.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب
.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

.: سنــــــگ صبـــــورم خـــــداست :.

اَلا بِذکر الله تَطمئن القلوب

کلاف تاب خورده ی وجودم...

هوالغریب....


این روزها عجیب در خودم پیچیده ام...هم خودم هم زندگی ام...همه چیز مانند کلاف پیچ در پیچی شده که هر چه تکان می خورم و تقلا می کنم تا گره هایش را باز کنم بدتر گره می خورد و حصار ها برایم تنگ تر می شود...می ترسم ار روزی که این کلاف به گردنم برسد و آن قدر فشار دهد که خفه ام کند....درست مثل کسی که در مردابی افتاده است و دست و پا زدنش بدتر او را به جای نحات دادن به پایین می کشد...


و من هم گیر کرده ام در کلافی مابین زمین و هوا...با هر تلاشم برای رهایی بدتر میان زمین و هوا تاب می خورم...


و با هر تکان دلم عجیب می ریزد و تمام وجودِ خسته ام می لرزد...



خدای من...محبوب ازلی من...


تو تنها و تنها شاهد و ناظر همه چیز بوده ای...خودت می دانی که این طناب در دستان توست...بخواهی نجاتم می دهی و نخواهی هم همین طور پیچ می خورم و با هر تکان بدتر از قبل می شکنم و در خود فرو می روم...کافیست تو بخواهی...



تو که خودت شاهدی این روزهای عجیب سخت تنها ورد زبانم شده وقتی که تو می خواهی که این گونه باشد پس تحمل می کنم...چون تو خدایی و من تنها بنده ی تو...



خدای خوبم...سنگ صبور همیشگی من...


می بینی حتی نام تو را از آن روز نخست بر سر این خانه نوشتم...نوشتم تا که یادم بماند زندگی ام را...


تمام اتفاقاتی که تمام این سال ها تجربه کرده ام...یادم بماند که چه بودم و حال چه شده ام...یادم بماند آن فاطمه ی پر از جنب و جوشی که وقتی هنوز بیست سالش نشده بود آن قدر سرش شلوغ بود و مشغول که حتی اعضای خانواده هم وقت دیدنش را نداشتند...


همه ی اینها باید یادم بماند...باید یادم بماند که آدمِ در جا زدن نیستم...


باید یادم بماند که من چه فاطمه ای هستم...


باید یادم بماند که این روزهای لعنتی که پر از نکرار است را بتوانم تاب بیاورم...


باید یادم بماند ....


باید...



اما این میان عجیب ساکتم...شکایت نمی کنم...زیرا تو را دارم...


و این نیروی عظیم عشق است که حتی تمام این شکنجه ها را نیز برایم قابل تحمل می کند...



دلم می خواهد نگاهت کنم...بدون حرف...


حتی یک کلمه...سکوت محض باشد و تصنیف بی نظیر چشمانت...


همان تصنیفی که از تمام زخمه هایی که با تمام وجودم این روزها بر سه تارم می زنم نیز بی نظیر تر و آهنگین تر است...همان آهنگی که برای من بی نظیر ترین است در بین تمام نت ها...



نُتَش را خودم را نوشتم...باور کن...نُت چشمانت را خودم نوشتم...



تمام اش را خط به خط و میزان به میزان با همین دستانم نوشتم...باورت می شود محبوب ِ من؟!



تمام هفت نت موسیقی...همه ی آن دُ ، ر ِ ، می، فا ،سُل، لا، سی ها حقیر می شوند در برابر نُتی که چشمان بی نظیر تو برایم دارد...



تنها دوست دارم نام زیبایت را با آن م مالکیت بگویم و بعد هم تنها نگاهت کنم...


تو مرا خوب می شناسی...خودت کشفم کردی...


تمام حرف هایم را خوب خواهی خواند...تمام خستگی های فاطمه ات را خواهی دید که تنها و تنها دلیلش برای زنده بودن شده ای...تمام اش را با چشمان بی نظیر ات خواهی دید...



آخ که چقدر من با چشمان پر از راز تو راز ها دارم...



آخ که کاش...



بگذریم...



                                         دستت را به من بده و نگاهم کن...




تنها همین...






نظرات 10 + ارسال نظر
فریناز دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 15:49 http://delhayebarany.blogsky.com

غریبه نبود برام
این کلاف
این پیچیدن ها
و این حال!...

پیچیدگی و کلاف سردرگم چند نفر دیگه رو هم این چند ساله دیدم و روند باز شدنشون حتی!
خودمم که شاهدی
حتی هنوزم هستن پستای گذشته م که از کلاف پیچ در پیچ زندگی و هرچیزی که نمی شد نوشتم
...
سخته ولی خوبیش به اینه که خدا رو یادت هست... که ایمان داری وقتی شکنجه گر...
ایمان داری که ان مع العسر یسری...

همیشه همراه سختی، آسونی یم هست
اول سختی و بعد آسونی

فقط رمز باز شدن کلاف می دونی چیه؟ اینه که حواست باشه سرکلافو که پیدا می کنی سر اصلیشه یا یه تیکه س که بریده شده...
اگه سر اصلیش باشه وقتی بکشیش همه گره ها باز می شن، ولی اگه سر های فرعی باشن کورتر می شه...
رشته م هر بدی داشت ولی این خوبیو داشت که خیلی از کلاف می دونم...
از انواع گره ها...
فرقی یم نمی کنن... می شه بسطشون داد رو زندگی
خوبه که محبوب ازلیتو یادت نرفته فاطمم
یه کم به زندگی گوش کن
شاید یه جایی که فکرشو نمی کنی دارن صدات می زنن

و امتحان سختی که....

