آخر این روزها همه از شما می گویند...همه جا حرف از انتظار برای شماست اما امان از روزی که تفاوت بیفتد بین حرف و عمل انسان ها... سخت است تو چندین سال سحرهایت با حرف های شخصی عجین شود که سحری نبود که برای فرج شما دعا نکند اما این سحر دیگر نیست که در تلوزیون مردم را با خواندن تمام آن حمد شفاها بازیچه کند...


این روزهایی که دین شده است اسباب توجیه تمام بدی هایمان خودتان یاری مان کنید....یاری مان کنید که این روزها چقدر جای خالی یک مرد واقعی آن هم از جنس خودتان عجیب حس می شود...



این جمعه اولین جمعه ی ماه رمضان است و چقدر خوشحالم که هنوز هم اجازه ی نوشتن را به من می دهید...اجازه می دهید که جمعه ها با سر به خانه ام بشتابم...جمعه که نزدیک می شود انگار زنگ دارد...هشدار میدهد به من که نزدیک شده است...



و این هشدار شیرین ترین هشدار این روزهای من است آقای خوبم...



این روزها که همه چیز رنگ و بوی تازه ای یافته است را تنها خودتان شاهدید و بس...این روزها که غروب هایش رنگ وبوی عاشورا گرفته است و سحرهایش رنگ و بوی محض دعای عهد و شب هایش هم قرآن...



دعای عهدی که تنها خودتان از سوز خواندنش آگاهید...

خودتان که شاهد بودید باز هم خواب ضریحش را دیدم...انگار کعبه بود و من به دور شش گوشه اش می گشتم...چقدر این خواب برایم عجیب بود...انگار کعبه بود که من طوافش می کردم...و اشک هایی بی پایان که حتی وقتی از خواب پریدم هم صورتم خیس بود از اشک ... او هم بود...


حضورش شده بود قوت دلم...با تمام وجودم بودنش را در کنارم حس می کردم اما نمی دیدمش...



آخر این روزها تنها باید حضورش را حس کنم...و با این حس زندگی کنم...


می گشتم و اشک می ریختم...چقدر ناب بود...


گشتن و گشتن و گشتن...

و چقدر این گشتن ها را عاشقانه دوست دارم..

آقای خوبم ...


در این اولین روزهای ماه مهمانی خدا که هر روزش با عهدی بینمان آغاز میشود را عاشقانه دوست دارم...عهدی که 313 نفر با شما بسته اند و هر روز به عشق شما عهد می خوانیم...


عهدهای عاشقانه در دل ِ سحر های رمضان...


عهدهایی با زبان روزه...


عهدهایی از جنس آسمان....


عهدهایی درست به رنگ خدا...




آقای خوبم...


کاش روزی برسد که دیگر عهد خواندن هایمان رنگ و بوی انتظار نداشته باشد....



آقای خوبم.... 


خودتان پناه تمام این 313 نفر شوید...مخصوصا او که تمام وجود خسته ی من است...







                              اللهم عجـــــــل لولیک الفرج







+دعا می کنم تا اجابت بشه
دعا می کنم چون دلم روشنه



من از عشــــق بارون به دریــــا زدم
به بارون و به آسمون دعوتیم...

همه چی آرووومه اما تو باور مکن...

هوالغریب....




...


دارد می خواند...


با تمام احساس می خواند همه چی آروومه...غصه ها خوابیدن...


می خواند و تو آرام آرام با خواننده زمزمه می کنی و در دلت به تمام نا آرامی هایت می خندی...


می خواند و تو راه خودت را می روی...می خواند و تو غرق در دنیای خودت می شوی...


غرق روزهای گذشته... حال و آینده ای که نمی دانی چگونه خواهد بود...



غرق می شوی و به خودت که می آیی رسیده ای به محل کارت...رسیده ای و صورتت خیس از اشک شده است...


آخ که این آهنگ عجیب تو را سوزاند...


