.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

قدِ تو...

هوالغریب...



تاب خورده که بشوی همه چیز دست به دست هم می دهد...انگار قانون است ...این که وقتی گرفته ای و دوست داری مثلا ساعت ها بشینی روبه روی آکواریوم ماهی هایت و زل بزنی به آن ها بقیه هم دست به دست هم میدهند تا این حال تو بیشتر تشدید شود...


کافیست کمی حال و حوصله نداشته باشی از زمین و زمان برایت می بارد...کافیست دوست داشته باشی کمی در خودت فرو بروی آن وقت می بینی که اوضاع بیشتر از همیشه بهم میریزد...


صبح دختر خاله ی کوچکم که قبل تر ها هم از او نوشته بودم زنگ زد خانه مان...18 تیر امسال 3 ساله میشود...آن قدر روی من حساس شده است که هر چند روز یک بار زنگ میزند تا باهم حرف بزنیم...


اما امروز حتی حس خندیدن برای او هم نبود...


او که آن قدر شیرین زبانی می کند برایت که محال است به دلت نشیند...


همان فاطمه ای که اگر بچه های دیگر را در فامیل بغل کنم گاهی گریه می کند و می آید پیشم و با بغض می گوید پس من چی؟ و من هم او را محکم بغل می کنم و می گویم جا برای تو هم هست...


و او می خندد و میگوید دوست دارم...


به همین سادگی...


و من می خندم و در دلم به این همه صداقت اش غبطه می خورم...


صداقتی که باعث میشود هر احساسی که دارد بر زبان بیاورد...


مثلا خیلی راحت وقتی من را می بیند به طرفم می دود و دستان کوچک اش را باز می کند و می گوید سلاااام فادمه...


هنوز نمی تواند بگوید فاطمه...می گوید فادمه...


و بعد دستانش را دور گردنم حلقه می کند و کلی با من حرف می زند...گاهی اصلا احساس نمی کنم که تنها سه سال دارد...


به قول خاله ام که می گوید وقتی تو را می بیند من را هم حتی فراموش می کند...


و حال امروز وقتی با ذوق تمام کودکانه اش به من گفت سلااااااااام فادمه ناگهان همه چیز یادم رفت...دوست نداشتم دل بی نهایت پاکش را بشکنم...


کلی با هم حرف زدیم و آخرش هم گفت که زود پیشش بروم...


این را که گفت یادم خودم افتادم و تو...


و اشک از چشمم افتاد...


و به او با گریه قول دادم که زود پیشش بروم...



می بینی تو همه جا با من هستی...اما هیچ گاه نخواستم جای هیچ کس باشی...


تو باید جای خودت باشی...


تنها و تنها جای خودت...



زیرا تو خودت با دستان خودت قد ِ خودت را برایم ساخته ای...



باش...همیشه باش...


جای خودت باش...




زیرا قد ِ تو برایم بی نهایت است محبوب من...






+  ازم دوری اما دلت با منه

                                     ازت دورم اما دلم روشنه

نظرات 17 + ارسال نظر
فریناز سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 16:39 http://delhayebarany.blogsky.com

آخی
خیلیییی بامزه س

اون روز مردم از خنده از دستش

این بچه ها وقتی بزرگتر بشن حس و حساسیتشون بیشترم می شه...

بچگیامون کسی یم نبود بش بگیم زودی بیا پیشمونا

حالام که...

ای بابا

اوهوم خیلی بامزس...

بعله...اون روز که دیگه عاشق تو شده بود...
از بس بهت گفت دوست دارم



اتفاقا بچگی های مام کسی نبود بهش اینو بگیم...

الانم که...

...

در این مورد مثل همیم بانو...

فریناز سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 16:47 http://delhayebarany.blogsky.com

ینی این تویی تو عکس؟

خب این که پسره

ولی قدش بینهایته ها

قد آدما رو خودشون می سازن
اولین بار از خودت شنیدم و چقدر تعبیر قشنگی بود

برم که مامانم داره صدام می زنه

نه خب من این شکلی ام؟

می دونم ولی خب عکس قبلی فیلتر شد یهو...اصا در ثانیه عکسا فیلتر میشن...