اما مطمئن باش خدا نمی ذاره کلاف به گردن فاطمش برسه...

وقتی شکنجه گر...

باز می شه
فقط صبرتو دوس دارم نشون بدی بهش
به سنگ صبورت
باشه ماهی کوشولو؟

اوهوم...

می دونستم این حال واسه تو غریبه نیست...چون بارها مشابه این حالتو تو رگبارت دیدم و خوندم و به قول تو شاهد بودم...

اوهوم...خیلی سخته
ولی فک کردن به این که بعد هر سختی آسونی هست به آدم امید میده که سختی هارو تحمل کنه...
چون خودش می خواد که منو تو این وضع سخت ببینه...


بابت حرفات ممنونم...
بهشون خوبه خوب فکر می کنم...

ممنونم واسه همه چی ازت فرینازم...تو همیشه برای من فوق العاده بودی


امتحان صبر...

صبر...چقدر این کلمه برای من پر از معنی شده این روزا

باشه...تمام سعی ام رو می کنم که بتونم صبرمو بهش نشون بدم...

فریناز دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 15:55 http://delhayebarany.blogsky.com

تصنیف بی نظیر چشم ها...

محشر بود
از همه لحاظ محشر بود

و چقدر نوشتنت قوی شده خانوم خانوما
و حست



چقد می شه راحت سه نقطه هاتو پُر کرد...

چشم دریچه ی دله... واسه همینه پُره رازه... مخصوصا چشمای کسی که دلش پُره رازاییه که راز موندن

ب
گ
ذ
ر
ی
م
.
.
.

محشره چون تصنیف چشم هاش محشره...

به همین سادگی...

واقعا قوی شده نوشته هام؟

چقدر خوشحال شدم که اینو شنیدم


پر ار راز...

...
...
...

...

فریناز دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 15:56 http://delhayebarany.blogsky.com

و اما یه سوال فنی

چیرا آهنگت خواننده هه یادش رفته بود بخونه!!!

تا آخرشم گوش کردم ولی فک کنم یه چی تو گلوش پریده بود هی جیغ میزد

خب چون یه موسیقی بی کلامه ...

یعنی کلامی هم که روشه بیشتر یه جور هم خوانیه...
یه جور بازی با صدا...معنی خاصی نمیده...

فقط با صداش بازی کرده خانوم خانوما

وگرنه هیچ چی تو گلوش گیر نکرده طفلی

فریناز دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 15:56 http://delhayebarany.blogsky.com



چقد خوبه که می خندی

لیلیا دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 16:15

سلااااااااااااااااام

پر انرژی وارد شدیم آیا؟

سلام بانو....

سلام فریناز

چطوری ؟!

تو فقط سر نخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ای...
( شعرش تو یک سبد سیب هست..)

سلاااااااااااااااااااااااااااام...

بعله ...بعله...

شکر...

تو چطوری؟

لیلیا دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 16:26

پس انتخاب این قالب بیخودی نبود..

فاطمه...

خیلی وقته دارم به این کلافگی فک میکنم..

دنبال یه چیزی ام ...
یه چیزی که هم خودم و هم دیگرانی که دچار این نوع کلافگی شدن ....آروم بشن باهاش...

اما هنوز پیداش نکردم..

بانو...

اوهوم...

دقیقا به همین دلیل این قالبو گذاشتم...


پیدا کردی به منم بگو...



بله لیلیا...

s@rv دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 22:07 http://sarvenaz.blogsky.com

سلامی ازروی مهر نه عادت
وبازهم سپاس ازحضورگرمتان که منت گذاشتیدتا باردیگر سعادت خواندن زیبائیهایتان داشته باشم
شادزی

چه سلام قشنگی...

ممنونم از حضور شما استاد عزیز...
لطف دارید

سبز باشید

فریناز سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 11:19 http://delhayebarany.blogsky.com

چرا اینقد بی حوصله؟

من که بی حوصله نیستم فرینازم....

لیلیا سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 14:41

سلام فاطمه...

دیدم هستی ، گفتم سلامی کنم.

منم شکر ، حالم دست خودم نی..اما شکر..

حتما میگم..جوینده یابنده است..

سلام لیلیا...

ممنونم ازت که میای پیشم

از ته دلم دوست دارم که پیداش کنی خانومی

لیلیا سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 14:49

منم خوشحالم که میام پیشت..

فاطمه راستی تو کجا پرواز میکردی اگه پرنده

بودی..؟!






فاطمه یه جک!

برای اینکه بخندی..



سوال امتحانی ِ افغانی ها..

جای خالی را با بیل پر کنید!

راستش خیلی جاها هستن که دوس داشتم اگه پرنده بودم برم...اصا پرنده آزاده دیگه...هر جا بخواد میره...

ولی خب اول از همه دوس داشتم جلد حرم امام رضا بودم...همیشه با همه ی وجودم به کبوترای اونجا غبطه خوردم...همیشه ...

و خب خیلی جاهای دیگه هم هستن...



هه...کلی خندیدم...
لهجشون رو دوس دارم...اصا خودش کلی خنده داره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.