ماشین را که پارک می کنی ناگهان یکی از همکارانت تو را در آن حال می بیند...صورت خیس از اشک تو را می بیند...


سری تکان می دهی به نشانه ی سلام و ...



آخ که بعضی آهنگ ها عجیب درررررد دارند در عین آرامشی که سر تا سر ثانیه هایشان را گرفته است...



ولی با وجود تمام نا آرامی ها هنوز هم هر لحطه با خودت می خوانی:



همه چی آرومه ...

                            

                         غصه ها خوابیدن...





صدای پای رمضان

هوالغریب...




صدای پایَش می آید...


نفس که بکشی خوب بویَش تمام مشامت را پر می کند...احتیاج نداری که حس بویایی ات خوب کار کند...


این جا دل است که بو می کشد...که نفــــــــــس می کشد...


حتی اگر خودت این روزها نفس ات بسوزد و حال جسمی ات خوب نباشد...


دلت که قرص باشد و از جایَش مطمئن باشی خیالت راحت است...وقتی بدانی دلت جایَش خوب است و این حالِ خوب تو را سرمست می کند...


دیگر حسابی نزدیک شده است...فردا روز اول است ...اولین روز از ماه میهمانی تو...


مهمانی ای که باشکوه است...


اما شکوه اش نه به رنگارنگ بودن سفره اش است و نه به خوردن تا حد انفجار...


شکوه اش به سادگی اش است...شکوه اش به آبدیده شدن است...شکوه اش به گرسنه شدنش است...



شکوه اش به پس گرفتن آن دو بال قشنگ است...



چه شکوهی بالاتر از این...



چه شکوهی بالاتر از آن حال ناب سحرها...آن دعا کردن ها...آن اشک ها برای خدا...سحرهای رمضان و آن نسیم های خنک که تو را از قید و بند هر چیزی که زمینی باشد دور می کند...


چه شکوهی بالاتر از آن دعاهای ناب لحظه ی افطار...دعا برای همه...برای خوشبختی او که...


چه شکوهی بالاتر از دعا کردن با دل ِ روشن...دلی که روزهاست روشنَش کرده ای....


چون روزهاست که دعا شده است ورد زبان تو...در همه حال...


حتی وقتی که سر کلاسی...وقتی به شاگردانت تکلیف می گویی و خودت به قدر یک دقیقه یا دو دقیقه در خودت فرو می روی و دعا می کنی...


دعاهایی که خیلی هاشان را در همان لحظه تایپشان کرده ای و اضافه شدند به تمام صفحات وُرد لپ تاپ ات...



دلت را روزهاست که روشن کرده ای برای این ماه....



و حس می کنی دلت عجیب سبک است...


حتی اگر تمام جسم ات سنگینی کند...سنگینی کند که بسته شده است به چهار ستون دنیا....



خدای خوبم...


محبوب ازلی من...


آرزویم این است که رمضانی بیاید و آن قدر از من راضی باشی که آرام در گوشم بگویی: 



خوش آمدی به رمضانم کوچک ِ سبزم...



امــــــــــــــــــــــــــــــــــا .....




ولی حال تنها می گویم:



خوش آمدی رمضان سبزم...





+التماس دعا از همه ی دوستان...


مثل همیشه میگم که :


در حق هم دعا کنیم...



برای آقای ستاره پوش-4

هوالغریب...



سلام بر یگانه سروَر حاضر در دنیای ما


سلام بر یگانه مرد دنیای گرد ما


سلام آقای خوبم...


سلامی به تازگی ِ دیداری تازه...


سلامی به لطافت گل ها خوش بوی نرگس که آدم مست می شود از بوی نابشان...


سلامی به تازگی نفسی جان گرفته...


آقای خوبم...شکر و هزاران هزار بار شکر برای دعوت سه شنبه...هزاران هزار بار شکر برای تازه شدن ها...


خودتان که خوب می دانید چقدر این روزها پر شده ام...آن قدر پر که سه شنبه انگار کوتاه ترین روز عمرم بود...اصلا نفهمیدم چه شد که زمان بازگشت شد...هنوز یک عالمه حرف داشتم....هنوز پر بودم...لبریز از حرف و غصه و داغی اشک ها...