واسه همین بی نهایت بودنش گذاشتمش اتفاقا


اوهوم...هر آدمی قد دوست داشته شدنش توسط بقیه آدما رو خودش با دستای خودش میسازه...

این اعتقاد شخصی منه...

برو که دیر شد

مواظب خودت و دندونت هم باش

منم برم فوتبال ببینم...

ببینم بالاخره میریم جام جهانی یا نه

125 سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 17:21 http://iranianemail.vvs.ir

سامانه ارسال ایمیل انبوه به بیش از 80000 ایمیل ایرانی !!! در بین وبلاگ نویسان تک باشید .... بازدید وبلاگتونو به صورت واقعی منفجر کنید
http://iranianemail.vvs.ir

arash سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 17:44 http://alborz-pic.mihanblog.com/post/584

همه چیز درمورد ماه تولد شما

نازنین سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 23:54

منم بچه ها رو خیلی دوست دارم
و اتفاقا بچه ها هم رابطه خوبی باهام دارن
مخصوصا خواهر زاده هام و برادرزاده م

راستی احساس خیلی خوبیِ کسی رو داشته باشی که برای خودت باشه برای خودِ خودت
حتی اگه کنارت نباشه
.....

اوهوم...این هم شاید یکی دیگه از تفاهم های منو و تو باشه نازنین...

آخی برادر زاده...
چقدر باید خوب باشه

خواهر که ندارم ولی برادر زاده هم باید باحال باشه


برای خوده خودت...کسی که برای خوده خودت باشه...
آره...خیلی خوبه...محشره...

ولی به شرطی که بدونی و مطمئن باشی واسه خودته...
...

نازنین همیشه دعات می کنم...

نازنین سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 23:57

راستی تبرییییییک میگم برد ایرانُ
من نیمه دوم که شروع شد تازه از یونی رسیدم خونه
بعد از چند دقیقه هم گل زد
بعدشم که تا رفتم دوش گرفتم و اومدم دیدم برنده شدیم اونم به عنوان تیم اول
خیلی خوب شد بهخرافات که اعتقادی ندارم ولی خب میتونیم بگیم از پا قدمِ رئیس جمهور منتخبمونِ
جام جهانی 98 هم که رفتیم جام جهانی با اولین سال ریاست جمهوری محمد خاتــمی همراه شد : ))

منم تبرییییییییییییییییییییییییییک میگم همزاد فوتبال دوست

من از نیمه اول دیدم...باید اعتراف کنم که خوش شانسی هم آوردیم وگرنه کره یه موقعیت گل صد دردصد داشت که واقعا با خوش شانسیمون گل نشد...

اوهوم...اتفاقا می تونه از پا قدم ایشون باشه...
فقط کاش تا آخرش همین جوری خوب باشه...

اتفاقا یادمه اون سالو...برد ایران و استرالیا و اون بازی تاریخی...
و اون گل خداداد عزیزی...
یادمه قشنگ...

لیلیا چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 13:22

تاب خورده که بشوی همه چیز دست به دست هم می دهد

انگار قانون است ( این قانون ها دست و پامو بسته..

این که وقتی گرفته ای و دوست داری مثلا ساعت ها بشینی

کافیست کمی حال و حوصله نداشته باشی از زمین و زمان برایت می بارد

آن قدر روی تو حساس شده است ...

اما امروز حتی حس خندیدن برای او هم نبود...

...حال است به دلت نشیند.


با بغض می گوید پس من چی؟


و او می خندد و میگوید دوست دارم..
به همین سادگی...

به این همه صداقت اش غبطه می خورم...
( صداقت بچه ها غبطه خوردن هم داره..

صداقتی که باعث میشود هر احساسی که دارد بر زبان بیاورد...


...خیلی راحت وقتی من را می بیند به طرفم می دود و دستان کوچک اش را باز می کند ..

گاهی اصلا احساس نمی کنم که تنها سه سال دارد...

...ناگهان همه چیز یادم رفت...دوست نداشتم دل بی نهایت پاکش را بشکنم...( آره میفهمم...میفهمم..

این را که گفت یادم خودم افتادم و تو...

و به او با گریه قول دادی که زود پیشش بروی...

میفهمم...

می بینی تو همه جا با من هستی...اما هیچ گاه نخواستم جای هیچ کس باشی...

تو باید جای خودت باشی..

تنها و تنها جای خودت..

زیرا تو خودت با دستان خودت قد ِ خودت را برایم ساخته ای...

فاطمه...فاطمه....


___________

جای خودت باش...

ازت دورم اما دلم روشنه...

چقد خوب که بهش توجه کردی...

این که وای از روزی که تاب خورده بشی و این قانون ها دوباره تو و تمووووم وجودتو به بازی بگیرن...

صداقت بچه ها همیشه باعث شده غبطه بخورم بهشون...

صداقتی که کاش مام داشتیم...

اوهوم ...با اشک بهش گفتم که زودی میرم پیشش تا باهاش بازی کنم...

دقیقا تموم جاهایی که برام مهم بودن رو گفتی لیلیا...تمومش...

اوهوم...خودش با دستاش این قد رو برام ساخته و بی نهایت هم ساخته....
بی نهااااااااااااااااااااااااااااااایت...

و شرمنده که متن هام گاهی باعث اذیت شدنت میشن...
حس ها یکی ان...اصل ماجرای آدما یکیه...و این شباهت ها هم برای همینه...

شرمنده...اصلا قصد اذیت کردنتو ندارم...



اوهوم...دلم روشته
روووووووشن

لیلیا چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 13:24

سلااااااااااااااااااام بانو... میشود با خنده و شادی وارد شد....

مگه نه..

امیدوارم خوب باشی بانو..قشنگ بود متنت..

سلااااااااااااااااااااااااااام به روی ماه لیلیا خانوووووووووووووووم


بله که میشه...

ممنون...امیدوارم که توام خوبه خوب باشی...

لیلیا چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 14:46

اینجایی.. دوباره سلام..

بله...اینجام...

سلام به روی ماهتون خانوووووووووم

لیلیا چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 14:51

خداروشکر که خودش با دستاش این قد رو برات ساخته و بی نهایت هم ساخته....
بی نهااااااااااااااااااااااااااااااایت...

شکر...

آره یکیه...

نه بانو جان...اشکالی نداره...

من خودم از خدا خواستم...که ذره ذره یاد خیلی چیزا بیفتم و زجر بکشم...اما یادم نره که..

بعضی وقتا ، بعضی چیزا رو هیچوقت نباید یادت بره...

حتی اگه درگیر روزمرگی و کار و درس و ...اینا شدی هم ، نباید بیادت بره...

ممنونم ازت که اینقدر خوب و صاف و ساده می نویسی..

منم شکر...

محتاجیم به دعای شما..

اوهوم...
فقط دعا می کنم کاش من هم این قد رو براش بی نهایت ساخته باشم...
کاش قدم براش بی نهااااااااااااااااااااااااااااااااااااایت باشه...


اوهوم...و همین یکی بودن باعث اذیت شدنت میشه که من شرمنده ام...

راستی خدا هیچ وقت دوست نداره که تو خودتو زجر بدی...
گاهی بعضی چیزا که تموم میشن باید یادت بره تا بتونی زندگی کنی...

فقط یادت باشه ماجرایی که تموم میشه تموم شده و تو نباید زجر بدی خودتو با مرور اون روزا...

چون تو مسئولی در برابر خدات...

فقط هیچ وقت نباید یادت بره که تو یه احساس رو تجربه کردی هم قد آدمی که اون حس رو برات ساخته...
فقط اینو نباید هیچ وقت یادت بره...

بقیه چیزارو فراموش کن...

دعات می کنم...برای آروم شدنت...بهت که گفتم همیشه واسه آرامشت دعا می کنم...

لیلیا چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 14:57

میدونی چیه ..

از خدا خواستم مرا در مکان ها و زمان ها و جا هایی قرار بده که چیزهایی که نباید ، نباید ، نباید ،
فراموشم بشه ،

برام یادآوری بشه...

اما کاش این یادآوری،یادآوری خوبی باشه...

حکایت نمک روی زخم نباشه..