لبریز از تمامشان بودم که وقت دل کندن شد و آن نگاه های پر از التماس آخر...


آن نگاه های پر از التماس که جنس این نگاه عجــــــــــــــــــــیب برایم آشناست...


عجیب آشناست...


آقای خوبم شما که خوب از دل من خبر دارید...می دانید که این روزها چه آشوبی در دلم برپاست....آشوبی که گاهی تمام وجودم را پر می کند و تمام وجودم درد می گیرد...و از این درد عظیم تنها به خود می پیچم...می پیچم و در خود فرو می روم...

می پیچم و با هر پیچش عجیب آب دیده می شوم...


آآآآآآخ که آبدیده شدن چقدر گاهی درد دارد...درد...


درد...و این واژه چقدر آشنای این روزهای من است...دردی که هیچ رنگ و طعم و مزه ای ندارد...اصلا نمی شود برایش رنگی متصور شد...درد تنها درد است... فقط تو را به درد می آورد...


ساده بگویم...     درد تنها درد دارد....


دررررررررررد... همین!  

                                            دردی که تنها در برابرش باید بگویی هییییس!!!!




این روزها کارم شده پنهان کردن اشک هایم در بین موهای بلندم...موهایی که این روزها خوب قَـــدر بلند بودنشان را می دانم ...چون همیشه روی صورتم است و کسی متوجه چشم های پر از اشکم نمی شود...


شما که خودتان شاهد تمام این ها هستید...


شاهد آن اشک های سه شنبه که هنوز که هنوز است صورتم داغ آن اشک هاست....شاهد آن گم شدن ها...شاهد تمام دویدن ها...شاهد تمامشان بودید....شاهد آن توسل...شاهد سرد شدن دستانم در آن گرمای جان سوز...شاهد لرزیدن دستان و شانه هایم ...شاهد لرزیدن تمام وجودم زیر بار تمام آن اشک ها...


شاهد نشستن روی زمین...بدون هیچ گونه زیر اندازی و آن لبخند عجیب خانم خادم مسجد...با همان چادر نشستن روی زمین و زل زدن به آن گنبد....


شاهد تمام آن لحظه ها بودید...


آخ که چقدر همیشه کویر برای من پر از حرف بوده است...و حال بهتر از تمام عمرم می فهمم که چرا اکثر این مکان ها وسط بیابان ها هستند...جایی که هیچ گاه فکرش را هم نمی توانی بکنی...


آقای خوبم...


به قدر تمام عمرم هم که شکر بگویم کم است...این جمعه می شود چهارمین هفته که می نویسم برای شما...و شما هنوز هفته ی چهارم که نشده بود دعوتم کردید...به جایی که تقریبا برایم رفتنش محال شده بود...


آقای خوبم...


درست در به موقع ترین دوران زندگی ام وجودتان را دارم می شناسم...و دارم برای شما می نویسم...


خوش موقع ترین دوران زندگی ام دارم می فهمم که آقای ستاره پوش یعنی چه...


درست در خوش موقع ترین دوران زندگی ام دارم امتحان می شوم...


این بار همه دلم را هدف گرفته اند...


دلی که انگار قرار بر سختی کشیدنش است...قرار بر دلتنگی ِ بی نهایتش است...دلتنگی ای دقیقا به قدر تمام آن عشق...

قرار بر صبرش است در بین تمام این روزها....


این بار نوبت دلم است...


آقای خوبم...


کمکم کنید...کمکم کنید که تاب بیاورم تمام این روزهایی که نمی دانم چه خواهم شد ...


کمکم کنید ...یاری ام کنید که هنوز دلم برای این امتحان ها عجیب جوان و خام است....


هنوز خیلی جوان است که این گونه مورد امتحان قرار بگیرد...


اما من همیشه تسلیم بوده ام در برابر خواست یگانه محبوب ازلی ام....


یاری ام کنید که این امتحان عجیب سخت است...


یاری ام کنید که در این روزها روحم هم به استقبال مهمانی خدا برود...تنها جسمم درگیر این ماه نشود...



یاری ام کنید که عجـــــــیب دستان سرد و لرزان من گرما کم دارد....




یاری ام کنید


                             یاری ام کنید


                                                          یاری ام کنید


                                                                                   یاری ام کنید








اللهم عجل لولیک الفرج





تو و تسبیح چوبی قهوه ایَت...

هوالغریب...



قرار بر بی قراری که بشود تو هی بی قرار تر می شوی...



آنقدر بی قرار که انگار داری جان می دهی...جان میدهی و تو ذره ذره شاهد جان دادن خودت هستی...تو از شهر خود دور تر میشوی و گم میشوی بین تک تک بیابان های اتوبان تهران قم...گم می شوی و پیدا می شوی...


فاطمه ی الان را گم میکنی بین تمام این بیابان ها و فاطمه ی سال های قبل را می بینی بین تمام این بیابان ها...می بینی همان دخترک کوچکی که تمام عشق کودکی اش رفتن با تمام فامیل مادری اش به قم بود ...آن هم سالی چند بار...و تو خودت و تمام کودکی هایت را می بینی بین تمام آن بیابان هایی که تو بارها و بارها آن ها را رفته ای...



اما بعد از سه سال پیش که خانوادگی رفتیم و شد آخرین بار...این بار تو هستی ...همان دخترک...ولی صندلی کنار تو خالیست...تو هستی و یک تسبیح چوبی قهوه ای ...


تو هستی و معلوم نبودن رفتنت تا دقیقه ی آخر... انگار همه چیز این سفر دقیقه ی نودی بود...آن از رفتنش و آن هم از اتفاقات عجیب آن جا...



بعد از سه سال تمام این بیابان ها را داری طی می کنی...کیلومتر به کیلومتر این اتوبان را تو در کودکی هایت نفس کشیده ای...


ولی حال تنهایی...


چون قرار بر تنها بودن تو بود در این سفر...



وقتی می رسی نیم ساعتی به اذان مغرب فرصت هست...نماز قرار شد در حرم حضرت معصومه باشیم و بعد به جمکران برویم...


و تو خودت را در آن شلوغی عجیب تنها می بینی...در آن شلوغی عظیم که تو نمی دانی این همه آدم از کجا آمده اند...
اما تو که ترسی نداری ازین شلوغی ها...فقط مات این همه تغییر مانده ای آن هم در مدت سه سال...


سه سال زمان خیلی کمیست برای این همه تغییر...


تا وارد حرم می شوی می روی نزدیک ضریح...تا چشمت به ضریح می افتد اشک هایت می آید و سلام میدهی و تنها می گویی:


آمــــدم...بالاخره آمدم...


و بعد ...


خودت را به خلوت ترین نقطه ی حرم حضرت معصومه می رسانی...طبقه ی بالای شبستان امام خمینی...یک گوشه می نشینی با همان تسبیح چوبی قهوه ای که بسته ای به دور دستانت... درست عین یک دست بند...


زیارت نامه می خوانی و او را هم شریک تمام این لحظه هایت می کنی...و بعد هم نماز...
نمازی که چقدر دلم هوس کرده بود اینگونه بخوانمش...در بین آن همه پاکی محض آن ضریح مقدس...

و بعد هم با شتاب رفتن تو برای رسیدن و جانماندن از کاروان در آن شلوغی...


و بعد سوار شدن و خاموش شدن چراغ های اتوبوس...و بعد تو گل از گلت می شکفد که در تمام مسیر رسیدن به جمکران یک عالمه چشم را نمی بینی که تو و اشک هایت را نگاه می کند...


در تمام مسیر غرق میشوی در دنیای خودت با همان اشک ها...