کاش فقط این نباشه...
کاش این نباشه

لیلیا چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 15:00

و اینجا یکی از اون جاهاست..

و متن های تو ....مرا یادآوری میکنند ،
خدایا شکر..

شاید حتی گریه گنم..اما شکر که متن های فاطمه ، بانوی عزیز...به من کمک میکنه...

تو لطف داری بهم لیلیا...

و باز هم از ته دل امیدوارم کمک کنه بهت...نه این که بدتر مثل همون نمک باشه برات...

و این اشک هایی که میگی تو رو آرووم کنن...
چیزی که از خدا برات خواستم...

آرامش...

کاش این اشک ها تو رو به آرامش برسونن...

یادت نره که اگه نرسونن داری راهتو اشتباه میریا...

یادت نره لیلیا....

خواهش می کنم یادت تره...

...

لیلیا چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 15:09

فقط دعا می کنم کاش من هم این قد رو براش بی نهایت ساخته باشم...
کاش قدم براش بی نهااااااااااااااااااااااااااااااااااااایت باشه...


منم دوست دارم....کاش من هم این قد رو .....

از اون دفه ای که بهم گفتی ، دارم فک میکنم که منم براش قد خودمو ساختم یا نه..

عسلی که قد خوشو ساخته برای من..بی نهااااااااااااااااااایت..

بهش خووووووب فکر کن لیلیا...

قبلا هم بهت گفته بودم همون طور که ازم میخوای همه ی دعاهام دو نفره باشه این هم باید دونفره باشه...

بی نهااااااااااااااااااااااایت...
...
...

لیلیا چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 15:14

مسئله اینجاست که برام هیچی تموم نشده و نمیشه...همه چی سر جاشه..

حکایت هم دقیقا همینه ..

نمک روی زخم پاشیدن..با...( با شو بعدا میگم.)

ممنومم بابت همه ی دعاهات در حقمون.
ممنونمم بانوی مهربان.

من و عسلی رو با هم دعا کن لطفا

من هیچ چیز خوبی رو تنها نمیخوام..

به حرفات فک میکنم.

ببخشید الان باید برم..

ممنوم فاطمه بابت همه چی ممنونم..

مراقب خودت باشیا...

منظورم در کل ِ وگرنه خیلی خوب می تونم بفهمم که همه چی واسه تو تموم نشده چون نمیخوای که تموم بشه...

نکته همینه لیلیا....نمیخوای که تموم نمیشه...وگرنه شاید در واقع تموم شده باشه...

اوهوم...باهم دعاتون می کنم...

اما...


من که کاری نکردم...فقط بهت گفته بودم که دوست ندارم کسی که عشق ارباب تو دلشه این همه اذیت بشه و امیدوارم که بتونم کمک کنم...

و واقعا هم کمک باشه نه حکایت همون نمک...

توام مراقب خودت باش...
خیلی...

خانم معلم چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 19:34 http://khanommoallem.blogfa.com/

سالروز ولادت با سعادت فرخ لقای نگارخانه عاشورا، حضرت علی اکبر(علیه السلام) و روز جوان خجسته باد

من هم این روز رو به شما خانوم معلم عزیز تبریک می گم

دل نوشته (سمانه) پنج‌شنبه 30 خرداد 1392 ساعت 08:46 http://www.sulky.blogsky.com

آخی فادمه خیلی قشنگ نوشتی
...............................................................
خیلی قشنگ تفسیر کردی همه چی رو
وقتی خوندمش فک کردم تو همون صحنه بودم
آخی فادمه 3 ساله

ممنونم سمانه جووون

لطف داری و مررررسی که اومدی

محمدرضا پنج‌شنبه 30 خرداد 1392 ساعت 10:52 http://mamreza.blogsky.com

سلام فادمه.

سالروز میلاد باسعادت حضرت علی اکبر علیه السلام و روز جوان برشما مبارک باد.
امیدوارم همیشه شاد و پیروز باشید.
دریاب جوانی را...

سلام...

منم به شما تبریک می گم..

امیدوارم شمام جوونی که دارید رو دریابید ...و اطرافتون رو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.