که ناگهان چشمت بالاخره می بیند...بالاخره آن گنبد فیروزه ای را می بینی ...می بینی و اشک هایت ناگهان باصدا می شود...


وقتی می رسی به جمکران اوایل توسل است و تو ترجیح میدهی که در حیاط بمانی ...زیر آسمان خدا....زل برنی به گنبد و توسل بخوانی...


درست روبه روی ورودی چهارم می نشینی روی زمین...رو به قبله و توسل می خوانی...وقتی که مداح به امام رضا می رسد تو داغ دلت تازه می شود و اشک هایت عجیب تو را می سوزاند...


درست در بین همین فراز دخترکی 2ساله نزدیک تو میشود...دارد بازی می کند...ناگهان حس می کند که گم شده و درست کنار تو روی زمین می نشیند و شروع می کند به گریه...با همان صورت سفید و عجیب معصومش...


تو هم پا به پای او گریه می کنی...و در دلت حس می کنی چقدر تو هم بین این همه آدم حس همین بچه را داری...حس می کنی گم شده ای...


و داری عین همین بچه اشک می ریزی...دستت را به سمت دخترک دراز می کنی که بیاید پیش تو و او هم می مانی که چرا این قدر صمیمی پناه می آورد به آغوش تو و تو را محکم می گیرد و گریه می کند...


تو هم با او گریه می کنی...بعد آرامَش می کنی...با گریه می گوید که اسمش زهراست...و این اسم چقدر برای تو دوست داشتنیست...


و بعد به  دختری که هم سن و سال توست و کنار تو نشسته می گویی که این بچه را چکار کنی...و او هم نامش درست هم نام کسیت که قرار بود تو را در بین این همه شلوغی بیابد ...شلوغی که اصلا انتظارش را نداشتی که این همه باشد...


و آن دختر زهرای کوچک که سفت دست تو را گرفته بود را برد و تحویل داد....


و تا تمام این اتفاقات بیفتد تو می بنی که دعا تمام شده و نزدیک است که خودت هم جا بمانی...


در این میان برای رسیدن زهرای کوچک به مادرش دعا می کنی ... و بعد می روی به سمت ماشین...

دلت میسوزد که دعا را نتوانستی خوب و کامل بخوانی...زمان عجیب کوتاه شده....وقتی سوار ماشین می شوی شروع می کنی به خواندن انعام...هر آیه انعام را می خوانی و نگاهت مات گنبد فیروزه ایست...قرآنت که تمام می شود اتوبوس حرکت می کند و تو تا وقتی که می توانی گنبد را ببینی با آقای ستاره پوشت حرف می زنی...حرف هایی یواشکی...

و بعد لحظه به لحظه دور میشوی...دور میشوی و همدمت میشود ستاره های عجیب بیابان...


ستاره ها و بهشت بالای سر تو...


آخ که این ستاره ها و این بهشت چقدر برای تو زیباست...همه خوابیده اند...تو بیداری و ستاره هایی که نگاهشان می کنی...


نام خیلی هاشان را می دانی...


وقتی می رسی دو و نیم است...پدرت را می بینی که وسط خیابان خلوت ایستاده و منتظر تو...


و تمام مسیر تا خانه را پیاده می روید ... ساعت دو نیم شب ... می چسبد...باد خنکی می وزد و تو عجیب حس می کنی در میان آسمان داری راه می روی...


و بعد تا نزدیک چهار صبح فقط دراز می کشی و زل میزنی به سقف اتاقت و تمام این سفر عجیب را با خودت مرور می کنی...
تا این که بالاخره بعد نماز میخوابی...


و این سفر هم تمام میشود...




و تو دلت عجیب روشن شده است که شاید روزی مثل همان زهرای کوچک که نشسته بود و آن وسط گریه می کرد تو هم پیدا شوی...




+دیشب ...مسجد جمکران و درست لحظه ی آخر و این عکس...

زیاد عکس خوبی نشد چون خیلی با عجله گرفتمش...



*به یاد همه ی دوستان هم بودم...خیلی...